حرف دل :: Mr. Keating

Duty to mitigate

بسم الله...

دولت مسئول، متعهد است که زیان ناشی از فعل متخلفانه بین‌المللی را به طور کامل جبران کند. اما مسئله دیگری که بر حدود جبران تاثیرگذار است مسأله تلاش در راستای کاهش خسارات است. از قربانیِ کاملاً بی‌گناهِ رفتاری متخلفانه انتظار می‌رود به هنگام مواجهه با یک زیان، به گونه‌ای معقول و متعارف عمل کند. این مفهوم، یعنی «تعهد به کاهش خسارت» حاکی از آن است که قصور در کاهش خسارت از سوی طرف زیاندیده ممکن است مانع از جبران خسارت تا آن حد شود.  

دیوان در قضیه Gabacikovo-Nagymaros Project صراحتاً به این مسأله اشاره کرد:

اسلواکی اظهار می‌کند: «این یک اصل کلی حقوق بین‌الملل است که طرف متضرر از عدم اجرای قرارداد توسط طرف دیگر، باید تلاش کند که خسارات وارده به خویش را کاهش دهد».

از این اصل نتیجه گرفته می‌شود که دولت زیاندیده‌ای که در اتخاذ تدابیر لازم برای کاستن خسارات وارده به خویش خودداری کرده است نمی‌تواند میزان خسارتی را که قابل احتراز می‌بوده مطالبه کند.

 

شرح ماده 31 طرح مسئولیت بین‌المللی دولت (2001)

 

همینطور که می‌خوندم دیدم چقدر به جای «دولت» میشه گذاشت «آدم»...!

و چقدر میشه این مفهوم رو توی زندگی روزمره‌مون پیاده کرد.

راستی ما چقدر در حق خودمون به این «Duty to mitigate» عمل می‌کنیم؟

۱۵:۲۲

و لا تمدّن عینیک...

«یا حبیب و المحبوب»

 

نشسته‌ام در فکر.

قهوه نوشیده‌ام...

کتاب خوانده‌ام...

گاه قدم‌ زده‌ام...

و برای خودم فلسفه‌ها بافته‌ام.

که آدم به تمام خواستنی‌هایش نمی‌رسد؛ که وقتی نمی‌رسد پس رفتن به سمت خواستنی‌ها فقط حسرتش را بیشتر می‌کند؛ که باید چشمانش را ببندد روی دیدنی‌هایی که به او تعلق ندارند.

می‌گویم همه چیز و همه کس را می‌خواهم، اما از دور. اگر نزدیک شوم همه چیز خراب می‌شود. شبیه داستان ابراهیم علیه السلام شده است در مواجهه با ماه و ستاره‌ها.   

«الف» می‌گوید تو عاشقِ عاشق شدنی. 

شاید راست می‌گوید.

با خودم حرف‌ها زده‌ام. در خواب و بیداری. پشت فرمان. در اداره. در اتوبوس. 

بهتر شده است.

دلم را می‌گویم.

فقط مانده‌ام با آن دیدنی‌ها که گاه در شلوغی دنیا، انگار از آسمان و با گذرنامه‌ای که رویش نوشته «assigned for a mission»، راه چشم‌های به خاک دوخته شده‌ام را پیدا می‌کنند چه کنم.

دل می‌رود ز دستم... 

صاحبدلان!

خدا را...

دردا که راز پنهان

خواهد شد آشکارا...

۰۹:۲۹

ما هم مثل بقیه‌ایم. | ما هم مثل بقیه‌ایم؟

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

دیروز در جواب همسر که گفت به جشن بریم، گفتم اگه تو بخوای میریم ولی من واقعاً علاقه‌ای ندارم.

گفت چرا؟؟ گفتم چون نمی‌دونم دقیقا باید بابت چی خوشحالی کنم.

و خواستم براش توضیح بدم (هیچ وقت برا همسرتون نظر مخالفتون رو توضیح ندید. اصن هیچ وقت نظر مخالف نداشته باشید لدفاً) که به نظرم غدیر بیش از اینکه جشن باشه، ذکره. غدیر رو باید فکر کرد. غدیر رو باید گریه کرد. غدیر واقعا به من احساس شادی نمی‌ده. احساس مسئولیت میده. من نمی‌تونم بیام دست بزنم و شربت بخورم.

گفت: «ما هم مثل بقیه. ینی همه اینایی که اومدن اشتباه کردن؟».

گفتم: «نه. اونم یه جبهه است که باید پر باشه. شعائر الله باید حفظ بشه. ولی هستن کسایی که پرش کنن. من دارم می‌بینم یه جبهه دیگه هم هست که خالیه. می‌خوام اون رو پر کنم.

آخر سر هم اون با اعصاب خراب به جشن رفت و من با بغض و اشک نشستم پای غارات.

داستان علی در غارات متفاوت بود از اون چیزی که مردم با هر نیتی اون رو بهونه دورهمی و خوشی‌هاشون کرده بودن.

داستان علی در غارات اینطور شروع می‌شد که مردم دیگر علی را نمی‌خواستند... به دستوراتش گوش نمی‌دادند...و علی بارها چشم در چشم مردمش آرزوی مرگ می‌کرد.

  

 

پ.ن: به هیچ کس وبلاگ نویسی رو توصیه نکنید. من کردم. الان، دوستی که نباید آدرس اینجا را داشته باشه، پیداش کرده!

گفته که نمی‌خونه اما دیگه نمی‌تونم اینجا بنویسم. راحت نیستم. و این یعنی 7 سال وبلاگ نویسی باید به فنا بره!

اینجا تنها ملجأ تنهایی من بود.

شاید رمز دار بنویسم.

شاید وبلاگ رو ببندم.

شاید جایی دیگه رو شروع کنم.

نمی‌دونم چه باید کرد. فقط می‌دونم دهنی که، هر چند از سر خیرخواهی، بی موقع باز بشه

به لعنت خدا هم نمی‌ارزه.

 

۱۱:۱۶

نامه‌ای سرگشاده به ن. .ا

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

نامه‌ای برادرانه

به: ن. .ا

از: عبدِ یاغیِ خدا

سلام علیکم

دوستی برایم نوشت: «جنگ داخلی کم بود جنگ بیانی هم شکر خدا اضافه شد».

برایش نوشتم: « عیب نداره، حتما نیازه. میگه دشمن ترین دشمن تو نفسی است که در درون توست. اون جنگه ولی اینجا که جنگ نیست. اینا دوستایی هستن که جلوتر حرکت می کنن و شاید متوجه درد و سختی‌های یک تبعیدی جا مونده از کاروان نباشن. اما همه دنیا هم از خوبی‌هاشون بگن و برای دیگران نسخه بچیپن، من اینجام تا از مسیرم روایت کنم. من شادی دارم...غم هم دارم. من از جایی که هستم حرف می زنم. قبلا هم گفتم. من قرار نیست مثل ن.ا و دیگران فکر کنم. ترجیح میدم خودم باشم...با بدی هایی که دارم. من تو مسیرِ رسیدنم و دیگری در حال روایت رسیدن‌هاش...و شاید یه روز به جایی که اونا هستن هم رسیدم.»

و نمی‌دانم چرا صبح جمعه‌ای دلم خواست از میان این همه آدم برای تو نامه بنویسم.

البته می دانم چرا. احتمالا چون فرق میان دوست و دشمن را می‌دانم و تو را جز دوست نشناخته ام در این مدت... و تمرین می کنم در دهان هر فکری بکوبم که به ذهنم خطور کند و بخواهد میان ما که در یک جبهه هستیم جدایی بیندازد.

چون موریانه بیشه ما را ز ریشه خورد

کاری که کرد تفرقه با ما تبر نکرد

می‌دانی...آنقدر آتش توپخانه دشمن سنگین است که وقتی برای درگیری با خودی‌ها نمی‌بینم. اما باید این حرف‌ها را برایت بگویم، شاید وقت دیگری نمانده باشد.

تردیدی نیست که مومن باید خودش را در مومن به تماشا بنشیند و «المومن مرآت المومن» مثبِتِ آن است، اما منکرِ «الیاغی مرآت المومن» که نیست عزیز جان! مگر یاغی‌ها دل ندارند؟ بگذر از آنها که نقد بر عملکرد را برنتافتند و آن را به خوبی ذاتی شما و حقارت روح من پیوند زدند و آن را شجاعت پنداشتند. من از سنگری با تو سخن می‌گویم که ارتفاع منطقه‌اش پست‌تر از جایی است که شما هستی، اما این دلیل بر کم اهمیت بودنش نیست که مومنین در احد وقتی ضربه خوردند که یاغی‌ها منطقه‌ای دور از خط مقدم جنگ را بی‌اهمیت دیدند و خالی کردند. پس محکم در جایی که هستم ایستاده‌ام، به قیمت تمام آن حرف‌ها که بوده و خواهد بود. تو از من مخواه که شبیه تو و دیگران بشوم، که بر اسلامی که شناخته‌ام نمی‌پسندم اُحد را بار دیگر به چشم ببیند...تو هم نپسند.

من حرف‌هایت که نشان می‌داد سیر درونی مرا از درون لجن‌زار به جاده‌ نمی‌بینی و می‌خواهی مرا در کنار خودت داشته باشی و گاه به خاطر این نیت خیر، برای من و شاید دیگران، حکم قطعی و غیرقابل تجدید نظر صادر می‌کردی، بر نتافتم. و به حق یا ناحق هنوز هم بر نمی‌تابم. یک روز معلم بودم...در جایی میان بچه‌پولدارهای تهران...و یک بار هم از اهمیت نماز برایشان سخن نگفتم. اما آنها همراه با صدای اذان، آستین‌های بالا زده و دستان خیس مرا می‌دیدند و همین بود که یک به یک با من همراه می‌شدند و آرشام که از سرزنش دوستانش می‌ترسید یک بار در راه پله مرا صدا کرد و گفت: «آقا ما هم دوست داریم بیاییم ولی بلد نیستیم نماز بخونیم»...و من بی تفاوت گفتم، خب یاد بگیر. و بعد، اگرچه در درونم شکرگزار بودم و خوشحال، بی تفاوت‌تر برایش یک فایل آموزش نماز فرستادم.

نمی‌دانم....شاید همین بی‌تفاوت بودن و تحمیل نکردن‌ها بود که آنها را به من نزدیک‌تر کرد. طوری که مادر محمد تعجب کرده بود که پسرش در مدرسه نماز می‌خواند.

من که سنی و عقلی برادر کوچک تو به حساب می‌آیم دیده‌ام که هرچه پدرم به برادر کوچک‌ترم می‌گوید یا اتفاق نمی‌افتد یا عکسش رخ می‌دهد. چرا؟ چون انسان حریص علی ما منع بوده و هست.

من دیده‌ام اینکه به کسی، حتی از روی یقین، بگویی این راه اشتباه است، تا اینکه خودت را روایت کنی که یک روز از این راه رفته‌ای و به فلان وقایع دچار شدی، تفاوت‌شان از زمین تا آسمان است. در دومی تو حکم نمی‌دهی ولی خودت را روایت می‌کنی و این یعنی بالاتر بردن قدرت تصور...تسلیم و پذیرش در طرف مقابل. و من هیچ‌گاه از روایت کردن زشتی‌های درونم که از آن عبور کرده‌ام نترسیده‌ام. از تو هم همین را می‌خواستم.

آنچه من از تو که در این جبهه هستی طلب کرده‌ام همین همراهی بوده. اینکه به جای نقد صریح هر راه و پیشنهادِ مستقیم راهکار، که طرف مقابل تصور می‌کند بدون تجربه موقعیت طرف مقابل، برایش حکمی صادر کرده‌ای، بگویی «می‌فهمم». بگویی «من هم اینطور بوده‌ام»...و عبور کنی. همین. این همراهی شروع ماجرا خواهد بود.

من، این عبدِ یاغی خدا، روح زلال تو را دیدم و پنداشتم که می‌شود تو را با تفکر نسل بعد از خودت آشناتر کرد تا اثرگذاری حرف‌هایت بالاتر برود، که حرف خوب زدن را خوب و هنرمندانه حرف زدن است که کامل می‌کند. و یقین داشته باش، اگر تو را هم‌مسیر با خود نمی‌دیدم و دوستت نداشتم، دلیلی برای گفتن آن حرف‌ها و نوشتن این نامه وجود نداشت.

جسارتم را اگر بخشیدنی است، ببخش.

دوستت دارم.

15 اردی‌بهشت 1402

۰۸:۰۸

در مرگ، حیاتِ خلوتی خواهم داشت...

بسم الله...

قطع شدن بیان برایم تداعی‌گر مرگ بود...

اینکه ناگهان ببینی چیزی که همیشه بوده، یک دفعه نیست شود. بدون هیچ نشانه‌ و روزنه امیدی برای بازگشت. و البته این فقط یک مورد بود، ولی در مرگ هرچه که داریم (خیال می‌کنیم که داریم) به یک‌باره محو می‌شود.

هر روز، نزدیک صد یا هزار بار صفحه را رفرش می‌کردم و از آنجا که در خیلی موارد، خودم را متهم ردیف اول می‌بینم احساس می‌کردم کار بدی کرده‌ام و بیان را فقط به روی من بسته‌اند! در همین حین که فکر می‌کردم کدام عمل شنیع‌م باعث این حرکت مسئولان شده، منتظر بودم صدایی از سمت خدا یا مسئولین بیان یا هرکس دیگری، در گوشم بلند شود که «مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَی». پروردگارت تو را رها نکرده و مورد خشم و کینه قرار نداده است. «وَلَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الْأُولَى» و بی تردید آخرت برای تو از دنیا بهتر است.

ولی صدایی نیامد.

 

+ یک افزونه‌ی دستیار، مبتنی بر هوش مصنوعی، نصب کرده‌ بودم و بعد از ده بیست بار استفاده، پیام داد «خب دیگه بسه! از این بعد اگه منو می‌خوای باید اشتراک بخری». من هم در جواب، یک افزونه دیگر نصب کردم!

بعد از مدتی دیدم کوتاه آمده و برایم بدون خرید اشتراک باز می‌شود!

احساس می‌کنم مسئولان بیان هم سال‌ها پیش رفته‌اند و هاستِ سایت خودش تمدید می‌شود. از سنگ صدا درمی‌آید و از این بزرگواران نه. خب توضیحی، عذری...هیچ!

 

پ.ن: چقدر برای مرگ آماده نیستیم...

۰۶:۴۹

که گفته است که کوچک بمان و شاهی کن؟

بسم الله...

یاغی...!

برای یک بار هم که شده خودت را نکوب...له نکن.

تو کار بزرگی کردی...

تو دیشب وقتی با خودت گفتی دو راه هست...می‌توانم همینطور عصبانی بمانم و با ناراحتی به تهران بروم، می‌توانم هم بروم و تمامش کنم.

تو دیشب، وقتی به خودت گفتی من انسانم و خودم آینده را می‌سازم، وقتی بلند شدی، وقتی رفتی و به زوووووور، انگار که با جدا شدن غم، همه روحت داشت از تنت جدا می‌شد، به همسرت لبخند زدی و آشتی کردی، یک گام نه صد گام جلو رفتی.

فدای سرت که بعدش دوباره خراب شد و دوباره درستش کردی و دوباره خراب شد! تو بزرگ شدی.

تو وقتی امروز ساعت چهار و نیم صبح در ترمینال پیاده شدی و در سرما لرزیدی تا در نمازخانه را باز کنند، نمی‌لرزیدی، که داشتی بزرگ می‌شدی.

یااااااااغی، تو یک سال است که هر هفته برای کار، از شهرت به تهران آمده‌ای و برگشته‌ای و هنووووز کم نیاورده‌ای.

تو امروز وقتی که با بغض اما محکم، به مسئول پروژه سربازی‌ات گفتی «اگر از تعداد کلمات پروژه راضی نیستید حقوقم را ندهید، روزی دست خداست» بزرگ شدی.

کم نیست. به قول مصطفی، کم نبین کارت را. تو داری هم زمان چند کار مهم را جلو می‌بری. هم خانواده دو نفره و چالش‌های شروعش را مدیریت می‌کنی؛ هم در شهری دور به کار می‌روی و به شهر خودت راضی نشده‌ای چون مفید بودنت را در اینجا دیده‌ای و چند پروژه بزرگ را سالم به مقصد رسانده‌ای؛ هم پروژه سنگین و سخت و تللللخ سربازی‌ات را پیش می‌بری.

از همه مهم‌تر، در کنار تمام این‌ها هرررررر لحظه، هررررر لحظه در درونت خسته و خاک آلودِ جنگی تمام عیار با خودت بوده‌ای...با خودِ کوچکترت که می‌خواهد تمام شهوات و خواستنی‌هایش را با گریه و لوس بازی به زندگی‌ات تحمیل کند.

مدیریت این همه کار هر کسی نبوده...و نیست.

همه‌اش لطف خداست و با تمام پیروزی‌ها و شکست‌های تلخ، تو داری بزرگ می‌شوی. باید بزرگ شوی.

که گفته‌ است که کوچک بمان و شاهی کن؟

امیر باش و به حمامِ خون، کبیر بمیر...

یاغی!

به قول عین. صاد. «مومن نه دنیا را رها می‌کند و نه از آن فرار می‌کند، بلکه سوار دنیا می‌شود. رسّ دنیا را می‌کشد. اگر می‌گفتند دنیا را رها کن که مسئله‌ای نبود. به ما می‌گویند دنیا را بیاور. نمی‌گویند دنیا بد است. می‌گویند دنیا کم است، زیادش کن. و انسان باید دو چیز را زیاد کند: یکی دنیا را و یکی خودش را. با چی؟ با تجارت.

«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلَى تِجَارَةٍ تُنْجِیکُمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِیمٍ؟».

۱۱:۰۷

نان از تنور بیرون آمده را برداشت...

بسم الله...

نان از تنور بیرون آمده را برداشت و نان دیگری جایش چسباند و رویش آب پاشید.

در چرخش بعدی، این بار اول خمیر را در جای خالی تنور چسباند و بعد نان پخته را از تنور جدا کرد و روی پیشخوان مشبک جلوی مشتری‌ها انداخت.

در دور بعدی، وقتی با دو نانِ پخته روبرو شد، ماهرانه و طوری که انگار که از قبل پیش‌بینی کرده باشد، یکی از نان های پخته را برداشت و روی دیگری انداخت و بعد از چسباندن خمیر به تنور، دو نان پخته را، در آخرین لحظه، با هم از تنور برداشت و روی پیشخوان گذاشت.

و من که انگار اولین بار بود در عمرم به نانوا و طرز کارش دقت می‌کردم، با خودم فکر کردم که او حتی برای بیرون آوردن نان‌ها از تنور، برنامه دارد و حساب احتمالات را می‌کند و در مقابل هر نان واکنشی متفاوت دارد. آن وقت من، برای یک عمر زندگی‌ام، برنامه‌ای ندارم و با اتفاقاتی که هر کدام‌شان می‌تواند، به تنهایی، دنیا و آخرتم را به آبادی یا ویرانی بکشاند، در لحظه و بدون فکر روبرو می‌شوم.

باید بیشتر فکر کنیم...

به چه؟ نمی‌دانم...

تو بگو...

۰۱:۱۰

آه از آن آتش که ما در خود زدیم...

بسم الله...

گفته‌اند بعد از نماز، الله اکبر و الحمدلله و سبحان الله بگو...

آن‌ها حیا داشته‌اند و گفته‌اند

ولی آخر من که باید بفهمم...

باید خودم شعورم برسد که این حرف‌ها مال امثال من نیست...!

«من»ی که می‌دانم به این همه نرسید‌ه‌ام، باید به حکم نقل قول «پری»* از ابوسعید ابوالخیر، با ذکر «الله» تسبیح بگردانم.

امروز همین کار را کردم. 

«الله»، «الله»، «الله»...

هرچند همین هم از سرم زیاد است. «آهِ» آخرِ «الله» کفایتم می‌کند.

اصلاً بیایید به قول احمدرضا احمدی، «یک روز قرار بگذاریم

بنشینیم «آه» بکشیم...»

آهــ

از آن آتش که ما در خود زدیم...

 

________________________________________

*فیلم «پری»، ساخته داریوش مهرجویی (پیشنهاد تماشا)

۱۴:۰۱

مرا به هیچ بدادی...

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

هر بار با خیره سری به هوای هر هوسی از راه می‌روم، با چشم دل می‌بینم که امام عصر ایستاده...از درون جاده، دور شدنم را نگاه می‌کند و با خودش شعر سعدی را برایم زیر لب می‌خواند که:

مرا به هیچ بدادی

 و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی

به عالمی نفروشم...

...

و من هربار، دل‌خسته‌ و ناامیدِ از دیگران، به راه باز می‌گردم و او به رویش نمی‌آورد.

 

+ ... من و او، شبیه ابواسحاق و عبیده‌ایم شاید...یعنی کاش باشیم...دلم را به همین یک قلم خوش کرده‌ام، که ای کاش در حد عبیده قبولم داشته باشد، تا روزی که با او روبرو می‌شوم، عبیده‌وار دورش بگردم و بگویم: به به... چه صولتی... چه قامتی... ابواسحاقِ خودمان است؟ درست می‌بینم؟ کشتی ما را با این غیبت کبرایت...

بعد نگاهی به سر تا پایم بیندازد و پدروار بگوید حیف از تو نیست که هنوز ذلیل ام‌الخبائثی...؟

آنگاه سر پایین بیندازم و بگویم: من آدمیزادم مختار...طاقت هم حدی دارد. پیاله که پر شد، سر ریز می‌کند. تنها، در هیاهوی شهر نفاق و تزویر و دروغ، تو که رفتی، عبیده هم بی‌کس شد و یتیم.

غم و اندوه حسین، آتشی به جانم انداخت که سوختم و سوختم و سوختم. تا به دوای ایوب یهودیِ شراب‌فروش رسیدم.

حال که تو آمدی، به شرابم نیازی نیست. قسم می‌خورم زین پس لب نزنم.

- من به پرسشی بی پاسخ رسیده‌ام عبیده. چطور می‌شود عشق به حسین را در دلی جای داد که آلوده به شراب است؟

- ... دلم خوش بود که مختار عشق مرا باور دارد.

- باور نداشتم که سوالم بی پاسخ نمی‌ماند... امشب منتظرت هستم عبیده. بیا تا در باب خروج‌مان سخن کنیم.

- سمعاً و طاعتاً.

 

پ.ن: امروز، او آمده است. اصلا نرفته بود که باز گردد... و هر روز می‌شود به این گفتگو رسید. السلام علیک یا حجتَ اللهِ فی أرضه...

۰۹:۰۲

دور زیباست...

بسم الله...

... من برایت نوشته بودم که «دور زیباست».

به ماه، به کوه، به دریا نگاه کن. ماه، کوه، دریا چون در دور دست قرار دارند، زیبا هستند.

اگر به ماه، دریا یا کوه نزدیک شوی دیگر این زیبایی را ندارند؛ مثلاً دریا فقط از نزدیک آب است، دیگر دریا نیست. اگر نزدیک‌تر شوی اکسیژن و هیدروژن است. اگر نزدیک‌تر شوی... .

می‌دانی، هر آنچه که به عنوان زیبایی از آن یاد می‌کنی ذیل قاعده «دور زیباست» قرار دارد، حتی انسان‌ها، حتی فلان دختر، زن یا مرد.

برای دیدن زیبایی باید در دور دست ایستاد و از دور تماشا کرد.

باید درگیر نشد، که نزدیک شدن یعنی دیدن تمام جزئیات و جزئیات پر از آلودگی است.

 

#کانال_طریق_آلام_در_تلگرام

#با_اندکی_تصرف

۰۹:۱۱

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan