بایگانی دی ۱۴۰۱ :: Mr. Keating

مرا به هیچ بدادی...

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

هر بار با خیره سری به هوای هر هوسی از راه می‌روم، با چشم دل می‌بینم که امام عصر ایستاده...از درون جاده، دور شدنم را نگاه می‌کند و با خودش شعر سعدی را برایم زیر لب می‌خواند که:

مرا به هیچ بدادی

 و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی

به عالمی نفروشم...

...

و من هربار، دل‌خسته‌ و ناامیدِ از دیگران، به راه باز می‌گردم و او به رویش نمی‌آورد.

 

+ ... من و او، شبیه ابواسحاق و عبیده‌ایم شاید...یعنی کاش باشیم...دلم را به همین یک قلم خوش کرده‌ام، که ای کاش در حد عبیده قبولم داشته باشد، تا روزی که با او روبرو می‌شوم، عبیده‌وار دورش بگردم و بگویم: به به... چه صولتی... چه قامتی... ابواسحاقِ خودمان است؟ درست می‌بینم؟ کشتی ما را با این غیبت کبرایت...

بعد نگاهی به سر تا پایم بیندازد و پدروار بگوید حیف از تو نیست که هنوز ذلیل ام‌الخبائثی...؟

آنگاه سر پایین بیندازم و بگویم: من آدمیزادم مختار...طاقت هم حدی دارد. پیاله که پر شد، سر ریز می‌کند. تنها، در هیاهوی شهر نفاق و تزویر و دروغ، تو که رفتی، عبیده هم بی‌کس شد و یتیم.

غم و اندوه حسین، آتشی به جانم انداخت که سوختم و سوختم و سوختم. تا به دوای ایوب یهودیِ شراب‌فروش رسیدم.

حال که تو آمدی، به شرابم نیازی نیست. قسم می‌خورم زین پس لب نزنم.

- من به پرسشی بی پاسخ رسیده‌ام عبیده. چطور می‌شود عشق به حسین را در دلی جای داد که آلوده به شراب است؟

- ... دلم خوش بود که مختار عشق مرا باور دارد.

- باور نداشتم که سوالم بی پاسخ نمی‌ماند... امشب منتظرت هستم عبیده. بیا تا در باب خروج‌مان سخن کنیم.

- سمعاً و طاعتاً.

 

پ.ن: امروز، او آمده است. اصلا نرفته بود که باز گردد... و هر روز می‌شود به این گفتگو رسید. السلام علیک یا حجتَ اللهِ فی أرضه...

۰۹:۰۲

من سوالِ ساده‌ی تو، تو جوابِ مشکلِ من...

بسم الله...

چله کنترل ذهن

رها شد...به زمین افتاد...و شکست؛

در روز بیست و سوم.

 

عملکرد بدی نبود شاید...

می‌دانی...

نه به آن مردی که خدا برایم اراده کرده شبیه می‌شوم...

نه ناامید می‌شوم از شبیه او شدن...

و این بدترین حال دنیاست

جایی در میان امید و ناامیدی

جایی که نمی‌دانی باید به کدام سمت بروی...

 

بعد نوشت:

- قبول داری که همیشه مقابل تموم لذت‌های کوچیکِ دنیا، یه لذتِ بزرگتری هست که از انجام ندادن ارادی اون کارِ لذتبخش توی قلب آدم جوونه می‌زنه؟

- چه لذتی...؟

- لذتِ قدرت داشتن!

- اوهوم...

- اما نمی‌فهمم چرا همیشه انتخاب‌مون این لذتِ عمیق‌تر نیست...؟  

- راستش آدم گاهی از خیلی خوب بودن خسته می‌شه...وقتی می‌بینیم پادشاه‌های دنیا هم گاهی، لباس مبدل به تن، به جمع فقرا و ضعفا قدم می‌ذارن، ساده‌انگارانه است که بگیم فقط به خاطر نوع دوستی یا احساس مسئولیت بوده. شاید پادشاه‌ها هم گاهی از قدرت بیش از حد خسته می‌شدن.

- پیامبرا چی؟

- نمی‌دونم.

- به نظرت چرا من و تو پیامبر نشدیم...؟

- (با دقت توی آینه) چون روی صورتمون چند تا جوش داریم!

- سوالم جدیه...!

- هوممم. چمیدونم. ما به فهم‌مون عمل نکردیم. پیامبرا به فهم‌شون عمل می‌کردن، همین.

- آره...ولی چرا عمل به فهم گاهی اینقدر سخت میشه...؟

- نمی‌دونم...واقعا نمی‌دونم.

 

#گفتگو_ی_دو_من_درون 

 

پ.ن: خدا رحمت کنه افشین یداللهی رو...

 

۰۸:۲۴

از تو متنفرم...

بسم الله...

هم‌اتاقی به ظاهر محترم که تا امروز در اوج بی مسئولیتی زندگی کرده‌ای و امروز، دست قضا مرا برای تحمل کردنت در محیط کار انتخاب کرده است، سلام! 

خواستم بگویم به خاطر تمام لحظه‌هایی که کارهایت را به گردن من انداخته‌ای؛

به خاطر میز مشترکی که امروز مجبور به تمیز کردنش شدم، چون روی آن غذا خورده بودی و علی‌رغم خواهش و تذکر من، شعور تمیز کردنش را نداشتی (و حتی وقتی جلوی چشمت شروع به تمیز کردنش کردم هیچ نگفتی و با وقاحت به کارت ادامه دادی)؛

به خاطر کلید مشترکی که بارها با بی مسئولیتی در جیبت گذاشتی و من مجبور شدم در به در دنبالت بگردم و بعد حتی یک عذرخواهی هم نکردی؛

به خاطر لامپ بالای سرمان که سوخته بود و اگر من از اصفهان نمی‌آمدم و تعویضش را پیگیری نمی‌کردم، کور می‌شدی ولی از تنبلی به تاسیسات زنگ نمی‌زدی؛

به خاطر دیروز که به جای شهامت داشتن و حرف رو در رو، یواشکی به ده نفر می‌گویی فلان پرونده را به فلانی بدهید تا مسئولیت جلسه‌هایش را از سر خودت باز کنی و بعد پشت سر من حرف زدن را انکار می‌کنی؛

به خاطر تمام لحظه‌هایی که نه در حد اسم‌ات بلکه در حد سن سی و چند ساله‌ات هم نبودی؛

به خاطر تمام لحظه‌هایی که از عمق جان می‌خواستم تنبلی و مسئولیت‌پذیر نبودنت را بالا بیاورم و بگویم به خدا همه زندگی درس خواندن نیست و تو اگر کمی آداب معاشرت و شجاعت و رعایت حق همسایگی و شعر و ادبیات بلد نباشی، فقط تحمل خودت برای دیگرانی که به تو نزدیک می‌شوند را سخت می‌کنی؛

به خاطر تمام این‌ روزها حالم از تو به هم می‌خورد و از تو با تمام وجودم متنفرم.

/انتهای پیام

۲۳:۵۶

دور زیباست...

بسم الله...

... من برایت نوشته بودم که «دور زیباست».

به ماه، به کوه، به دریا نگاه کن. ماه، کوه، دریا چون در دور دست قرار دارند، زیبا هستند.

اگر به ماه، دریا یا کوه نزدیک شوی دیگر این زیبایی را ندارند؛ مثلاً دریا فقط از نزدیک آب است، دیگر دریا نیست. اگر نزدیک‌تر شوی اکسیژن و هیدروژن است. اگر نزدیک‌تر شوی... .

می‌دانی، هر آنچه که به عنوان زیبایی از آن یاد می‌کنی ذیل قاعده «دور زیباست» قرار دارد، حتی انسان‌ها، حتی فلان دختر، زن یا مرد.

برای دیدن زیبایی باید در دور دست ایستاد و از دور تماشا کرد.

باید درگیر نشد، که نزدیک شدن یعنی دیدن تمام جزئیات و جزئیات پر از آلودگی است.

 

#کانال_طریق_آلام_در_تلگرام

#با_اندکی_تصرف

۰۹:۱۱

مغزهای پوسیده...

بسم الله

 

... اما بعد

یادت باشه، ایران، شد جمهوری اسلامی ایران که من و تو رو تربیت کنه.

با چی؟

با آقا روح الله... با صدتا شهید، با قاسم سلیمانی، با ابومهدی، که میگفت زبون فارسی زبون انقلابه!

و باز هم یادت باشه

اینجا قراره جمهوری اسلامی باشه

یعنی هروقت یه انگشتت رو گرفتی سمتش که «برای من چیکار کردی؟» چهارتا انگشت دیگه‌ات سمت خودته که «تو برای جمهوری اسلامی چیکار کردی؟!»

و این مهم‌ترین تفاوت نظام سیاسی ما با همه جای دنیاست. 

 

بعد نوشت:

راننده اسنپ: شما چی خوندی؟

- حقوق بین‌الملل.

- اتفاقاً دیشب یکی رو سوار کردم، شبیه شما بود؛ یعنی همین رشته شما رو خونده بود.  

- عه چه جالب.

- می‌خواست بره البته، داشت کاراشو می‌کرد.

- پس شبیه من نبوده.

- چرا؟

- چون من می‌مونم.

۰۸:۵۷

تو از چه گذشته‌ای؟

بسم الله...

خوش دارم آن روز که خلایق را سوال کنند:

تو برای خدا از چه گذشته‌ای؟

من...

دست در موهایم

که گرد غربت و جنگ روی آن نشسته

فرو ببرم

و با لبخندی به نشانه رضا

که با اشک‌هایم در هم می‌آمیزند

خودم را نشان بدهم...

 

 

بعد نوشت:

اندر آن روز که پرسش رود از هرچه گذشت .. کاش با ما سخن از حسرتِ ما نیز کنند

۱۷:۳۲

می‌تونستی شبیه دیگرون باشی...

بسم الله...

 

دیروز...خیلی دیروز...این رباعی را به زبانم جاری کرده بودند که:

یک عده سر مقام و شهرت دارند

یک عده غمِ معاشِ راحت دارند

ارزان مفروش جانِ خود را، از تو

یک شهر توقعِ شهادت دارند...

 

و امروز، خسته‌ از سفر، به این رسیده‌ام که راه رسیدن به آن رباعی ناگزیر از شعر سهراب می‌گذرد که:

سفر مرا به زمین‌های استوایی برد

و زیر سایه‌ی آن بانیان تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاقِ ذهن وارد شد:

« وسیع باش،

و تنها،

و سر به زیر، 

و سخت...».

 

بعد نوشت:

هر وقت مثل امشب خسته می‌شوم، با خودم زمزمه‌اش می‌کنم:

با دلگیری کجا میری؟

توو این دنیا به دنبال چی می‌گردی؟

نگو خوبی، که آشوبی

تو که عمرت رو تو تنهایی سر کردی

می‌تونستی...

می‌تونستی شبیه دیگرون باشی...

و هنوز به مصراع بعد نرفته حالم بهتر می‌شود.

 

 

بعدتر نوشت:

بلکه این شعر دستِ شاعرِ بیچاره‌اش را در قبر و قیامت بگیرد.

۱۸:۲۸

مرد باش...

از امام صادق -علیه السلام- پرسیدند: مردانگى چیست؟

فرمود: خدا ترا آنجا که منع کرده نبیند و آنجا که امر کرده گم نکند.

تحف العقول / ترجمه جنتى؛ ص 575


#روز_دهم_چله_کنترل_ذهن

۰۹:۴۷

شمام همینطورین...فقط بهش دقت نکردین!

بسم الله...

می‌روم وضو بگیرم...لبخندی به همسر می‌زنم و می‌گویم با روسری شبیه فرشته‌ها می‌شوی، بعد بلافاصله ورِ فیلسوفم جایی درون ذهنم زمزمه می‌کند که «مگر آدم وقتی چیزی را تا به حال ندیده، می‌تواند چیز دیگری را به آن تشبیه کند؟». ورِ شاعرم با یک سرفه، مثل همیشه به کمک می‌آید که «تصور که می‌شود کرد! ما خیال داریم. با خیال، تصور می‌کنیم که فلان چیز باید این شکلی باشد». ورِ کتابخوانم در تایید ورِ شاعر می‌گوید: خورخه لوئیس بورخس جایی گفته «من همیشه تصور کرده‌ام که بهشت یک جور کتابخانه است».

یادم می‌افتد که سال‌ها قبل کتابی از این نویسنده خریده بودم و هیچ‌وقت نشد که بخوانم. وضو را رها می‌کنم و به سمت اتاق حرکت می‌کنم... .

خنده‌ام می‌گیرد که از کجا به کجا رسیدم...و همه‌ی این دیالوگ‌ها در کسری از ثانیه در ذهن من اتفاق افتاد!

 

پ.ن یک: این یک موردِ خوب بود. گنجشک خیال اگر کنترل نشود آدمی را بیچاره می‌کند. دست بجنبانید.

پ.ن دو: حالا همه چیز به کنار، کتاب نیست! هرچه می‌گردم نیست... :)

 

#گفتگو_ی_من_های_درون

#روز_هشتم_چله_کنترل_ذهن

۲۲:۵۳

آدم اینجا تنهاست...

 

بسم الله...

میگن آدمایی که یه روز عاشق هم بودن، هیچ‌وقت نمی‌تونن دوست معمولی همدیگه باشن

چون اونا قلب همو شکستن؛

حتی نمی‌تونن دشمن هم باشن

چون قلب همدیگه رو لمس کردن

و اینجوریه که میشن:

غریبه‌ترین آشنا


 

۱۱:۵۷

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan