به نام خدا
همیشه فکر میکردم که غم را دوست دارم و از شادی گریزانم.
این را یک بار دیگر، همین امشب به خودم یادآوری کردم، درست وقتی نگاهم افتاده بود به نگاه زنی در خیابان، فقط برای یک لحظه.
زنی که انگار همه چیز داشت... و انگار نسخه کامل تمام زنها بود، البته در خیال من.
خیال که فعال می شود حسرت هم به سراغ آدم میآید.
همین امشب به «س» که داشت به پیشنهاد من، کتاب صوتی «خط مقدم» را گوش میداد، گفتم: «زنی که در نقش همسر شهید، گویندگی میکند صدای زیبایی دارد. آدم را دیوانه میکند». گفت «مخصوصاً وقتی نامه میخواند».
حسرت چیز خوبی نیست....و من امشب به کشف جدیدی در مورد خودم رسیدم. اینکه من غم را بیشتر از شادی دوست ندارم. حقیقت آن است که به آن شادی عمیق که در طلبش بودم و هستم نرسیدم...و از بابت همین نرسیدن است که غمگینم. آنقدر همیشه همه چیز، در خوف و رجا آمده و آرام و بی صدا نشسته در گوشه ای از زندگیام که فرصت خوشحالی کردن نداشتهام.
خیالم به کمک میآید، که شاید هیچ کس این شادی عمیق را تجربه نکرده است...و شاید همه در همین حسرت به سر می برند. اما دیده ام که نمی برند. با دیدنیهایم چه کنم...؟
و چرا زن ها وقتی کمی نزدیکتر میآیند سطحی بودنشان بیرون میزند؟ کجاست آن زنِ عمیق زیبا و زیبای عمیق؟