شک :: Mr. Keating

ترس از تحریم

 در حقوق بین‌الملل اقتصادی گاه می‌گوییم «ترس از تحریم» از خود «تحریم» بدتر است؛ یعنی زمانی هست که تحریم ثانویه دیگر وجود خارجی ندارد اما باز هم شرکت‌ها از ترسِ بازگشت تحریم‌ حاضر نمی‌شوند تجارت با تو را آغاز کنند.

  خوب که فکر می‌کنم می‌بینم در زندگی شخصی خودمان هم اینگونه است. ما گناه می‌کنیم چون از تحریم می‌ترسیم. منع شدن از یک کار و ترس محروم شدن از یک نفع شخصی باعث می‌شود غیبت کنیم، دروغ بگوییم، با نامحرم دوست شویم و... .

  گاه، همین‌که می‌ترسیم با نگاه نکردن، زیبایی زنی را از دست بدهیم، یا با نگفتن حرفی از لذت بد و بیراه گفتن پشت سر فلانی محروم شویم، ما را به سمت این کارها می‌کشاند. در حالی که شاید آنچنان هم لذتی نداشته باشد یا چیز خاصی را از دست ندهیم یا اصلاً ضررش بیش از نفعش باشد. این ها را هم می‌دانیم اما می‌ترسیم، که مبادا اینطور نباشد. 

  راستش را بخواهید در مواجهه با گناه و خطا شبیه آن کسی شده‌ایم که قرار است با جنازه‌ای در یک اتاق تا خود صبح تنها بماند. اعتقاد دارد که این جسد بی جان آزاری برایش نخواهد داشت اما به اعتقادش ایمان ندارد... و این یعنی سرآغاز ترس...و ترس سرآغاز عصیان از اعتقاد است. اعتقادی که هنوز به ایمان تبدیل نشده است.  

۱۷:۰۲

یک منِ بزرگترِ خاموش...شاید هم روشن!

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

مدت ها بود فرضیه ی "وجود دو من در درون انسان" ذهنم رو مشغول کرده بود و نمی دونم اول بار ، به ذهن خودم رسونده بودن یا از دیگری شنیده بودم.

با این همه...هرچی جلوتر رفتم بیشتر وجود این دو رو حس می کردم و کم کم دیدم دیگران هم در درون شون متوجه ش شدن (هر کس با ادبیات دینی، روان شناختی یا حتی ادبی خاص خودش)...حس خوبی بود و هست که فرضیه ای در وجودت ریشه بگیره و امروز احتمالا بتونی میوه های یقین ش رو بچینی.

 

1. 

« لا یَلِجُ فِی المَلَکوتِ مَن لا یُولَدُ مَرَّتَین »... کسی که دو بار متولد نشود به ملکوت راه نمی یابد.

عیسی مسیح علیه السلام

انجیل یوحنا/3 

انجیل مرقس/ 10

انجیل متی/ 18

2. 

کسی که از خودش بیرون نیامده، همان حیوان است که با غریزه حرکت می کند و با طبیعتش راه می رود. هنگامی که تو از خودت متولد شدی، هنگامی که به تولدی دیگر رسیدی، با این تولد تازه، تو دو تا می شوی. تو صاحب دو "من" می شوی. منی که بود؛ منِ مادر و منی که شد؛ منِ فرزند.

مبارزه دو طرف می خواهد، جهاد دو طرف می خواهد. تو که هنوز تولدی نیافته ای، بیش از یکی نیستی و این است که مبارزه ای نداری، مبارزه معنا ندارد...زمینه ندارد.

علی صفایی حائری رحمت الله علیه/ صراط

 

3.


جبران خلیل جبران/ نامه های عاشقانه

با صدای پیام دهکردی (جهت حفظ مالکیت معنوی اثر)

 

4. 

"Tim Urban"

وبلاگ نویس

صاحب تارنمای: "Wait But Why"

صحبت های بی نهایت جذاب تیم اوربان توی TED در خصوص همین موضوع رو از اینجا ببینید. (زیر نویس فارسی رو هم می تونید فعال کنید)

( حد و واندازه ای برای تشکرم از سید جواد عزیز بابت معرفی این کلیپ، قائل نیستم.)

 

 5. می تونید تجربیات و نظرات خودتون در این مورد رو این جا به اشتراک بذارید تا دیگرانی از جمله "من" استفاده کنن. البته هنوز نمی دونم کدوم یکی از " من " های من قراره از دیدگاه هاتون استفاده کنه :)

 

پ.ن: و لله الحمد...

۱۲:۲۴

قال یا قوم! هولاء بَناتی...

أعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم

بسم اللّه الرَّحمن الرَّحیم
 
قبل نوشت: 
هر ایدئولوژی یا تفکری...تکرار می کنم، هر ایدئولوژی یا تفکری که قراره از سطح تئوریک و کتابی بودن فراتر بیاد و وارد زندگی مردم بشه باید قدرت رو در دست داشته باشه...تا بتونه طبق نظر خودش قانون گذاری کنه و کار اجرایی انجام بده...پس نمیشه با قوانین مبتنی بر سکولاریسم زندگی کرد و در عین حال زندگی دینی کاملی داشت!
 
" به دنبال حقیقت " پیرو پژوهش هایی که برای رسیدن به حقیقت انجام می ده به یه مقایسه ی تطبیقی جالب توجه رسیده...
بیاید حضور دین و میزان تاثیرپذیر بودن و اجرایی شدن و در یک کلام زنده بودن ش رو توی دو تا جامعه متفاوت بررسی کنیم.
یکی جامعه ای که دین در اون قدرت حاکمه رو در اختیار داره و می تونه قواعدش رو به صورت تمام و کمال اجرایی کنه.
یکی هم جامعه ای که مردمش معتقدن دین رو چه به سیاست و قدرت؟ دین باید کار خودش رو بکنه، دولت هم کار خودش رو...!
 
دیالوگ های رهبر دینی در جامعه ی اول:
1. 
ما در قضایای ضدیت با اسرائیل دخالت کردیم؛ نتیجه‌اش هم پیروزی جنگ سی و سه روزه و پیروزی جنگ بیست و دو روزه بود. بعد از این هم هر جا هر ملتی، هر گروهی با رژیم صهیونیستی مبارزه کند، مقابله کند، ما پشت سرش هستیم و کمکش میکنیم و هیچ ابائی هم از گفتن این حرف نداریم. این حقیقت و واقعیت است. اما اینکه حالا حاکم جزیره‌ی بحرین بیاید بگوید ایران در قضایای بحرین دخالت میکند، نه، این حرف درستی نیست؛ حرف خلاف واقعی است. ما اگر در بحرین دخالت میکردیم، اوضاع در بحرین جور دیگری میشد! 
۱۳۹۰/۱۱/۱۴خطبه‌های نماز جمعه تهران
 
2.
هم آمریکا بداند، هم دست‌نشاندگانش بدانند، هم سگ نگهبانش رژیم صهیونیستی در این منطقه بداند؛ پاسخ ملت ایران به هرگونه تعرضی، هرگونه تجاوزی، بلکه هر گونه تهدیدی، پاسخی خواهد بود که از درون، آنها را از هم خواهد پاشید و متلاشی خواهد کرد.
۱۳۹۰/۰۸/۱۹بیانات در دانشگاه افسری امام علی (علیه‌السّلام)
 
3.
اگر غلطی از رژیم صهیونیستی سر بزند، جمهوری اسلامی تل‌آویو و حیفا را با خاک یکسان خواهد کرد.
 
4. 
خطاب به دولت سعودی: اندک بی احترامی به حجاج ایرانی موجب عکس العمل سخت و خشن ایران خواهد شد.
 
 
اما دیالوگ های رهبر دینی در جامعه ی نوع دوم:
 
...و چون فرستادگان ما نزد لوط آمدند به [آمدن] آنان ناراحت و دستش از حمایت ایشان کوتاه شد و گفت امروز روزى سخت است.
و (چون فرشتگان به صورت جوانان زیبا به خانه لوط درآمدند) قوم لوط به قصد عمل زشتی که در آن سابقه داشتند به سرعت به درگاه او وارد شدند، 
لوط به آنها گفت: این دختران من...
لوط به آنها گفت: این دختران من...
لوط به آنها گفت: این دختران من...
این ها برای شما پاکیزه و نیکوترند، از خدا بترسید و مرا نزد مهمانانم خوار و سرشکسته مکنید، آیا در میان شما یک مرد رشید نیست؟
گفتند تو خوب مى‏ دانى که ما را به دخترانت‏ حاجتى نیست و تو خوب مى‏ دانى که ما چه مى‏ خواهیم!
[لوط] گفت کاش براى مقابله با شما قدرتى داشتم...
[لوط] گفت کاش براى مقابله با شما قدرتى داشتم...
[لوط] گفت کاش براى مقابله با شما قدرتى داشتم... [آن گاه می دانستم با شما چه کنم]
آیات 78 تا 80 سوره هود/ قرآن 
 
پ.ن:وقتی قدرت در دست رهبر دینی نباشد...
مجبور است از خودش و از دخترانش (بخوانید دار و ندارش) مایه بگذارد...
وقتی قدرت در دست رهبر دینی نباشد دین به طور کامل اجرایی و عملیاتی نخواهد شد و دینی که اجرایی نشود اثر خودش را نشان نخواهد داد و دینی که اثر نداشته باشد را نمی خواهم!
 
پ.ن دو: 
و نسل من که در دل این نعمت به دنیا آمده نمی داند چه نعمتی را در اختیار دارد و حفظش چه زحمت ها و خون دل ها می خواهد.
اذکروا نعمة الله علیکم...
و اگر جمهوری اسلامی از دست برود...
بهتر بگویم... 
وای اگرجمهوری اسلامی از دست برود...
 
پ.ن سه: قدر بدانیم و تلاش کنیم برای اصلاحش... #قوی-شویم.
 

 
 
تا نمی دانم کِی نظرات بسته خواهند بود ان شاءالله.
 
 
۰۲:۱۳

تحلیل شما چیه؟

سلام و شدیدا به همفکری شما نیازمندم :)


بیاید وجود خدا و نقشش در زندگی انسان ها رو نادیده بگیریم...خب؟

 در فرضی که وجود خدا نادیده گرفته بشه بالطبع پاداش و جزای دیگرجهانی هم نفی میشه و بهشت و جهنم هم زیر سوال میره.

 تاثیر بعدی این اتفاق اینه که بایدها و نبایدهای دینی تقدس زدایی می شن و معیار بزرگی به اسم دین برای تشخیص خوبی و بدی کارها از بین میره...به قول شاعر:

آن جا که بصر نیست چه خوبی و زشتی


یا به تعبیری،در تاریکی همه چیز یکسان خواهد بود.

دیگه مثلا تقلب منکر نیست...نه تنها منکر نیست بلکه عقل با توجه به این که این تقلب ها به ما نفع می رسونه حکم به وجوب و خوبی تقلب میده...همینطور در مورد زنا که لذت داره و دیگه مانع دینی بر سر راهش نیست...سرقت...دروغ و و و ...خودکشی!


ما می دونیم که عقل ما منفعت طلبه...بر همین اساس اگه کاری رو به نفع خودش بدونه حکم به انجام اون کار می ده.


حالا سوال در قالب یک مثال:

تصور کنید در چنین جهان کفرآمیزی(بدون تصور خدا و ثواب و عقابش) کافری میاد سراغ شمای کافر! و گوشی شما رو می بینه و خوشش میاد.

میگه ببین من ده میلیون گذاشتم کنار برا خریدن گوشی الان از این گوشی خوشم اومده...اگه نمی خوایش من حاضرم ده تومن رو بدم و گوشی شما رو بخرم.

حالا شما می دونین گوشی تون مثلا دو میلیون بیشتر نمی ارزه!

اما می تونین با فروشش ده تومن به دست بیارین. (شما کافرید..یادتون نره...)

شما قبول می کنید...

اون طرف میاد ده میلیون رو درمیاره نقدا بپردازه...فقط قبلش یه سوال می پرسه...

میگه ببین این ده تومن من،نقد و آماده، به تو هم اعتماد دارم،سراغ دیگران هم نمی رم که سوال کنم در مورد قیمت این گوشی...فقط خودت بگو: این گوشی ده میلیون می ارزه دیگه؟

این جا شما می تونید بگید بله و ده تومن رو بگیرید 

می تونید هم بگید نه! دو میلیون بیشتر ارزش نداره


عقل منفعت طلب شما به عنوان تنها قاضی این محکمه حکم می کنه که ده میلیون نفع بیشتری داره...و شما در برابر این اتفاق چه خواهید کرد؟


سوال اصلی اینه که آیا عاملی هست که باعث بشه شما دروغ نگید و از این منفعت بگذرید؟

مثلا این که شما فکر کنید که اگه من دروغ بگم بعدا دیگری به من دروغ میگه و دیگری به دیگری و دیگری...و این باعث بی اعتمادی توی جامعه ی من میشه

بنابراین من به خاطر عدم ترویج بی اعتمادی و منافع جامعه ی خودم دروغ نمی گم!

یعنی بازم به خاطر منفعت....منتهی یه منفعت بالاتر به اسم نفع جمعی.


- آیا عقل صرفا نفع شخصی رو مد نظر قرار میده یا به نفع جمعی هم توجه می کنه؟

+من می گم احتمالش هست که عقل توجیه گر ما توجیه کنه و بگه اولا که همین یه باره، منم دیگه این آدم رو نمی بینم.

دوما کی گفته با این یه دروغ بی اعتمادی به وجود میاد؟

سوما چه ارتباطی بین دروغ گفتن من و دروغ گو شدن دیگران هست؟ خب بقیه دروغ نگن.

چه ارتباطی بین خیانت کردن من به همسرم و خیانت اون به من هست؟

کی گفته باید حتما پاک زندگی کنی اگه می خوای همسری پاک نصیبت بشه؟ وجه ارتباط عقلی اینا چیه؟

و سوالاتی از این دست...


تحلیل شما روی چشم ما جا داره...


پ.ن : از این همه قراره برسم و برسیم به این که آیا عقل می تونه به عنوان معیاری برای خوبی ها و بدی ها عمل کنه یا پاش لنگه؟

و چه نیازی به وحی...

۱۰:۱۰

مسئلةٌ...

سلام علیکم...

راستش یه سوال فلسفی باهام گلاویز شده! و شاید کمترین کاری که می تونم بکنم تا دست روی دست نذاشته باشم اینه که این جا با شما مطرحش کنم شاید از دل بحثی یا حرفی یا استدلالی به جواب رسیدیم...


در چنته ی خداناباوران و نافیان ارتباط خدا با مخلوقاتش (در فرض وجود خدا)، براهین مختلفی وجود داره که از جمله ی اون ها یکی اینه که:

 " بر اساس نظریات علمی، تنها پدیده هایی با هم رابطه دارند که قابلیت تبدیل به یکدیگر را داشته باشند 

متافیزیک نمی تواند با پدیده های فیزیکی رابطه داشته باشد.

و چون خدا _ بر فرض وجود _ متافیزیک است

بنابراین خدا نمی تواند با انسان ها رابطه داشته باشد. "

............

علی صفایی (ره) توی کتاب "تفسیر سوره توحید" به این مسائل توجه کرده و در مقام جواب دادن براومده و انصافا هم خوب از پسش براومده اما جایی از حرف هاش برام مبهم و غیر قابل فهمه...بخونید لطفا جوابشون رو از متن کتاب:

خداوند ترکیب ندارد بنابراین نیازی ندارد و این اصل ما را به اصل دیگری می رساند که رابطه ی او با خلق رابطه ی تولیدی نیست.

رابطه ی خورشید با نورش رابطه ی تولیدی است چون نور چیزی نیست. این خورشید است که آن را تولید می کند و هستی می دهد و با این تولید، خورشید بخشی از خود را از دست داده است.

رابطه ی ذهن و تصورات و تصاویرش رابطه ی تولیدی است. این تصورات بدون اراده ی تو یک لحظه هم دوام نمی آورند و تا هنگامی حضور دارند که تو توجه داشته باشی.

رابطه ی موج و دریا هم تولیدی است اما...

رابطه ی الله با خلق رابطه تولیدی نیست. لَم یلِد، از این نوع رابطه خبر می دهد و با همین توصیف، آن اشکال درباره ی وجود جواب می گیرد، که متافیزیک بر فرض وجود، با معلول های شبه زمانی رابطه ندارد و خدا و جبرئیل بر فرض وجود با رسول نمی توانند ارتباط بگیرند.

رابطه ی الله و پدیده ها رابطه ی خلق و ایجاد است. هنگامی که او ترکیبی نداشت، ناچار تولیدی هم نخواهد داشت. این اوست که به تمامی موجودات هستی بخشیده است. نمی شود جزئی از او به دیگری انتقال یابد و نمی شود که رابطه ی او رابطه ی تولیدی باشد. با این توضیح تعبیرهایی از قبیل " نفخت فیه من روحی..." من از روح خودم در آن ها دمیدم، دیگر این نوع رابطه ی تولیدی را در ذهن نمی آورد و این نوع رابطه را تداعی نمی کند.

...

نظرتون چیه؟

من متوجه نوع رابطه ی خدا و مخلوقات نشدم...هم چنین متوجه نتیجه ای که از " نفخت فیه من روحی " گرفته شد...

و نظرتون برام مهم و محترمه...

ممنونم


پ.ن: خواسته یا ناخواسته کمی فضای این تارنما تغییر کرده و این خوبه یا بد، نمی دونم!

۰۰:۵۵

آغاز شک(سه و آخر)

...به نام مبدأ آفرینش...


گفتم که داستان به آن جا ختم نمی شد...

دیداری با یک روحانی جوان در راه بود..آن هم هنگام تفسیر  آیه ای از قرآن که می گوید:

« وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِی الْمَوْتَى قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلَى وَلَکِن لِّیَطْمَئِنَّ قَلْبِی»

و باید آن جا توضیح می داد که آن چه از آیه می فهمیم این است که اولاً سوال از خلقت ایرادی ندارد...که حتی پیامبر هم سوال  می پرسد! و دوما این که ایمان با اطمینان قلبی تفاوت دارد و ما گاهاً به ایمان می رسیم اما به اطمینان قلبی...نه! و باید می زد مثال   مرده ای را که همه به مرده بودنش ایمان داشتند اما هیچ کس حاضر نبود شب را در کنارش در اتاقی صبح کند، که اطمینان قلبی در کسی نبود.

 و باید با من هم کلام می شد ،باید به شک من پی می برد و باید می گفت: «فقط نترس! ما اکثراً تقلیدی مسلمون شدیم...برو تو دلش....صرفا عقلی حرکت کن برای رسیدن به وجود خدا...و هم چنین برای شناخت یکی بودن یا چندتا بودن خدا...اگه برات اثبات شد بعد می رسی به بحث ضرورت وجودی دین که اصلا چه نیازی داریم به دین؟ مرحله ی بعد اگه ضرورت وجود دین هم برات ثابت شد تازه  می رسی به این که کدوم دین؟ بعد برو تورات بخون، انجیل بخون...قرآن هم بخون...سعی هم نکن به زور خودت رو قانع کنی...بخون...هر تفکری رو بر حق دیدی برو سمتش....شوخی که نیست...بحث یک عمر توئه! حداقلش اینه که اگه معادی بود و اون جا دیدی اشتباه کردی عذر موجه داری که خدایا من حرکت کردم اما نرسیدم.»

و این حرف ها، همه ی آن چیزی بود که من به عنوان پشتوانه ی این راه دور و دراز به آن ها نیازمند بودم.

پس سلمان وار کوله بار بر دوش انداخته و راهی شدم...راهی سفری درونی که نمی دانستم به کجا ختم می شود اما...دلم خوش بود به این که سلمان هم نمی دانست! پس رنج رفتن را بر گنج آسوده و بی دغدغه ماندن ترجیح دادم...ماندنی که برایم جز گندیدن نبود.

و رفتم.... .


اما می دانم که این تازه آغاز ماجراست...


۰۰:۱۲

آغاز شک(دو)

«به نام مبدأ آفرینش»


یادم می آید یک شب، دیوانه وار «اسلام شناسی» دکتر شریعتی را باز کردم و شروع به خواندن کردم تا شاید جواب سوال هایم را آن جا پیدا کنم...اما ابهامات من برمی گشت به قبل از اسلام...به قبل از خلقت آدم...و حتی قبل از خدا!

جز فکر کردن و خرج کردن اندک معلومات فلسفی که اندوخته بودم راهی به ذهنم نمی رسید...

شدیداً به صحبت کردن با کسی نیاز داشتم...دوستی،استادی، دانشجوی فسلفه ای...کسی که بتواند به سمت جوابی یا سوالی مبنایی تر حتی، هدایتم کند...که دیگر از طرح سوال نمی ترسیدم. 

صدای تلفنم به صدا درآمد...هنوز به سمتش برنگشته بین صدها مخاطبی که می توانست مبداء این تماس باشد ذهنم قفل شد روی چهره ی دوستی و در دل گفتم کاش او باشد...که هم بی خرده شیشه است و هم بی حساب حرف نمی زند و هم اهل مطالعه است و این «هم» ها ادامه داشت تا رسیدم به این که «هم متاهل است و سرش شلوغ،پس او نمی تواند باشد...»

اما بود...خودش بود...خودش بود و بی مقدمه گفت: « ببین من وسط خیابونم! خانواده امشب نیستن، منم خواستم با یه نفر قرار بذارم و قدمی بزنیم و صحبتی و شامی... داشتم فکر می کردم به کی زنگ بزنم که تابلوی یه مغازه ی لاستیک فروشی به چشمم خورد...فامیل شما روش نوشته شده بود!.......میای؟»

با لبخندی غریب گفتم: «...میام!»

و رفتم...«دنیای سوفی» را هم با خودم بردم.

و گفتیم....و خندیدیم....و شک ام را بازگو کردم...و استقبال کرد... و باز هم حرف زدیم...و خیلی آرام شده بودم اما...

داستان به این جا ختم نشد.

ساعت حدودا از 12 گذشته بود و نیمه شب به حساب می آمد و ما هم چنان گرم صحبت بودیم در مورد کتاب و فلسفه و دین، این بار اما در ماشین...

گفت:«نگه دار تا یه کم روی اون نیمکت ها توی پارک بشینیم»

نگه داشتم و دنبالش به راه افتادم که گفت:«کتاب رو هم بیار!»

ساعت شاید 12:30 بعد از نیمه شب بود و ما روی نیمکتی گرم گفت و گو...که جوانی 26 یا 27 ساله از مقابل مان رد شد...اول نیم نگاهی کرد و بعد به سمت ما آمد و پرسید:«عذر می خوام این چه کتابیه؟!»

من با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «دنیای سوفی!»

پسر ناشناس گفت :«دو بار تا حالا این کتاب رو خوندم، واقعا بی نظیره»  

و در مقابل دیدگان متحیر من که به چشمانش دوخته شده بودند با لبخند ادامه داد: «من دانشجوی فلسفه هستم،توی دانشگاه تبریز!»

با بهت تبریز را زیر لب هجی کردم: «تب ریز»

راستش عجیب ذوق کرده بودم...ذوقی توأم با تحیر....و در حالی که وانمود می کردم دارم به حرف های شان گوش می دهم به این فکر می کردم که از این جا تا تبریز چقدر راه است؟

فیلسوف جوان نشست کنار ما و یک ساعتی با هم گپ زدیم...سربسته از شک ها برایش گفتم و گفت: «نترس...این شک ها بد نیست، این شک ها هُلِت می ده...وادارت می کنه بری سراغ جواب سوال هات»

و من شاید دنبال همین یک جمله بودم... .

...

همان چند لحظه ی کوتاه بین خداحافظی با فیلسوف جوان تا رسیدن به ماشین کافی بود تا اتفاقات آن روز را در ذهن مرور کنم.

از تنها شدن آن شبِ یک دوست گرفته تا دیدن نام فامیلی من روی تابلوی یک مغازه آن هم درست لحظه ای که به دنبال هم صحبتی می گردد، تا تاکیدش موقع رفتن به سمت نیمکت که «کتاب رو هم بیار» ، تا این طرف و آن طرف شدن کتاب در دستان من هنگام صحبت، تا قدم زدن های شبانه ی یک دانشجوی فلسفه که دوبار این کتاب را خوانده در همان ساعت از شبانه روز و در همان مسیری که ما نشسته ایم، تا دیدن کتاب در دست من، تا گفتن حرف هایی که شاید تا به حال جایی فرصت مطرح کردن شان به هیچ کدام شان دست نداده بوده، تا...تا....تا... .


به برگ درخت ها خیره شدم...

سخت بود باورِ این که تمام این رخدادها تصادفی بوده و از روی اتفاق... !


اما این هم پایان داستان نبود.


ادامه دارد...


پ.ن: دیشب ویدیویی به دستم رسید یا شاید رسانده شد!
صحبت های عجیبی ست از سرکار خانم "لزلی هزلتون" نویسنده و متفکر یهودی
خالی از لطف نیست دیدنش...
ببینیم
۲۲:۲۴

آغاز شک (یک)


«به نام مبدأ آفرینش»


نمی دانم از کجا شروع شد...فقط می دانم که با خوانشِ اولین سطرهای «دنیای سوفی» زنگی در گوشم و شاید قلبم و حتی شاید تمام وجودم به صدا درآمد....زنگی که با هر بار ورق زدن و حرکت به سمت عمق دریای کتاب، شدید و شدیدتر می شد. زنگی که هرچند دیر، اما بالاخره به صدا درآمده بود.

خیلی قبل ترها...زمانی که هنوز شاید کسی حرف هایم را جدی نمی گرفت، این زنگ...دقیقا همین زنگ، گوشم را نوازش داده بود...یا شاید آزرده بود از نگاه دیگران!

و آن خیلی قبل تر ها همین سوالات به ذهنم هجوم آورده بودند که «خدا چیست و چرا؟» و یا مثلا «چرا یک خدا و دو خدا نه؟!» و این که «اصلا چرا دین؟» و بالاخره «اسلام...چرا؟»

یاد پی گیری ها و پاپیچ شدن ها و از این و آن سوال کردن ها و قانع نشدن ها می افتم...و خودم را به دست خاطرات می سپارم. اما این خاطرات جاده ای هزار پیچ را می ماند که انتهایش را کسی از ذهنم پاک کرده است. یادم نمی آید...و این شدیدا آزاردهنده است...این که می دانی کوهی از سوالات در ذهن داشتی و با سرعت به سمت انتهای جاده     می رفتی ولی خاطرت نیست که آخر چه شد؟ چه شد که فراغت جای تشویش را در ذهنت گرفت؟ تکلیف سوال ها چه شد؟ شبانه چالِ شان کردی؟ روی شان سرپوش گذاشتی؟ جواب گرفتی؟ خودت را توجیه کردی؟ خسته شدی از حمل شان؟ بیخیال شان شدی؟ بیخیالت کردند؟ هرچه بیشتر به ذهنم فشار می آورم کمتر یادم می آید!

حداقل چیزی که از غوطه ور شدن در گذشته نصیبم شد این بود که به اطمینان قلبی نرسیده رها کرده بودم تمام سوال ها را ....که اگر رسیده بودم دوباره صدای آن زنگ را نمی شنیدم...امروز...این جا....وسط این همه شلوغی!

امروز دوباره شک کرده ام...شک کرده ام اما با این همه بدبین نیستم...نه به خودم، نه به شک هایم....شاید فقط کمی دلشوره دارم...دلشوره ی از دست دادن حرف ها و هنجارها و ارزش هایی که 23 سال است در پوشه ای به نام اعتقادات                   ذخیره شان کرده ام!

اما برایم مهم نیست...می خواهم پیش فرض هایم را کنار بگذارم و یک بار برای همیشه در دریای شناخت مبداء هستی یا منشاء آفرینش یا خدا یا الله یا  supreme power  یا هرچه اسمش را می گذاری و می گذارند غوطه ور شوم که:


 سعدی اگر طالبی،راه رو و رنج بر

   یا برسد جان به حلق، یا برسد دل به کام


حال، این که من خود به این تصمیم رسیده ام یا قدرت برتری مرا به این راه کشانده تا اگر قرار است مومن باشم با بینه باشم و اگر قرار است کافر باشم با بینه، بماند!



ادامه دارد...

۰۶:۲۶

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan