روزانه نوشت دانشگاه تهران :: Mr. Keating

می‌تونید آقای معلم صدام کنید!

یا حبیب من لا حبیب له...

 

سال پیش بود که چند خیابون با یکی از دوستان حقوقی هم مسیر شدم. معلم بود و یک ترم هم از من بالاتر.

گفتم معلمی رو دوست دارم.

گفت تا دلت بخواد مدرسه هست. تابستون بگو تا برات سراغ بگیرم.

تابستون شد و نگفتم.

نمی‌دونم چرا... .

دو هفته قبل دوباره دیدمش.

حرف مدرسه رو پیش کشیدم، گفت: الان آبانه مرد حسابی! همه نیروهاشون را گرفتن! اما بازم سراغ می‌گیرم.

چند روز بعد زنگ زد که یه دبیرستان هست، مدیرش منو میشناسه، گفته بیاید. اما احتمال میدم برای کارهای اجرایی مثل معاون پژوهشی نیرو بخوان. بریم؟

گفتم: توکل بر خدا...بریم.

 

رفتیم...توی رزومه، تدریس ادبیات رو جزء توانایی‌هایم نوشتم.

به اتاق مدیر رسیدیم. استقبالش گرم بود و صمیمی.

رزومه را نگاهی انداخت و پرسید: «شما نوشتی که...فقط ادبیات می‌تونی درس بدی...درسته؟»

گفتم: بله...رشته‌ام انسانی بوده، علاوه بر اون ادبیات رو به صورت تخصصی دنبال کردم تا امروز و...شاعر هم هستم.

گفت: «ما حقیقتش با یکی از معلم‌هامون به مشکل خوردیم از نظر اخلاقی و می خوایم ایشون نباشه. به کادر مدرسه گفتم امروز تماس بگیرن و بهش بگن شما دیگه نیا! حالا اگه شما می تونی جای ایشون درس بدی، از همین فردا بیا سر کار.»

گفتم: معلم چه درسی بودن؟!

ــ ادبیات!

...

.....

گفتم: از فردا نه! کتاب ها عوض شده و من باید نگاهی داشته باشم و مسلط باشم. از هفته آینده میام. قبوله؟

-قبوله آقا جان.

 

در راه برگشت دوستم گفت: «خدا خیلی دوسِت داره ها!»

و من سرم رو از خجالت خدا پایین انداخته بودم.

 

 

+یک هفته از معلم بودنم گذشت اما هنوز هیچی قطعی نیست، دعا کنید اگه خیرم توی معلم موندنه، تایید نهایی رو این هفته بگیرم، ان شاءالله.

دعام کنید سر نمازهاتون.

 

۱۶:۱۵

به نظرت فرق آدما توی چیه؟

... یا رفیق من لا رفیق له ...

 

نگاهی به برنامه ام میندازم، دوباره باید ســــی صفحه حقوق بین‌الملل بخونم! می‌دونم تا غروب وقتم رو می‌گیره. 

دلم می‌خواد کاری که دوست دارم رو انجام بدم و کلی توجیه میاد تو ذهنم برای اینکه از زیر خوندن اون کتاب شونه خالی کنم: امروز هوا آلوده است و تو هم زمین‌گیر شدی _ اصلاً شاید گلو درد و سوزش چشمت به خاطر سرماخوردگی باشه _ فردا بخونش. 

دلم می‌خواد بشینم پای اون مقاله‌ی انگلیسی...یا یه فیلم خارجی ببینم، اما...

اما به قلبم نازل میشه که "یه نگاهی به آدمای اطرافت بنداز. اونایی که سن شناسنامه‌ایشون ازت بیشتره و امروزِ تو، دیروز اونا بوده. همونایی که تووی امروزشون _ که ممکنه فردای تو باشه_  دارن به زمین و زمان غر می‌زنن و فحش و نفرینه که نثار سرنوشت‌شون می‌کنن."

- خب...؟!

- "اینا دیروز فقط کارهایی رو انجام می‌دادن که دلشون می‌خواست."

- مگه بده؟

- " نه، فقط تنها مشکلش اینه که امروز دیگه نمی تونن کارایی که دوست دارن رو انجام بدن. چون سرمایه‌اش رو ندارن.

    اصلاً یه سوال: می‌دونی فرق آدمای موفق و آدمایی که فقط بلدن از بخت سیاه‌شون گله کنن توی چیه؟

- چی؟

- " فرق این آدما توی کارهایی که دوست دارن انجام بدن و انجام میدن نیست. توی کارهاییه که در لحظه، دوست ندارن انجام بدن ولی انجام میدن!

هر طور شده انجامش میدن...به هر بدبختی که هست!

ارزش فردای آدما رو این کارا مشخص می‌کنن."

 

#گفتگوی_دو_من_درون

#روزانه_نوشت_دانشگاه_تهران

 

 

پ.ن بی ربط یا شاید با ربط: 

از امام صادق علیه السلام پرسیدند: مردانگى چیست؟

فرمود: خدا ترا آنجا که منع کرده نبیند و آنجا که امر کرده گم نکند.

تحف العقول / ترجمه جنتى ؛ ص575

 

عیدتون مبارک :)

 



 

۰۹:۲۹

کی گفته من دوستی ندارم؟! پس نادر چیه؟

... یا رادَّ ما قد فات ...

 

خوشحال از درست شدن انتخاب واحد و اینکه تمامِ چهار واحدِ باقی مونده رو توی یه روز جمع کردم به سمت کتابخونۀ مرکزی دانشگاه حرکت می کنم، تا هم #ویکنت_دو_نیم_شدۀ ایتالو کالوینو رو تحویل بدم و هم دل به دریا بزنم و برم سراغ آتش بدون دود.

خانم کتابدار راهنماییم می‌کنن به سمت کتاب های نادر ابراهیمی و من‌ی که مبهوت کتاب ها شدم رو به حال خودم رها می‌کنن. درست کنار تمام کتاب های نادر یه قفسه پر از کتابای محمود دولت آبادی توجهم رو جلب می‌کنه. تموم کتاب هایی که آرزوی خوندشون رو داشتم و دارم... . کلیدر، مدار صفر درجه... . 

یکی یکی تورق می کنم و در نهایت جلد یک، از هفت جلد آتش بدون دود رو برمی‌دارم و بهش خیره می‌شم... و ترس برم می‌داره. ترس از این‌که الان، دم کنکور اسیرش بشم. تصویر تمام کتاب های پر حجم حقوق که باید تا دو سه ماه دیگه بهشون مسلط بشم مثل فیلم از جلوی صورتم می‌گذره.

حس بدیه... منِ شاعرم می‌گه: کلی راه اومدی دیوانه، برش دار... . اما... .

کتاب رو توی دستام محکم فشار می‌دم و به سمت در خروج حرکت می‌کنم اما باز برمی‌گردم و یه نگاه به کتابا میندازم. شاید می‌خوام نادر حواسش پرت بشه و نفهمه چیکار می‌خوام بکنم و کمتر شرمنده بشم.

یه دفه کتاب رو می‌ذارم سر جاش و فرار می‌کنم، با قدمای تند، بدون نگاه به پشت سر.

و هنوز نمی‌دونم چرا فرار کردم...

شاید چون از نادر خجالت کشیدم.

یا شاید چون عذاب وجدان می‌گرفتم با خوندنش وسط این همه گرفتاری.

شایدم فرار کردم چون به نظرم روزانه نوشت امروز وبلاگم با فرار، جذاب تر به نظر میومد!

کسی چه می‌دونه... .

تا حالا شده برای جور شدن بساط پست جدیدتون یه کاری رو انجام بدید؟!

 

#روزانه_نوشت_دانشگاه_تهران

یکشنبه چهارده مهرماه یکهزار و سیصد و نود و هشت هجری شمسی.

 

+این روزا دو تا کتاب خوب خوندم به لطف خدا. 

در مورد ویکنت دو نیم شده بعداً خواهم نوشت ان شاءالله اما کتاب دوم که بهتر_بنویسیم بود از جناب رضا بابایی، خیلی بهم توی پیدا کردن نگاه های تازه کمک کرد و برعکس انتظارم از یه کتاب در مورد ویراستاری و بهتر نوشتن، به جای یه متن خشک با متنی ساده و صمیمی روبروم کرد.

برشی از کتاب:

 

... برای پیشرفت در هنر نویسندگی دو توصیۀ مهم و کلی وجود دارد که به قطع کارساز است: نخست اینکه تا می‌توانیم باید نوشته‌های خوب و زیبا را بخوانیم و دوم اینکه توصیۀ اول را جدی بگیریم؛ یعنی گمان نکنیم که از راهی غیر از خواندن آثار ممتاز، در نویسندگی می‌توان به جایی رسید. بهترین کلاس‌های آموزش نویسندگی، در میان سطرهای یک نوشتۀ خوب برگزار می‌شود و موثر ترین گام را آنگاه برمی‌داریم که فلم به دست می‌گیریم و می‌نویسیم. 

 

 

پ.ن: کدوم یکی از کتاب های محمود دولت آبادی رو خوندید؟

 

۱۳:۴۶

نگرانتم... نگران همه تون....نگران همه مون.

   اگر به همین سادگی است؛ اگر این طور خوشحال ترید؛ اگر تمام مشکلات تان با همین کوتاه شدن شلوارها و افتادن _تصادفی_ روسری هایتان حل می شود؛ گله ای نیست. ما یقه ی چشم هایمان را محکم تر می بندیم.

   مگر بازی نیست؟ ما هم بازی! ما چشم می گذاریم... ما تا هر وقت که شما بگویید و بخواهید چشم می گذاریم اما...

   اما خدا را! جایی نروید که نشود پیدایتان کرد... خدا را! گم نشوید. این بازی ارزشش را ندارد. اصلا بیایید برگردیم. بیایید دیگر بازی نکنیم...برنده شما! 

بیایید برگردیم... .

 

:(

 

#روزانه_نوشت_دانشگاه_تهران

۲۳:۳۴

اعتراف می کنم...

به نام خدا


اعتراف می کنم چند روز پیش یه دونه کیف پول خریدم تا برای روز مادر پست کنم...

وقتی وارد اداره پست شدم گفتم سلام آقا ببخشید می خواستم اینو پست کنم! گفت برو ازین بسته ها بگیر از اون خانم بذارش داخل بسته...

گرفتم...و گذاشتم...و مشخصات رو نوشتم....و بردم پیش همون خانم محترم!

فرمودن خب درش رو ببند!!! :|

کلا کم مونده بود منو بزنن!

دیدم حرف شون منطقیه باید درش رو ببندم!

نگاه کردم دیدم شبیه این پاکت نامه قدیمی هاست...بالاش مثل رد چسبه...

ولی دیدم زشته جلوی اوشون با زبان مبارک چسبش رو از حالت بالقوه به صورت بالفعل دربیارم! :)

رومو کردم اینور دیدم یه خانم دیگه اینور نشسته!

ای بابا...

رفتم پشت ستون...یه کم انگشت مبارک رو با زبان مبارک خیس نموده و کشیدم روی چسب...ولی کلا نچسبید!

گفتم احتمالا میزان رطوبت کم بوده...یه نگاه این طرف یه نگاه اون طرف و با خجالت زدگی تمام، با زبان مبارک مسیر چسب رو دنبال کردم.

و باز هم نچسبید لامصب...رفتم پیش اون خانم بداخلاقه بپرسم شیر آب ندارن این جا؟ گفتم شاید چسبش خیلی قویه و رطوبت بیشتری می خواد!

تا رفتم یهو برگشت گفت درش رو بستی؟!

گفتم بله نه عه این قسمتش رو کامل کنم یه لحظه الان می رسم خدممتون! 


هععععی...باید یه راهی داشته باشه!

یه کم از زوایای مختلف بسته رو مورد مداقه قرار دادم و......بله! حدسم درست از آب دراومد!

روی این چسبه یه دونه لیبل بود باید می کندیش! مثل چسب زخم بود بی تربیت!

چسبوندیم و با خفت و خواری اومدیم بیرون!


#خاطرات_تلخ_دانشگاه_تهران  :))


پ.ن: به قول آقوی همساده: آقو تو عمرم ایقد تحقیـــــــر نشده بودم! :)

۲۱:۱۸

که در آیین مادر آخرین عضوی که بی جان می شود چشم است...!


بسم ربِّ الشُّهداء والصّابرین

#نذر_مردم_یمن


سرش گرم است مادر...

گرم...

با دستان فرزندش

که می گردند سردرگم پی آغوش مادر

مادری که بر لبش یخ بسته لبخندش


سرش گرم است مادر 

گرم...

با دستان نوزادی که _ بیزار از عروسک هاش _ از سرمای بی حد تن مادر... 

نومید از گریبانش

پناه آورده بر پیشانی اش...

گرمای چشمانش...!

که در آیین مادر آخرین عضوی که بی جان می شود چشم است...!


نگاهش کن...

نگاهش کن...

که سر کرده دوباره از همین دیروز یا ماه گذشته یا دو سال پیش شاید 

پیش چشمان کریهِ شب،سپیدِ روسری اش را...


که از ماه گذشته یا دو سال پیش دیگر مرد خانه نیست تا نجوا کنان گوید:

« چه زیبا گشته ای بانو! »


چه زیبا گشته ای امروز در انبوه آهن ها

که گرچه روی خاک افتاده ای یک تار مویت را نمی بینند دشمن ها!


سرش گرم است مادر

نه...

سرش داغ است

و قرمز تر شده گل های ریز روسری ش انگار...

و قرمز تر شده دستان کودک هم...

عروسک هم...


#اولین_شعر_نیمایی

#الحمدلله


پ.ن: کاش بیش از شعر از ما بر می آمد...کاش...کاش

۱۰:۱۹

انجمن شاعران مرده


-آقای پری! ممکنه مقدمه ی کتاب تون با عنوان درک شعر رو برامون بخونید؟

- بله استاد! درک شعر نوشته دکتر ایوانز پریچارد: برای درک شعر باید بر صنایع ادبی تسلط کافی داشت.

اگر برآورد ارزش شعر در محور مختصات بر محور افقی رسم شود و دامنه ی نفوذ آن روی محور عمودی، آنگاه محاسبه ی سطح کل به دست آمده میزان ارزش شعر را مشخص می سازد.

مزخرفه!

ما این جا لوله کشی نمی کنیم، ما داریم راجع به شعر صحبت می کنیم.

حالا ازتون می خوام که کل مقدمه ی کتاب تون رو پاره کنید! 

همه مقدمه ی کتاب هاشون رو پاره کنن!

زود باشین!

...


پ.ن: مراقب باشید! این جا یه معلم ادبیات خیلی خاص حضور داره که هر لحظه ممکنه دنیاتون رو دگرگون کنه.

اگه اهل تغییر هستین تماشای "Dead poets society" رو شدیدا بهتون توصبه می کنم.


پ.ن دو: ترجیحا تنها ببینید که تاثیرش بیشتر باشه و دو بخش از فیلم رو هم باید بزنید جلو! (هالیوودیه دیگه!)

بعد بیاید در مورد فیلم صحبت کنیم ان شاءالله.

۲۱:۱۹

تحلیل انتصاب اخیر از نگاه اوشون!




خب خیلی قشنگه که علامه مصباح یزدی هم نگاه تو رو به قضایا داشته باشن و تحلیل شون شبیه تحلیل تو باشه! :)

#غفلت_من_تو_ما

#تنگنا

#کمتر_بخوابیم

#درس_درس_درس

#پیرو_پست_قبل

۱۱:۰۰

با کدام مهره بازی کند؟ من؟ یا تو؟

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم


... اما بعد

شریح بن حارث کندی توسط عمر خطاب عهده دار منصب قضا می شود.

وی در زمان عثمان نیز قاضی کوفه می ماند.

ولی با روی کار آمدن علی (ع)...

نه...

شریح باز هم قاضی می ماند...هر چند بارها احکامش مورد اعتراض خلیفه قرار می گیرد و حتی در خصوص خریدن خانه ی مجلل از سوی خلیفه توبیخ می شود.

این رویه ادامه دارد تا حکومت کوتاه حسن بن علی (ع)...

اما شریح در زمان حسن بن علی هم قاضی می ماند.

...

معاویه بر سر کار می آید.

 ابن خلدون می‌نویسد: «معاویه پس از به دست گرفتن خلافت، عمال خود را به شهر‌ها فرستاد، از جمله شریح قاضی را بر مسند قضای کوفه نشاند.»

...

مختار که به خون خواهی حسین حکومت کوفه را به دست می گیرد باز هم شریحِ عثمانیِ مغضوبِ علی را به سمت قضاوت منصوب می کند!

و اعتراض یاران و دلسوزان است که همواره به گوش می رسد... .


اما چرا؟ احتمالا چون انقلابی ها آن قدر که باید قوی نشده بودند!

امام یار می خواهد برای بازی...تماشاچی و شعار دهنده زیاد است.

#متدین_متخصص_مورد_نیاز_است

#ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی...عیش بی یار میسر نشود یار کجاست؟


پ.ن: تحلیلی ست در جواب دوستان خوابگاهی که حرص شان از انتصاب اخیر امام درآمده!


#روزانه-نوشت-دانشگاه-تهران

۲۲:۲۱

FATF

سه مقدمه از من

نتیجه گیری از شما

.

.

.

1. طبق ساختار FATF تصمیم ها در مجمع (Plenary) و به صورت اجماع (Consensus) یعنی با رضایت تمام دولت های عضو اتخاذ می شود.  (تصویر یک)


2. یکی از موارد تصمیم گیری در صورت تصویب قانون FATF توسط ایران، تصمیم گیری آتی دولت ها به منظور خروج ایران از لیست کشورهای خطرناک برای سرمایه گذاری خواهد بود. (تصویر دو)


3. کمتر از یک ماه پیش، رژیم صهیونیستی به صورت قطعی به عضویت FATF درآمد! (تصویر سه)  و در آینده ای نه چندان دور  امکان قطعی شدن عضویت عربستان سعودی که فعلا به عنوان عضو ناظر (Observer) در FATF حاضر است نیز وجود دارد. (تصویر چهار)



نتیجه؟!



#چرا_فشردن_دستی_که_بر_گلوی_من_است؟!


۲۱:۱۴

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan