دیدگاه شخصی :: Mr. Keating

تو یادم دادی غمگین باشم...

 

به نام خدا

  همیشه فکر می‌کردم که غم را دوست دارم و از شادی گریزانم.

  این را یک بار دیگر، همین امشب به خودم یادآوری کردم، درست وقتی نگاهم افتاده بود  به نگاه زنی در خیابان، فقط برای یک لحظه.

زنی که انگار همه چیز داشت... و انگار نسخه کامل تمام زن‌ها بود، البته در خیال من.

خیال که فعال می شود حسرت هم به سراغ آدم می‌آید.

  همین امشب به «س» که داشت به پیشنهاد من، کتاب صوتی  «خط مقدم» را گوش می‌داد، گفتم: «زنی که در نقش  همسر شهید، گویندگی می‌کند صدای زیبایی دارد. آدم را دیوانه می‌کند». گفت «مخصوصاً وقتی نامه می‌خواند».

  حسرت چیز خوبی نیست....و من امشب به کشف جدیدی در مورد خودم رسیدم. اینکه من غم را بیشتر از شادی دوست ندارم. حقیقت آن است که به آن شادی عمیق که در طلبش بودم و هستم نرسیدم...و از بابت همین نرسیدن است که غمگینم. آنقدر همیشه همه چیز، در خوف و رجا آمده و آرام و بی صدا نشسته در گوشه ای از زندگی‌ام که فرصت خوشحالی کردن نداشته‌ام.

  خیالم به کمک می‌آید، که شاید هیچ کس این شادی عمیق را تجربه نکرده است...و شاید همه در همین حسرت به سر می برند. اما دیده ام که نمی برند. با دیدنی‌هایم چه کنم...؟

 

و چرا زن ها وقتی کمی نزدیک‌تر می‌آیند سطحی ‌بودن‌شان بیرون می‌زند؟ کجاست آن زنِ عمیق زیبا و زیبای عمیق؟

۰۲:۴۸

بسیاری از چالش‌های درونی ما...

بسمه تعالی

 

علی صفایی در «تربیت کودک» جمله ای را نقل می‌کند از عالمی در لبنان که «لاینتشر الهُدی الا مِن حیثُ انتشرَ الضّلال»؛ یعنی هدایت نشر پیدا نمی کند مگر از همانجایی که گمراهی منتشر شده است.

و من در موارد زیادی به صحت این جمله و این فکر ایمان آورده‌ام. مثلا داشتم فکر می کردم که آنچه امروز روح ما را به زنجیر کشیده و علت بسیاری از چالش های درونی ماست، اگر خوب به عقب برگردیم، ریشه‌اش را در مدرنیته غربی پیدا خواهیم کرد. از ساده ترین چیزها مثل همین تلفن همراه بگیر، که مدیریتش پدرمان را درآورده...تا از دست رفتن تمرکز...تا اختلاط‌های زن و مرد و... .

و بعد دیدم خودِ غربی ها (آنهایی‌شان که کمی اهل فکر و نوشتن هستند) به واسطه مواجهه زودتر و بیشتر با این موارد، در خط مقدم این درگیری ها قرار دارند و اتفاقاً برای فهمیدن اینکه چطور با این مسائل روبرو شویم، آن ها گزینه مناسب تری از دیگران هستند.

فی المثل، برای مدیریت ذهن در دنیای مدرن، احتمالا کتاب یک غربی که بیش از ما گرفتار بوده و راهی پیدا کرده برای چالش هایش، کمک کننده تر  و راهگشاتر از دیگران باشد.

با این نگاه، ما ناگزیر از  مطالعه آثار دیروز و امروز غربی هستیم.

در تربیت کودک و بعضی دیگر از کتاب های عین.صاد هم پر است از اسامی رمان و غیررمان های غربی که عین صاد خوانده است.

 

بعد نوشت: به لطف شهدای امروز جمهوری اسلامی، کسی در ایران به یک توجیه عقلی برای قوی شدن رسید...و آن اینکه وقتی حتی نمی گذارند آزاد و رها باشی تا فکر کنی و تصمیم بگیری، ناگزیر از قوی شدن خواهی بود.

وقتی تو را می کشند به جرم انتخاب کردن و آزمودن راهی که خلاف راه آنهاست، باید بتوانی در جواب سیلی ها توی دهن شان بکوبی. 

و ما ناگزیریم از شناخت و قدرتمند شدن...

واقعا چاره دیگری نداریم.

۲۲:۲۷

نامه‌ای سرگشاده به ن. .ا

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

نامه‌ای برادرانه

به: ن. .ا

از: عبدِ یاغیِ خدا

سلام علیکم

دوستی برایم نوشت: «جنگ داخلی کم بود جنگ بیانی هم شکر خدا اضافه شد».

برایش نوشتم: « عیب نداره، حتما نیازه. میگه دشمن ترین دشمن تو نفسی است که در درون توست. اون جنگه ولی اینجا که جنگ نیست. اینا دوستایی هستن که جلوتر حرکت می کنن و شاید متوجه درد و سختی‌های یک تبعیدی جا مونده از کاروان نباشن. اما همه دنیا هم از خوبی‌هاشون بگن و برای دیگران نسخه بچیپن، من اینجام تا از مسیرم روایت کنم. من شادی دارم...غم هم دارم. من از جایی که هستم حرف می زنم. قبلا هم گفتم. من قرار نیست مثل ن.ا و دیگران فکر کنم. ترجیح میدم خودم باشم...با بدی هایی که دارم. من تو مسیرِ رسیدنم و دیگری در حال روایت رسیدن‌هاش...و شاید یه روز به جایی که اونا هستن هم رسیدم.»

و نمی‌دانم چرا صبح جمعه‌ای دلم خواست از میان این همه آدم برای تو نامه بنویسم.

البته می دانم چرا. احتمالا چون فرق میان دوست و دشمن را می‌دانم و تو را جز دوست نشناخته ام در این مدت... و تمرین می کنم در دهان هر فکری بکوبم که به ذهنم خطور کند و بخواهد میان ما که در یک جبهه هستیم جدایی بیندازد.

چون موریانه بیشه ما را ز ریشه خورد

کاری که کرد تفرقه با ما تبر نکرد

می‌دانی...آنقدر آتش توپخانه دشمن سنگین است که وقتی برای درگیری با خودی‌ها نمی‌بینم. اما باید این حرف‌ها را برایت بگویم، شاید وقت دیگری نمانده باشد.

تردیدی نیست که مومن باید خودش را در مومن به تماشا بنشیند و «المومن مرآت المومن» مثبِتِ آن است، اما منکرِ «الیاغی مرآت المومن» که نیست عزیز جان! مگر یاغی‌ها دل ندارند؟ بگذر از آنها که نقد بر عملکرد را برنتافتند و آن را به خوبی ذاتی شما و حقارت روح من پیوند زدند و آن را شجاعت پنداشتند. من از سنگری با تو سخن می‌گویم که ارتفاع منطقه‌اش پست‌تر از جایی است که شما هستی، اما این دلیل بر کم اهمیت بودنش نیست که مومنین در احد وقتی ضربه خوردند که یاغی‌ها منطقه‌ای دور از خط مقدم جنگ را بی‌اهمیت دیدند و خالی کردند. پس محکم در جایی که هستم ایستاده‌ام، به قیمت تمام آن حرف‌ها که بوده و خواهد بود. تو از من مخواه که شبیه تو و دیگران بشوم، که بر اسلامی که شناخته‌ام نمی‌پسندم اُحد را بار دیگر به چشم ببیند...تو هم نپسند.

من حرف‌هایت که نشان می‌داد سیر درونی مرا از درون لجن‌زار به جاده‌ نمی‌بینی و می‌خواهی مرا در کنار خودت داشته باشی و گاه به خاطر این نیت خیر، برای من و شاید دیگران، حکم قطعی و غیرقابل تجدید نظر صادر می‌کردی، بر نتافتم. و به حق یا ناحق هنوز هم بر نمی‌تابم. یک روز معلم بودم...در جایی میان بچه‌پولدارهای تهران...و یک بار هم از اهمیت نماز برایشان سخن نگفتم. اما آنها همراه با صدای اذان، آستین‌های بالا زده و دستان خیس مرا می‌دیدند و همین بود که یک به یک با من همراه می‌شدند و آرشام که از سرزنش دوستانش می‌ترسید یک بار در راه پله مرا صدا کرد و گفت: «آقا ما هم دوست داریم بیاییم ولی بلد نیستیم نماز بخونیم»...و من بی تفاوت گفتم، خب یاد بگیر. و بعد، اگرچه در درونم شکرگزار بودم و خوشحال، بی تفاوت‌تر برایش یک فایل آموزش نماز فرستادم.

نمی‌دانم....شاید همین بی‌تفاوت بودن و تحمیل نکردن‌ها بود که آنها را به من نزدیک‌تر کرد. طوری که مادر محمد تعجب کرده بود که پسرش در مدرسه نماز می‌خواند.

من که سنی و عقلی برادر کوچک تو به حساب می‌آیم دیده‌ام که هرچه پدرم به برادر کوچک‌ترم می‌گوید یا اتفاق نمی‌افتد یا عکسش رخ می‌دهد. چرا؟ چون انسان حریص علی ما منع بوده و هست.

من دیده‌ام اینکه به کسی، حتی از روی یقین، بگویی این راه اشتباه است، تا اینکه خودت را روایت کنی که یک روز از این راه رفته‌ای و به فلان وقایع دچار شدی، تفاوت‌شان از زمین تا آسمان است. در دومی تو حکم نمی‌دهی ولی خودت را روایت می‌کنی و این یعنی بالاتر بردن قدرت تصور...تسلیم و پذیرش در طرف مقابل. و من هیچ‌گاه از روایت کردن زشتی‌های درونم که از آن عبور کرده‌ام نترسیده‌ام. از تو هم همین را می‌خواستم.

آنچه من از تو که در این جبهه هستی طلب کرده‌ام همین همراهی بوده. اینکه به جای نقد صریح هر راه و پیشنهادِ مستقیم راهکار، که طرف مقابل تصور می‌کند بدون تجربه موقعیت طرف مقابل، برایش حکمی صادر کرده‌ای، بگویی «می‌فهمم». بگویی «من هم اینطور بوده‌ام»...و عبور کنی. همین. این همراهی شروع ماجرا خواهد بود.

من، این عبدِ یاغی خدا، روح زلال تو را دیدم و پنداشتم که می‌شود تو را با تفکر نسل بعد از خودت آشناتر کرد تا اثرگذاری حرف‌هایت بالاتر برود، که حرف خوب زدن را خوب و هنرمندانه حرف زدن است که کامل می‌کند. و یقین داشته باش، اگر تو را هم‌مسیر با خود نمی‌دیدم و دوستت نداشتم، دلیلی برای گفتن آن حرف‌ها و نوشتن این نامه وجود نداشت.

جسارتم را اگر بخشیدنی است، ببخش.

دوستت دارم.

15 اردی‌بهشت 1402

۰۸:۰۸

حجت تامام

بسم الله...

این عکس را پرینت خواهم گرفت ان شاءالله...

می‌چسبانم روی صفحه کلید لپ تاپ، جایی کنار پد موس، پایین جمله عین.صاد. 

تا هر بارِ آن منِ آلزایمری احمقم فراموش کرد، یادش بیاورم که هیچ‌گاه صحنه از امروز روشن‌تر نبوده است، برای کسی که بخواهد ببیند، بفهمد و عمل کند.

امروز به وضوح دو جبهه در مقابل هم ایجاد شده و هر عملی، بلکه هر فکری که برای تقویت جبهه حق نباشد، قطعاً در خدمت جبهه کفر است، حتی اگر عمل یا فکر شخصی من، در اتاقی شخصی‌ام و پشت درهای بسته باشد. 

شاید مخوف‌ترین نبرد جبهه حق در طول تاریخ، همین نبرد با مدرنیته باشد.

#حجت_تامام

 

بعد نوشت: تقویم عمر ساخته‌ام. برای امروز تا سال دیگه این موقع؛ برای هر روز یک خونه خالی.

تقویم عمر بسازید. با رنگ کردن خونه ها تازه می فهمید چقدر کار زیاده و وقت کم. 

۰۲:۳۷

دور زیباست...

بسم الله...

... من برایت نوشته بودم که «دور زیباست».

به ماه، به کوه، به دریا نگاه کن. ماه، کوه، دریا چون در دور دست قرار دارند، زیبا هستند.

اگر به ماه، دریا یا کوه نزدیک شوی دیگر این زیبایی را ندارند؛ مثلاً دریا فقط از نزدیک آب است، دیگر دریا نیست. اگر نزدیک‌تر شوی اکسیژن و هیدروژن است. اگر نزدیک‌تر شوی... .

می‌دانی، هر آنچه که به عنوان زیبایی از آن یاد می‌کنی ذیل قاعده «دور زیباست» قرار دارد، حتی انسان‌ها، حتی فلان دختر، زن یا مرد.

برای دیدن زیبایی باید در دور دست ایستاد و از دور تماشا کرد.

باید درگیر نشد، که نزدیک شدن یعنی دیدن تمام جزئیات و جزئیات پر از آلودگی است.

 

#کانال_طریق_آلام_در_تلگرام

#با_اندکی_تصرف

۰۹:۱۱

یکی مختار شد بین حسین و ابن مرجان‌ها...

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

وقتی به وضوح، دو تا راه رو می‌بینی و دو تا دعوت رو می‌شنوی، راهی جز انتخاب برات نمی‌مونه.

و اگه این‌‌طرفی نباشی، اون‌طرفی هستی، که یاری نکردن حق، کمک به ظلمه... و تو، تا ابد هم توی این دنیا نیستی!
 

+ یه کم دلهره‌آوره...و یه کم هیجان‌انگیز...اما دیر یا زود همه به این نتیجه می‌رسیم که راهی جز مبارزه نداریم.

و من، که تا همیشه، تسلیم شدن رو بدترین گناه می‌دونم، می‌خوام بعد از این آخرین سقوط، دوباره بلند شم! با پررویی تمام.

از امروز به لطف خدا باید دو دو تا چهارتا کنم و یه چله رو شروع کنم. چله کنترل ذهن...چله تمرکز، چله ترک گناه، چله‌ی بهتر شدن.

شما چیکار می‌کنید با نفسِ پیچیده‌ای که درون‌تون نفس می‌کشه؟

 

پ.ن: زنده باد «جمهوریِ اسلامیِ آقا روح‌الله» که به من فرصتِ تماشای راه‌ها و فکر کردن به خودم رو بخشیده.  

پ.ن دو: یا دست ثارالله یا پای عبیدالله ... این بوسه دشوار است و تو امروز «مختاری»

۱۶:۵۰

نژاد پرست های احمق!

اگه دیروز که بعضی پان‌ترکیست‌های تماشاگرنما یا تماشاگرهای پان‌ترکیست‌نما، به اسم طرفداری از تیم‌ محبوب‌شون شعار "خلیج عربی" سر دادن،یه چک زیر گوش هر کدوم خوابونده بودیم، امروز اینقدر وقیح نمی‌شدن که به ارتش ترکیه سلام نظامی بدن!

 

پ.ن: فوتبالی نیستم...ولی برای فهمیدن معنی این حرف‌ها و کارها نیازی به فوتبالی بودن نیست! فقط خطاب به بعضی میگم:

مرا بهل که همان داغدار خود باشم

به جای خود بنشین تا به کار خود باشم!

 

#دیدگاه_شخصی

۲۳:۵۴

شیر ظرفشویی می‌تواند خون گریه کند (دو)

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

جوابیه‌ای برای پست قبل:

 

گفتیم در عالم فرامنطق درگیر محدودیت‌های نظام علت و معلولی نخواهیم بود و هرچه بخواهیم، می‌شود. 

و گفتیم خانۀ اهداف را شاعر در همین عالم فرامنطق بنا می‌کند.

ـ سوال این بود که حرکت به سمت اهدافی این‌چنین که گاه دست نایافتنی به نظر می‌رسند، حماقت نیست؟ خودفریبی و دور شدن از واقعیت نیست؟

ـ در جواب، حال که بحث از واقعیت شد باید گفت آدمی با امید زنده است و این یک واقعیت است!

این‌که وضعیت امروز زندگی ما ایده آل نیست هم واقعیت دارد اما کامل نیست. واقعیت کامل آن است که که وضع ما مطلوب نیست _شاید_ و ما می‌توانیم در این موقعیت _ به انتخاب خود _ ناامید باشیم و هم می‌توانیم با امید زندگی کنیم. این انتخاب ماست و واقعیت دارد. به قول شاعر:

هنوز با همه دردش امید درمان هست   برای هرکه به "او" حُسن باوری دارد

کدام را انتخاب می‌کنیم؟ با خودمان است.

از این هم که بگذریم، ارزش آدمی را مسیری که در آن پا گذاشته است و هدفی که به آن چشم دارد، معین می‌کند و نه رسیدن یا نرسیدن به هدف. مگر نه این است که تو معصومین و سیرۀ شان را نصب العین کرده ای حال آنکه می‌دانی احتمالاً هیچ‌گاه به آن ها نخواهی رسید و هم تراز آن‌ها نخواهی شد؟ این حماقت نیست؟ 

نه! نیست! زیرا اصالت با مسیری است که در آن قدم نهاده ایم و هدفی که به آن چشم داریم نه رسیدن یا نرسیدن به هدف، که تو اگر در راه بودی و نرسیدی معذوری، که رفتم و نرسیدم اما اگر نشستی احتمال رسیدنت صفر هم نیست! زیرا صفر هم برای خودش عددی است!

و شعر اگرچه هدف نیست اما در مسیر رسیدن به هدف، تسکین مان می‌دهد و مانند ذکر عمل می‌کند. در نهایت، به قول اندیشمندی غربی: شعر تمام آن چیزی است که در زندگی ارزش به خاطر سپردن دارد.

 

 

پ.ن: امید دارم این چند خط _ در حد خودش _ باعث روشن تر شدن نگاه مان به شعر و چیستی آن شده باشد.

۱۴:۲۳

شیر ظرفشویی می‌تواند خون گریه کند.

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

در این چند خط قرار است پیرامون اینکه "اصلاً چرا باید شعر بخوانیم و شعر کدام درد ما را دوا می‌کند" به گفتگو بنشینیم، ان شاءالله.

 

ـ عالم شعر، عالم فرامنطق است.

دنیا منطقی روزمره‌ات را تصور کن و چرخی در آن بزن تا به چیستی دنیای فرامنطق پی ببری.

در دنیای منطقی، از شیرِ ظرفشویی خانه ها آب بیرون می‌آید، دست ها در آب خیس می‌شوند و این همه طبیعی است (بخوانید منطقی).

در عالم منطقی تو اگر زمین خورده ای، زمین خورده ای...اگر شکست خورده ای، بازنده محسوب می‌شوی و اگر کسی را که دوست داشتی از دست داده ای، از دست داده ای و دیگر زندگی با او معنا ندارد.

دنیای فرامنطق اما نقطۀ مقابل یا شاید نقطۀ بالادستی این دنیاست. در عالم فرامنطق، شیر ظرفشویی می‌تواند خون گریه کند و دست انسان‌ها می‌تواند آنقدر به خون آلوده باشد که با هیچ آبی پاک نشود.

در فرامنطق، تو می‌توانی در کنار دلخواهِ از دست داده‌ات تا آخر عمر زندگی کنی و می‌توانی پیروز باشی در حالی که شکست خورده‌ای.

- حال با این همه، فایدۀ شعر چیست؟

- شعر، گاه جبران از دست رفته ها را تضمین می‌دهد و گاه، از دست داده ها را تسکین. گاه نیز به آدمی جهت می‌دهد و هدف. هدفی که سنگ بنایش در دنیایی دیگر نهاده شده است...دنیای فرامنطق. به مَثَل وقتی در اوج ناامیدی به سر می‌بری و هیج روزنه‌ای پیش رویت نیست، شاعر از راه می‌رسد و می‌گوید:

"یوسف گمگشته بازآید به کنعان، غم مخور"...دیگری می‌آید و می‌گوید: "این نیز بگذرد" و تا به امروز یک نفر پیدا نشده داد بزند: مردک! تو از کجا می‌دانی؟ شاید بازنیاید...شاید نگذرد...و اگر نگذشت چه؟!

و این دیوانگی‌ها آنقدر بوده که گاه، صدای شاعر را هم درآورده و گفته:

خواب دیدم نیستی، تعبیر آمد: می‌رسی!     هرچه من دیوانه بودم، ابن سیرین بیشتر... .

ـ سوال: اگر اینطور است، پا گذاشتن در مسیری که هدف و مقصدش گاه دست نایافتنی است حماقت نیست؟ خود فریبی نیست؟ دور شدن از واقعیت نیست؟

 

پ.ن: جوابی اگر هست با روی باز می‌شنوم اما جواب خودم بماند برای پست بعد، ان‌شاءالله :)

پست آینده ما اگر باشیم...پست آینده‌ای اگر باشد! :)

 

 

۱۵:۱۱

از کدوم طرف باید رفت؟

پرندۀ اول_ تو می‌دونی برای رسیدن به "دشت همیشه بهار" باید از کدوم طرف برم؟

پرندۀ دوم_ "دشت همیشه بهار"؟!

پرندۀ اول_ آره، همون جایی که هیچ کس کاری باهات نداره و اذیتت نمی کنه و همه چی خوبه.

پرندۀ دوم_ آها فهمیدم! منظورت "دشت ترسوها"ست؟!

 

پ.ن: تابستون با امیرعلی 4/5 ساله از اصفهان چند تا پویانمایی خوب دیدیم. یکیش همین بود: پرندۀ دوست داشتنی.

دلم برای امیرعلی تنگ شده... .

 

+ابوسعید ابوالخیر را گفتند فلان کس بر روی آب می‌رود. گفت سهل است، وزغی و صعوه‌ای نیز بر روی آب می‌رود. گفتند که فلان کس در هوا می‌پرد، گفت زغنی و مگسی نیز در هوا بپرد! گفتند که فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می‌رود، شیخ گفت شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می‌شود. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق ستد و داد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد.

 

++ می‌گن یه بار دکتر مصدق با ناراحتی میره خونۀ مادری و یه گوشه پتو می‌کشه رو سرش با حالت شدیداً ناراحتی می‌خوابه. مادرش وقتی میاد میگه چی شده؟ چرا ناراحتی؟ دکتر روزنامه رو بیرون میاره و به مادر نشون میده که ببین چیا در مورد من نوشتن! 

مادر با پا می‌زنه بهش که پاشو! پاشو! خودتو لوس نکن، اگه قرار بود با این چیزا بهت بربخوره و ناراحت بشی نباید می‌رفتی حقوق، باید می‌رفتی پزشکی ‌می‌خوندی! پاشو... .

(نیازمند منبع)

 

++ حالا هرکس می خواد فرار کنه به سمت دشت همیشه بهار، بسم الله.

۰۹:۳۴

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan