بایگانی فروردين ۱۴۰۳ :: Mr. Keating

ظرف غذای دیگران...

 به نام خدا

 

  • چرا از ذهنم نمی ری بیرون؟ می دونی چقدر کار دارم؟ تو دیگه چه جور دوستی هستی؟
  • من وجود ندارم رضا...
  • مزخرف نگو...
  • من خود توام...من توی ذهن تو شکل گرفتم...توی ذهن تو بزرگ شدم...باور کن من توی ذهن تو اینقدر قشنگ و دست نیافتنی شدم. من وجود خارجی ندارم رضا.
  • کمکم کن بتونم از ذهنم پاکت کنم. نه...فکر خوبی نیست...اینکه از کسی که بهش فکر می کنی بخوای بهت کمک کنه بهش فکر نکنی فقط باعث میشه بیشتر بهش فکر کنی! چقدر من احمقم...
  • حالا فهمیدی چرا ذهنت همچین پیشنهادی میده؟
  • چون فقط می خواد یه کاری کنه من بیشتر بهت فکر کنم... وقتی می بینه من مخالفم، همون ایده مخالفت منو می گیره و میاد جلو...لعنتی. چه حس غریبیه که می دونی هیچ کس نمی تونه کمکت کنه...
  • تا وقتی به ظرف غذای دیگران خیره بشی...
  • نه...چرا باید این دیالوگ رو بدم به تو؟ که بازم گنده ترت کنم؟ که مثلا تو رو عاقل نشون بدم؟ دوست داشتنی نقاشیت کنم توی ذهنم؟ که بیشتر عاشقت بشم؟ نه...اینو امروز جایی خوندم....خودم هم روایتش می‌کنم. اگه به ظرف غذای دیگران خیره بشی، فقط غذای خودت از دهن میفته. حالا چی میشه که آدمیزاد یه دعوت مثل این رو می شنوه...پایین بالا می کنه گوشه ذهنش....قبولش می کنه....ولی به سمتش حرکت نمی کنه؟
  • قبولش می کنه ولی نمی خوادش. آدمیزاد از دست دادن رو دوست نداره...و این دعوت، پره از دست دادنه.
  • چرا از دست دادن رو یاد نمی گیریم...؟
  • از دست دادن مثل تیر خوردن می مونه...کی رو دیدی که تیر خوردن رو یاد گرفته باشه؟
  • اینکه ظرف ما پر نمیشه...اینکه هیچ وقت راضی نمیشیم خیلی غم انگیزه...اینکه یه روز باید همه چیز رو بذاریم و بریم...اینکه مسافریم...اینکه باید بریم و توی راه زیر لب زمزمه کنیم که رفتیم، دعا گفته و دشنام شنیده...خیییلی غم انگیزه....خیلی.....تموم دلخوشیا رو ازم میگیره.
  • شاید خود غم باید دلخوشی ما باشه.
  • شاید خود غم باید دلخوشی ما باشه.

 

 

بعد نوشت: از این درشکه بیا پایین...تو نیز شیهه بکش گاهی.

این روزا بدترین ایده ممکن نوشتن توی وبلاگه...این آخرینا رو هم تحمل کنید. ییاده آمده بودم...پیاده خواهم رفت.

 

 

۰۲:۵۳

مردی که دغدغه «ما» شدن داشت

بسمه تعالی

 

دیروز، بعد از یکی دو شب تب و لرز، از شدت گلودرد نمی توانستم از رختخواب بلند شوم. طاقچه را در گوشی پایین و بالا کردم و...به «نا» برخوردم، اتفاقی (از جنس همان اتفاقی‌ها که می‌دانم و می‌دانی).

ذوق کردم...که احتمالا بعد از «کهکشان نیستی» و «پس از بیست سال» و «مرگ آگاهی در ادب فارسی» و ده‌ها کتاب دیگری که نیمه خوانده مانده‌اند، بالاخره یک روز نوبت به خواندنش می‌رسد. مدت‌ها بود که دلم کشیده می‌شد به سمت شهید صدر...و دوست داشتم بشناسم این مرد را و راستش فرق امام موسی صدر و شهید صدر و... را نمی‌دانستم. «اقتصادنا» و «فلسفتنا» را دیده بودم و آرزوی خواندنشان را در دل داشتم اما نمی‌دانستم این صدر کدام یک از تصاویری است که دیده‌ام.

امروز از ترس گلودرد دیروز، تصمیم گرفتم نخوابم و بعد از سحر بیدار ماندم. حوصله کار نداشتم. دست آخر، آن منِ درونم که می‌گفت «نا» را باز کن و فقط نگاهی بینداز، بر بقیه من ها پیروز شد... و همانطور که حدس می زنی، نتوانستم کتاب را زمین بگذارم.

اگرچه متن کتاب خیلی جای کار داشت و اسامی متعدد بدون شخصیت پردازی مناسب، همانطور خام درون آن ریخته شده بودند، اما همین هم نعمتی بود برایم. آنقدر بود که خواب از سرم بپراند. زحمت جستجو و آشنایی با اسامی فراوانی از جمله سید محسن حکیم و محمدباقر حکیم و... را خودم کشیدم.

و تو نمی دانی چقدر با سید محمدباقر صدر و حرف ها و دغدغه هایش احساس قرابت کردم...و چقدر دوست داشتم معاصر او می بودم...و مخاطب یکی از نامه هایش.

و چقدر این آدم درد داشت...

و شاید بزرگترین دردش این بود که نمی توانست مثل بنت‌الهدی شعر بگوید، که اگر می توانست شاید شعرها کمی تسلایش می دادند. اما به قول خودش مثل درختی شده بود که از درون در حال فروپاشی بود.

...

چند وقتی هست که با وسواس فراوان، دوباره، مشغول پایه ریزی نظام فکری‌ام شده‌ام و وقتی شنیدم شهید در دو سه کتابش حرف های مفصلی در باب اثبات وجود خدا دارد فهمیدم که آن اتفاق، اتفاق نبوده.

امروز با او آشنا شدم...و امروز داغدارش شدم. داغدار خودش....داغدار لحظه خداحافظی‌اش با خانواده... داغدار بنت‌الهدی که هنوز از پیکرش خبری نیست... داغدار دل همسرش...و مادرش.

در کتاب خواندم که سید در روز 16 فروردین به شهادت رسیده بود. دلم تپیدن گرفت...تقویم را نگاه کردم. امروز 16 فروردین بود.

و این آشنایی شاید هدیه شهید بود برای من. الحمدلله علی ما هدانا.

۱۳:۴۴

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan