بایگانی مرداد ۱۳۹۸ :: Mr. Keating

یکی مختار شد بین حسین و ابن مرجان ها...

یا رادَّ ما قد فات...

 

    نهج البلاغه ی علی علیه السلام همیشه برام جذاب بود و همیشه هم بعد از مطالعه ی چند تا خطبه یا نامه، خوندنش رها می شد! تا این که یکی از مفسرین نهج البلاغه به کوی دانشگاه اومدن و فرمودن خوندن نهج البلاغه رو با حکمت ها شروع کنید. 

    دیروز حکمت ها تموم شد و حس فوق العاده ای داشت شنیدن حرف های عجیب و در عین حال ساده از زبان مردی در 1400 سال پیش! هنوز هم در برابر حکمت 474 متحیر و شرمسار باقی موندم و با سر پایین زمزمه ش می کنم که: " ما المجاهد الشهید بأعظم اجرا ممن قدر فعف " ؛ پاداش مجاهد شهید در راه خدا، برتر نیست از پاداش کسی که توانایی بر انجام گناهی را دارد و آن را انجام نمی دهد.

 

    "صراط" علی صفایی هم تموم شد.

و حرف هاش تا همیشه در گوشم باقی خواهد موند که " ما عاشق آفریده شده ایم، نیازی نیست در خود چیزی بیافرینیم یا نیرویی بسازیم. ما اگر از تفکر و تعقل خود بهره بگیریم و میان خودمان و محبوب هایمان و میان محبوب هایمان با یکدیگر مقایسه کنیم، به راه می رسیم. گرچه هنوز هم آزادیم که ادامه بدهیم و یا همراه این بینش و یقین، از راه چشم بپوشیم و بازگردیم. این عظمت انسان است که می تواند با این همه نیرو، عصیان کند و می تواند به تسلیم برسد و این تسلیم یعنی عصیانی بزرگتر؛ عصیان بر عصیان. .... البته این حرف ها بر ما که با چیزهای دیگر مانوس بوده ایم سنگینی می کند. " 

و توی دلم فریاد می کشم به خدا قسم که سنگینی می کند...

و حس می کنم لیاقت نقشی که بهم داده شده رو ندارم...

و چقدر می ترسم این روزا که مبادا نقش رو ازم بگیرن.

ما هکذا الظن بک...

 

توضیح عکس های Header: عکس دومی از راست یه جوون فرانسویه که نتیجه ی اعتراضش به مدرنیته رو داره روی صورتش حس می کنه و مستاصل تر از ماست شاید. شاید هم چشمش به من و شما دوخته شده.

عکس اول از چپ ماله خیلی سال پیشه... عکس معروف پدر و پسر فلسطینی که کفتارها دورشون کردن و... تو آغوش همدیگه جون می دن.

و چقدر کربلا که پیش رو...

 

پ.ن: 

بلد نیستم...عمل کردن به فهم رو بلد نیستم...دعام کنید...دعا کنید گرچه لیاقت بارون الطاف الهی رو ندارم...گرچه فرصتارو سوزوندم اما...برسم، ان شاءالله.

مطمئنم یه روز از دل همین تاریکی ها بیرون میام...

 

 

    با زیرنویس

 

۲۳:۲۳

به خدا قسم که خبر نداشت قراره اون روز امروز باشه.

همسایه ی خوش رو و همیشه لبخند بر لب ما بود...دوستش داشتم.

نه این که مشکل نداشت...نه. گرفتاری اش اگر از ما بیشتر نبود،کمتر هم نبود.

هر روز سوار دوچرخه قدیمی اش می شد و هر بار که ما را می دید دست بر سینه می گذاشت و سرش را به احترام پایین می آورد و سلام و احوال پرسی می کرد....

.

.

.

امروز مرد.

این یعنی دیگر هیچ وقت...هـیـــــــچ وقــــتـــــــــــــ .....تا جهان پا بر جاست هیچ کس او را سوار بر دوچرخه اش نخواهد دید و صدای گرمش را نخواهد شنید.

این که یک موتور سوار به او زده و فرار کرده قسمت مهم ماجرا نیست. 

هرچند...متحیر مانده ام که اگر آن موتور سوار بفهمد که در خانه ی مردی که زمینش زده و فرار کرده، امروز تنها یک زن پا به سن گذاشته باقی مانده و دو دختر جوان نابینا...چطور ادامه می دهد زندگی اش را؟!

 

این که چه به روز این دو دختر نابینای تنها خواهد آمد اگر خدایی نکرده مادرشان هم از دست برود.........نه...شدیدا نگرانم اما این هم نمی تواند مهم ترین قسمت ماجرا باشد چون پایان کار همه ی ما به سوی خداست...آن هم با رنج...و این خانواده هم خدایی دارد...پس نمی خواهم به حکمت خدا اعتراض کنم که چرا این ها؟! و چرا دیگران نه؟! 

 

قسمت مهم ماجرا این جاست که همین چند روز قبل مادر خانواده دو کاسه کاچی نذری به مادرم داده بودند...

و من همین طور که مشغول خوردن بودم، از مادرم تفاوت درست کردن کاچی و حلوا را پرسیدم.

گفتند کمی دیرتر زیرش را خاموش کنند تا سفت تر بشود می شود حلوا! 

 

و چقدر همه چیز ناپایدار است...و چقدر ما به ناپایدارها دلبسته ایم و تکیه کرده ایم و امیدها داریم.

 

از پنجره به شهر خیره می شوم..اطرافمان پر است از وسیله هایی که با سیمان و چوب و سنگ و خاک و پلاستیک درست شده...تا ما احساس تنهایی نکنیم!

اما به راستی کدام یک ارزش ماندن و دل بستن دارند؟؟!

 

... لِکَیْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَکُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ وَاللَّهُ لَا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ ...

این به خاطر آن است که [با یقین به اینکه هر گزند و آسیبی و هر عطا و منعی فقط به اراده خداست و شما را در آن اختیاری نیست] بر آنچه از دست شما رفت، تأسف نخورید، و بر آنچه به شما عطا کرده است، شادمان و دلخوش نشوید، و خدا هیچ گردنکش خودستا را [که به نعمت ها مغرور شده است] دوست ندارد. 23/حدید

 

+ با بغض یاد "نامیرا" و این دیالوگ می افتم که: .... آیا بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم؟!

 

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر...

 

و شاید تمام این اتفاق ها می خواهند بگویند: بس نیست؟...به خودت بیا!

 

#عین_صاد:
 

 

۱۳:۲۰

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan