بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
اما بعد...
آیا راه قوی شدن اونقدری دور هست که بیخیالِ رسیدن بشم و عمرم رو بی دغدغه تموم کنم؟
آیا تو، امروز، اونقدری از من ناامید شدی که اگه خدا بهت گفت فلانی، بگی نه، فلانی به کارم نمیاد، اینکاره نیست؟
اگه نه...
شروع رو دوست دارم. حتی اگه برای بارِ پنج هزار و نهصد و بیست و یکم باشه.
تقویم میگه با احتساب امروز، 9968 روز عمر کردم.
توی بخشی از این مدت، همهتون رو به تماشا نشستم...با حسرت. از بالا رفتنتون کیف کردم. با ناراحتیهاتون ناراحت شدم. و گاهی از ته دل باهاتون خندیدم.
یه نفرتون تو گوشم نجوا کرد:
"قلی خان ، خان نبود ، دزد بود. لابد تو هم اسمشو شنفتی! وقتی سن و سال تو بود به خودش گفت تا آخر عمرم، ببینم می تونم تنهایی هزار تا قافله رو لخت کنم . با همین یه حرف با جونش وایساد و هزار تا قافله رو لخت کرد . آخر عمری پشت دستشو داغ زدو به خودش گفت هزار تا تموم شد، حالا ببینم عرضشو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی مقصد ... نشد ! ...نشد ...نتونست و مشغول ذمه ی خودش شد . تقاص از این بدتر؟
بهش گفتم...شایدم تو دل خودم گفتم: که من نمیخوام به سرنوشت قلی خان مبتلا بشم. هیچی نگفت. فقط صدای باد بود و نگاه سنگینِ کائنات روی من که، نمی دونم کِی، قبول کرده بودم خلیفه الله باشم...
یه نفر توی خیال برام از رویکرد حلزونی نوشت.
گفت حرکت تو مثل حلزون میمونه؛ یعنی دور سیصد و شصت میزنی و دور خودت میچرخی، اما هربار تو یه مدار وسیعتر...
و اینطوری رشد می کنی.
و این برای من که رشدم رو این شکلی میخواستم سنگین بود:
یه نفر دیگه توی وبلاگش خطاب به خودش و ما نوشت مسیر واقعی پیشرفت مثل یه منحنی صاف نیست. پیشرفت شبیه شکل زیره و اگر این شکلی باشه بازم پیشرفته:
اما چیزی که من از این روزهای خودم سراغ دارم این شکلیه:
و هیچ کس نگفت با کدوم توجیه میشه خط زندگی من رو هم پیشرفت معنی کرد.
هیچ وقت ندیدمش، اما احساس می کنم "یک مسلمان" بزرگ تری هست که منم...و داره یه جای دیگه زندگی میکنه. باید بهش برسم، اما خیلی دوره. خیلی خیلی دور و دست نیافتنی.
احساس میکنم یه منِ بزرگتر وجود داره که به کارهای من میخنده و گاه و بی گاه نگران میشه. نگران از اینکه هر لحظه ممکنه همه چی تموم شه و من هیچ وقت بهش نرسم.
سالها دنبال کلید گشتم تا اینکه یه نفر دیگه از جانشینهای خدا اومد و برام پیام اورد که:
خداوند مکاره!
اینطور نیست که برای خوب بودن یک قلق پیدا کنیم و بتونیم بلندترین قله معرفت رو فتح کنیم. هر قلق پنج بار جواب میده! دفعه ششم جواب نمیده. دفعه هفتم جواب نمیده. اگر جواب داد، بدونیم که گمراه شدیم! و خدا ما رو در توهم دانایی رها کرده.
ما دنبال علامت میگردیم. از خدا طلب میکنیم راه را به ما نشان بده. خدا ما رو راهنمایی میکنه. یک فایل تصویری آموزنده جلوی ما قرار میده. یک پست ارزشمند در یک وبلاگ مستحکم مقابل روی ما قرار میده. و ممکنه من تصور کنم قلق غایی معرفت رو پیدا کردم. اما پنج روز که میگذره، از انرژی میافتم. اینجاست که لطف خدا دوباره شامل حال ما شده. دوباره بیا پیش من. دوباره از من بخواه. دوباره از من بپرس.
دعا ها.. این نعمت بی پایان خداوند.. همه عالی هستند. هر کدوم شون چند روزی در معرفت و تعالی رو به روی ما باز میکنند. مثل کلید. اما من نباید دنبال کلید باشم. دنبال کلید ساز باید باشم. دنبال یاد گرفتن حرفه کلیدسازی...
توی این راه بزرگی رو دیدم. برام از علامه گفت و روزی که علامه بهش گفته باید چیکار کنه.
و منِ سرگردونِ بدون علامه و راهنما، تنها به راه افتادم. اما نه میدونم چی میخوام، نه میدونم به کدوم سمت باید برم.
وسط میدون جنگ، وسط صدای خمپارههای نامرد، براتون نوشتم...و راه افتادم، این بار با یه کوله که تنها یه شعر از سعدی را توی خودش جا داده...
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیدهدل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم