« بسم ربِّ الشُّهداءِ و الصّابرین »
تفنگت را زمین مگذار در شب خیزِ طوفان ها...
که در راهند گمراهان و گمراهند میزان ها...
هوای "گرگ و میش" دشت از روزی خبر دارد
که در آن نی لبک سودی نمی بخشد به چوپان ها
تفنگت را زمین مگذار این هشدار تاریخ است
که هرجا بوده انسانی کنارش بوده شیطان ها
مسلمان! لا تَخَف! برخیز و معنا کن شهامت را
و لا تَستَوحشوا! حالا که قبل از ما،مسلمان ها...
یکی میثم شد و آتش به پا کرد و بهشتی شد
یکی مختار شد بین حسین و ابن مرجان ها
...
همیشه رفتنش آری به سود خیل بسیاری ست
چه "مالک" باشد از کوفه ، چه "حاج احمد" به لبنان ها*
مجاهدهای سازش گر...رجزخوان های در سنگر
طلبکاران پوچ اندیش...خیل سست ایمان ها
همه امروز باید ماست ها را کیسه می کردند
اگر می بود آوینی اگر بودند چمران ها...
اگر #آتش زده بر #اختیار دوستان،دشمن
ملالی نیست تا هستند مردان دبستان ها
هلا! ای آن که یک عالم نگاهش خیره بر راهت
#تفنگت_را_زمین_مگذار_در_شب_خیزِ_طوفان ها
*حاج احمد متوسلیان را می گویم که از نگاه بعضی ها که بودند و هنوز هم هستند دندانی کرم خورده بود! و اگر بود...
هست...و برمی گردد...ان شاءالله.
پ.ن: برسد به دست طلبکاران پوچ اندیش... !
عین.صاد گفت:« ابراهیم می خواهد به رشد برسد و به رشد برساند و این است که با آن دستور خودش کارد را به دست می گیرد و اسماعیل را می بندد و وقتی می بیند کارد نمی برّد سخت خشمگین شده و آن را بر زمین می کوبد و اگر همین کار را نمی کرد در امتحان باخته بود،که عشقی نبوده و سنجشی نبوده ، فقط حرفی بوده و سخنی.
اما خدای ابراهیم...او نمی خواهد اسماعیل ها کشته شوند، می خواهد ابراهیم ها آزاد شوند و رشد کنند و به قرب دست یابند... »
"حرکت" رو بستم...
با خدا مرور کردم...که آخه قرار بود...
و قرار بود...
و قرار بود....
اما وقتی دلم آروم گرفت و یادم اومد که قرارها هم دست خداست خودش به زبونم انداخت که بگم إلهی رِضاً بِرِضائِکَ و تَسلیماً لِأمرِک.
هوا خیلی سرد بود اما به این خلوت نیاز داشتم....
رفتم و رفتم و رفتم و...
گفتم و گفتم و گفتم و...
این بار صاف و پوست کنده بهش گفتم که باید جوابم رو بده!
بلند گفتم: بگو بگو که به این بی حیا امیدی هست...؟
.
.
.
و دل سپردم به پژواک صدای خودم که نجوا کنان توی گوشم زمزمه می کرد: ... امیدی هست ...امیدی هست!
بازم کوتاه نیومدم...
گفتم باید یه نشونه بهم بدی که بفهمم هنوز بهم امید داری...به آدم شدنم!
هنوز حرفم تموم نشده بود که تصویر چند دقیقه قبل توی ماشین از جلوی ذهنم رد شد:
-مادر: اگه تو هم حفظ قرآن رو شروع می کردی من با تو دوره می کردم.
-من: اگه تو جدی ازم بخوای و برام جریمه و تشویق بزاری هستم!
-مادر: باشه،هفته ای چند صفحه تحویل میدی؟
-من: دو صفحه خوبه...؟
-مادر: خوبه...
-من: پس بسم الله...
/دوازدهم دی ماه یک هزار و سیصد و نود و شش خورشیدی/
پ.ن: تازه فهمیدم چقدر میشه عاشق خدا بود...