بایگانی بهمن ۱۴۰۱ :: Mr. Keating

آه از آن آتش که ما در خود زدیم...

بسم الله...

گفته‌اند بعد از نماز، الله اکبر و الحمدلله و سبحان الله بگو...

آن‌ها حیا داشته‌اند و گفته‌اند

ولی آخر من که باید بفهمم...

باید خودم شعورم برسد که این حرف‌ها مال امثال من نیست...!

«من»ی که می‌دانم به این همه نرسید‌ه‌ام، باید به حکم نقل قول «پری»* از ابوسعید ابوالخیر، با ذکر «الله» تسبیح بگردانم.

امروز همین کار را کردم. 

«الله»، «الله»، «الله»...

هرچند همین هم از سرم زیاد است. «آهِ» آخرِ «الله» کفایتم می‌کند.

اصلاً بیایید به قول احمدرضا احمدی، «یک روز قرار بگذاریم

بنشینیم «آه» بکشیم...»

آهــ

از آن آتش که ما در خود زدیم...

 

________________________________________

*فیلم «پری»، ساخته داریوش مهرجویی (پیشنهاد تماشا)

۱۴:۰۱

دریا شدن مرا به چه کاری که وا نداشت...

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

اما بعد...

آیا راه قوی شدن اونقدری دور هست که بیخیالِ رسیدن بشم و عمرم رو بی دغدغه تموم کنم؟

آیا تو، امروز، اونقدری از من ناامید شدی که اگه خدا بهت گفت فلانی، بگی نه، فلانی به کارم نمیاد، این‌کاره نیست؟

اگه نه...

شروع رو دوست دارم. حتی اگه برای بارِ پنج هزار و نهصد و بیست و یکم باشه.

 

تقویم میگه با احتساب امروز، 9968 روز عمر کردم.

توی بخشی از این مدت، همه‌تون رو به تماشا نشستم...با حسرت. از بالا رفتن‌تون کیف کردم. با ناراحتی‌هاتون ناراحت شدم. و گاهی از ته دل باهاتون خندیدم.

یه نفرتون تو گوشم نجوا کرد: 

"قلی خان ، خان نبود ، دزد بود. لابد تو هم اسمشو شنفتی! وقتی سن و سال تو بود به خودش گفت تا آخر عمرم، ببینم می تونم تنهایی هزار تا قافله رو لخت کنم . با همین یه حرف با جونش وایساد و هزار تا قافله رو لخت کرد . آخر عمری پشت دستشو داغ زدو به خودش گفت هزار تا تموم شد، حالا ببینم عرضشو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی مقصد ... نشد ! ...نشد ...نتونست و مشغول ذمه ی خودش شد . تقاص از این بدتر؟

بهش گفتم...شایدم تو دل خودم گفتم: که من نمی‌خوام به سرنوشت قلی خان مبتلا بشم. هیچی نگفت. فقط صدای باد بود و نگاه سنگینِ کائنات روی من که، نمی دونم کِی، قبول کرده بودم خلیفه الله باشم...

 

یه نفر توی خیال برام از رویکرد حلزونی نوشت. 

گفت حرکت تو مثل حلزون می‌مونه؛ یعنی دور سیصد و شصت میزنی و دور خودت میچرخی، اما هربار تو یه مدار وسیعتر...

و اینطوری رشد می کنی.

و این برای من که رشدم رو این شکلی می‌خواستم سنگین بود:

یه نفر دیگه توی وبلاگش خطاب به خودش و ما نوشت مسیر واقعی پیشرفت مثل یه منحنی صاف نیست. پیشرفت شبیه شکل زیره و اگر این شکلی باشه بازم پیشرفته:

اما چیزی که من از این روزهای خودم سراغ دارم این شکلیه:

و هیچ کس نگفت با کدوم توجیه میشه خط زندگی من رو هم پیشرفت معنی کرد. 

هیچ وقت ندیدمش، اما احساس می کنم "یک مسلمان" بزرگ تری هست که منم...و داره یه جای دیگه زندگی می‌کنه. باید بهش برسم، اما خیلی دوره. خیلی خیلی دور و دست نیافتنی. 

احساس می‌کنم یه منِ بزرگتر وجود داره که به کارهای من می‌خنده و گاه و بی گاه نگران میشه. نگران از اینکه هر لحظه ممکنه همه چی تموم شه و من هیچ وقت بهش نرسم. 

 

سال‌ها دنبال کلید گشتم تا اینکه یه نفر دیگه از جانشین‌های خدا اومد و برام پیام اورد که:

خداوند مکاره!

اینطور نیست که برای خوب بودن یک قلق پیدا کنیم و بتونیم بلندترین قله معرفت رو فتح کنیم. هر قلق پنج بار جواب میده! دفعه ششم جواب نمی‌ده. دفعه هفتم جواب نمی‌ده. اگر جواب داد، بدونیم که گمراه شدیم! و خدا ما رو در توهم دانایی رها کرده.

ما دنبال علامت می‌گردیم. از خدا طلب می‌کنیم راه را به ما نشان بده. خدا ما رو راهنمایی می‌کنه. یک فایل تصویری آموزنده جلوی ما قرار میده. یک پست ارزشمند در یک وبلاگ مستحکم مقابل روی ما قرار میده. و ممکنه من تصور کنم قلق غایی معرفت رو پیدا کردم. اما پنج روز که میگذره، از انرژی می‌افتم. اینجاست که لطف خدا دوباره شامل حال ما شده. دوباره بیا پیش من. دوباره از من بخواه. دوباره از من بپرس.

دعا ها.. این نعمت بی پایان خداوند.. همه عالی هستند. هر کدوم شون چند روزی در معرفت و تعالی رو به روی ما باز می‌کنند. مثل کلید. اما من نباید دنبال کلید باشم. دنبال کلید ساز باید باشم. دنبال یاد گرفتن حرفه کلیدسازی...

 

توی این راه بزرگی رو دیدم. برام از علامه گفت و روزی که علامه بهش گفته باید چیکار کنه. 

و منِ سرگردونِ بدون علامه و راهنما، تنها به راه افتادم. اما نه می‌دونم چی می‌خوام، نه می‌دونم به کدوم سمت باید برم. 

وسط میدون جنگ، وسط صدای خمپاره‌های نامرد، براتون نوشتم...و راه افتادم، این بار با یه کوله که تنها یه شعر از سعدی را توی خودش جا داده...

 

 

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده‌دل آن به که در سماع نیایم

که گر به پای درآیم به در برند به دوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

 

۱۲:۰۶

حجت تامام

بسم الله...

این عکس را پرینت خواهم گرفت ان شاءالله...

می‌چسبانم روی صفحه کلید لپ تاپ، جایی کنار پد موس، پایین جمله عین.صاد. 

تا هر بارِ آن منِ آلزایمری احمقم فراموش کرد، یادش بیاورم که هیچ‌گاه صحنه از امروز روشن‌تر نبوده است، برای کسی که بخواهد ببیند، بفهمد و عمل کند.

امروز به وضوح دو جبهه در مقابل هم ایجاد شده و هر عملی، بلکه هر فکری که برای تقویت جبهه حق نباشد، قطعاً در خدمت جبهه کفر است، حتی اگر عمل یا فکر شخصی من، در اتاقی شخصی‌ام و پشت درهای بسته باشد. 

شاید مخوف‌ترین نبرد جبهه حق در طول تاریخ، همین نبرد با مدرنیته باشد.

#حجت_تامام

 

بعد نوشت: تقویم عمر ساخته‌ام. برای امروز تا سال دیگه این موقع؛ برای هر روز یک خونه خالی.

تقویم عمر بسازید. با رنگ کردن خونه ها تازه می فهمید چقدر کار زیاده و وقت کم. 

۰۲:۳۷

همچو منصور...

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

دیشب فیلم منصور رو دیدم.

فارغ از حمد خدا و بوسیدن دست عوامل برای خوبی‌های بی‌شمار فیلم و بغضی که هنوز با یاد شهید ستاری توی گلومه، یه حرف برام خیلی عجیب بود. 

مهندس ثنایی کسیه که از دو رویی‌ها خسته است و می‌خواد بره. شهید ستاری شخصاً میره سراغش و با کمک همین آدم کارها رو جلو می‌بره. 

این آدم که با حمایت شهید ستاری پروژه ساخت اولین هواپیمای ایرانی رو طراحی و اجرا می‌کنه، توی مصاحبه‌ش آخر فیلم یه جمله‌ای داره که میگه:

من یه اعتقادی دارم، اونم اینه که سخت‌ترین علمی که میشه بهش دستیابی پیدا کرد، آدم کردن خودمونه...

قلب اگه درست شد، همه کاری ازش برمیاد...

همه چی به قلبه...

[شهید ستاری] قلبش پاک بود.

 

عین. صاد: 

پ.ن: ینی میشه ما هم اینطور بشیم و بعد بمیریم....؟ 

به کجا برم سری را که نکرده‌ام فدایت...؟ :(

 

پ.ن دو: اگه تو راهی که مشکلی نخواهی داشت که بمیری... مگه اونها که موندن و خوردن و بردن، یک میلیون سال عمر کردن تو این عالَم؟

... مشکل عاطفی داریم؟ 

خدا کمکمون کنه...

 

 

۰۹:۱۳

کشتن من برای من سخت است...

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

آقای دینانی جایی گفته‌اند:

ما جلسات شعری در قم داشتیم و شعر می‌گفتیم. نمی‌دانم علامه [طباطبایی] این را از کجا متوجه شدند، یک روز که من خدمتشان بعد از کلاس راه می‌رفتم ، رو به من کردند و فرمودند: شنیدم شعر می‌گویی. گفتم: بله گاهی مرتکب می‌شویم. فرمودند: حالا نمی‌خواهد شعر بگویی. گفتم : حاج اقا شما خودتان شعر می‌فرمایید. فرمودند: حالا تو فلسفه می‌خوانی می‌ترسم که ذهنت تخیلی بار بیاید. دیگر ذوق شعری من خشک شد.

و من دارم به این فکر می‌کنم که شاید من هم باید منِ شاعرم را قربانی کنم تا بلکه پرنده خیالم کنترل شود و دیگر من های درونم سبک‌تر پرواز کنند. کاش اگر قرار بر این بود، دیگری انجامش را بر عهده می‌گرفت. راستش را بخواهید کشتنِ من برای من سخت است. باز هم راستش را بخواهید من اگر بودم دیالوگ را ادامه می‌دادم و به علامه می‌گفتم «حاج آقا خب جسارتاً خودتان هم فلسفه می‌خوانید!».

۰۰:۳۶

پسر پادشاه که تو خیابون ته سیگار جمع نمی‌کنه...!

بسم الله...

بعضی جمله‌ها رو آدم می‌نویسه می‌چسبونه روی دیوار اتاقش تا هر روز نگاهش بهشون بیفته.

بعضی عکسا رو آدم چاپ می‌کنه...

ولی کاش می‌شد بعضی حرف‌ها رو با صدای گوینده‌ش هر روز و هر لحظه توی ذهن پخش کرد...با صدای بلند...بلکم یادمون نره که در جواب هر وسوسه‌ای بگیم:

برو آقا این کار ما نیست اصلا.

پسر پادشاه که تو خیابون ته سیگار جمع نمی‌کنه...

:(

 

 

۲۱:۴۰

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan