بایگانی مرداد ۱۳۹۷ :: Mr. Keating

آغاز شک(سه و آخر)

...به نام مبدأ آفرینش...


گفتم که داستان به آن جا ختم نمی شد...

دیداری با یک روحانی جوان در راه بود..آن هم هنگام تفسیر  آیه ای از قرآن که می گوید:

« وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِی الْمَوْتَى قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلَى وَلَکِن لِّیَطْمَئِنَّ قَلْبِی»

و باید آن جا توضیح می داد که آن چه از آیه می فهمیم این است که اولاً سوال از خلقت ایرادی ندارد...که حتی پیامبر هم سوال  می پرسد! و دوما این که ایمان با اطمینان قلبی تفاوت دارد و ما گاهاً به ایمان می رسیم اما به اطمینان قلبی...نه! و باید می زد مثال   مرده ای را که همه به مرده بودنش ایمان داشتند اما هیچ کس حاضر نبود شب را در کنارش در اتاقی صبح کند، که اطمینان قلبی در کسی نبود.

 و باید با من هم کلام می شد ،باید به شک من پی می برد و باید می گفت: «فقط نترس! ما اکثراً تقلیدی مسلمون شدیم...برو تو دلش....صرفا عقلی حرکت کن برای رسیدن به وجود خدا...و هم چنین برای شناخت یکی بودن یا چندتا بودن خدا...اگه برات اثبات شد بعد می رسی به بحث ضرورت وجودی دین که اصلا چه نیازی داریم به دین؟ مرحله ی بعد اگه ضرورت وجود دین هم برات ثابت شد تازه  می رسی به این که کدوم دین؟ بعد برو تورات بخون، انجیل بخون...قرآن هم بخون...سعی هم نکن به زور خودت رو قانع کنی...بخون...هر تفکری رو بر حق دیدی برو سمتش....شوخی که نیست...بحث یک عمر توئه! حداقلش اینه که اگه معادی بود و اون جا دیدی اشتباه کردی عذر موجه داری که خدایا من حرکت کردم اما نرسیدم.»

و این حرف ها، همه ی آن چیزی بود که من به عنوان پشتوانه ی این راه دور و دراز به آن ها نیازمند بودم.

پس سلمان وار کوله بار بر دوش انداخته و راهی شدم...راهی سفری درونی که نمی دانستم به کجا ختم می شود اما...دلم خوش بود به این که سلمان هم نمی دانست! پس رنج رفتن را بر گنج آسوده و بی دغدغه ماندن ترجیح دادم...ماندنی که برایم جز گندیدن نبود.

و رفتم.... .


اما می دانم که این تازه آغاز ماجراست...


۰۰:۱۲

آغاز شک(دو)

«به نام مبدأ آفرینش»


یادم می آید یک شب، دیوانه وار «اسلام شناسی» دکتر شریعتی را باز کردم و شروع به خواندن کردم تا شاید جواب سوال هایم را آن جا پیدا کنم...اما ابهامات من برمی گشت به قبل از اسلام...به قبل از خلقت آدم...و حتی قبل از خدا!

جز فکر کردن و خرج کردن اندک معلومات فلسفی که اندوخته بودم راهی به ذهنم نمی رسید...

شدیداً به صحبت کردن با کسی نیاز داشتم...دوستی،استادی، دانشجوی فسلفه ای...کسی که بتواند به سمت جوابی یا سوالی مبنایی تر حتی، هدایتم کند...که دیگر از طرح سوال نمی ترسیدم. 

صدای تلفنم به صدا درآمد...هنوز به سمتش برنگشته بین صدها مخاطبی که می توانست مبداء این تماس باشد ذهنم قفل شد روی چهره ی دوستی و در دل گفتم کاش او باشد...که هم بی خرده شیشه است و هم بی حساب حرف نمی زند و هم اهل مطالعه است و این «هم» ها ادامه داشت تا رسیدم به این که «هم متاهل است و سرش شلوغ،پس او نمی تواند باشد...»

اما بود...خودش بود...خودش بود و بی مقدمه گفت: « ببین من وسط خیابونم! خانواده امشب نیستن، منم خواستم با یه نفر قرار بذارم و قدمی بزنیم و صحبتی و شامی... داشتم فکر می کردم به کی زنگ بزنم که تابلوی یه مغازه ی لاستیک فروشی به چشمم خورد...فامیل شما روش نوشته شده بود!.......میای؟»

با لبخندی غریب گفتم: «...میام!»

و رفتم...«دنیای سوفی» را هم با خودم بردم.

و گفتیم....و خندیدیم....و شک ام را بازگو کردم...و استقبال کرد... و باز هم حرف زدیم...و خیلی آرام شده بودم اما...

داستان به این جا ختم نشد.

ساعت حدودا از 12 گذشته بود و نیمه شب به حساب می آمد و ما هم چنان گرم صحبت بودیم در مورد کتاب و فلسفه و دین، این بار اما در ماشین...

گفت:«نگه دار تا یه کم روی اون نیمکت ها توی پارک بشینیم»

نگه داشتم و دنبالش به راه افتادم که گفت:«کتاب رو هم بیار!»

ساعت شاید 12:30 بعد از نیمه شب بود و ما روی نیمکتی گرم گفت و گو...که جوانی 26 یا 27 ساله از مقابل مان رد شد...اول نیم نگاهی کرد و بعد به سمت ما آمد و پرسید:«عذر می خوام این چه کتابیه؟!»

من با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «دنیای سوفی!»

پسر ناشناس گفت :«دو بار تا حالا این کتاب رو خوندم، واقعا بی نظیره»  

و در مقابل دیدگان متحیر من که به چشمانش دوخته شده بودند با لبخند ادامه داد: «من دانشجوی فلسفه هستم،توی دانشگاه تبریز!»

با بهت تبریز را زیر لب هجی کردم: «تب ریز»

راستش عجیب ذوق کرده بودم...ذوقی توأم با تحیر....و در حالی که وانمود می کردم دارم به حرف های شان گوش می دهم به این فکر می کردم که از این جا تا تبریز چقدر راه است؟

فیلسوف جوان نشست کنار ما و یک ساعتی با هم گپ زدیم...سربسته از شک ها برایش گفتم و گفت: «نترس...این شک ها بد نیست، این شک ها هُلِت می ده...وادارت می کنه بری سراغ جواب سوال هات»

و من شاید دنبال همین یک جمله بودم... .

...

همان چند لحظه ی کوتاه بین خداحافظی با فیلسوف جوان تا رسیدن به ماشین کافی بود تا اتفاقات آن روز را در ذهن مرور کنم.

از تنها شدن آن شبِ یک دوست گرفته تا دیدن نام فامیلی من روی تابلوی یک مغازه آن هم درست لحظه ای که به دنبال هم صحبتی می گردد، تا تاکیدش موقع رفتن به سمت نیمکت که «کتاب رو هم بیار» ، تا این طرف و آن طرف شدن کتاب در دستان من هنگام صحبت، تا قدم زدن های شبانه ی یک دانشجوی فلسفه که دوبار این کتاب را خوانده در همان ساعت از شبانه روز و در همان مسیری که ما نشسته ایم، تا دیدن کتاب در دست من، تا گفتن حرف هایی که شاید تا به حال جایی فرصت مطرح کردن شان به هیچ کدام شان دست نداده بوده، تا...تا....تا... .


به برگ درخت ها خیره شدم...

سخت بود باورِ این که تمام این رخدادها تصادفی بوده و از روی اتفاق... !


اما این هم پایان داستان نبود.


ادامه دارد...


پ.ن: دیشب ویدیویی به دستم رسید یا شاید رسانده شد!
صحبت های عجیبی ست از سرکار خانم "لزلی هزلتون" نویسنده و متفکر یهودی
خالی از لطف نیست دیدنش...
ببینیم
۲۲:۲۴

آغاز شک (یک)


«به نام مبدأ آفرینش»


نمی دانم از کجا شروع شد...فقط می دانم که با خوانشِ اولین سطرهای «دنیای سوفی» زنگی در گوشم و شاید قلبم و حتی شاید تمام وجودم به صدا درآمد....زنگی که با هر بار ورق زدن و حرکت به سمت عمق دریای کتاب، شدید و شدیدتر می شد. زنگی که هرچند دیر، اما بالاخره به صدا درآمده بود.

خیلی قبل ترها...زمانی که هنوز شاید کسی حرف هایم را جدی نمی گرفت، این زنگ...دقیقا همین زنگ، گوشم را نوازش داده بود...یا شاید آزرده بود از نگاه دیگران!

و آن خیلی قبل تر ها همین سوالات به ذهنم هجوم آورده بودند که «خدا چیست و چرا؟» و یا مثلا «چرا یک خدا و دو خدا نه؟!» و این که «اصلا چرا دین؟» و بالاخره «اسلام...چرا؟»

یاد پی گیری ها و پاپیچ شدن ها و از این و آن سوال کردن ها و قانع نشدن ها می افتم...و خودم را به دست خاطرات می سپارم. اما این خاطرات جاده ای هزار پیچ را می ماند که انتهایش را کسی از ذهنم پاک کرده است. یادم نمی آید...و این شدیدا آزاردهنده است...این که می دانی کوهی از سوالات در ذهن داشتی و با سرعت به سمت انتهای جاده     می رفتی ولی خاطرت نیست که آخر چه شد؟ چه شد که فراغت جای تشویش را در ذهنت گرفت؟ تکلیف سوال ها چه شد؟ شبانه چالِ شان کردی؟ روی شان سرپوش گذاشتی؟ جواب گرفتی؟ خودت را توجیه کردی؟ خسته شدی از حمل شان؟ بیخیال شان شدی؟ بیخیالت کردند؟ هرچه بیشتر به ذهنم فشار می آورم کمتر یادم می آید!

حداقل چیزی که از غوطه ور شدن در گذشته نصیبم شد این بود که به اطمینان قلبی نرسیده رها کرده بودم تمام سوال ها را ....که اگر رسیده بودم دوباره صدای آن زنگ را نمی شنیدم...امروز...این جا....وسط این همه شلوغی!

امروز دوباره شک کرده ام...شک کرده ام اما با این همه بدبین نیستم...نه به خودم، نه به شک هایم....شاید فقط کمی دلشوره دارم...دلشوره ی از دست دادن حرف ها و هنجارها و ارزش هایی که 23 سال است در پوشه ای به نام اعتقادات                   ذخیره شان کرده ام!

اما برایم مهم نیست...می خواهم پیش فرض هایم را کنار بگذارم و یک بار برای همیشه در دریای شناخت مبداء هستی یا منشاء آفرینش یا خدا یا الله یا  supreme power  یا هرچه اسمش را می گذاری و می گذارند غوطه ور شوم که:


 سعدی اگر طالبی،راه رو و رنج بر

   یا برسد جان به حلق، یا برسد دل به کام


حال، این که من خود به این تصمیم رسیده ام یا قدرت برتری مرا به این راه کشانده تا اگر قرار است مومن باشم با بینه باشم و اگر قرار است کافر باشم با بینه، بماند!



ادامه دارد...

۰۶:۲۶

شک یا یقین...شاید هم شک تا یقین

یَا دَلیلَ المُتَّقین

آخرین پیامبر فرمودند: از امت من نُه چیز برداشته شده...یکی از آن ها این است: «الوسوسةُ فی التفکر فی الخلق»
یعنی یکی از چیزهایی که امت مرا هرگز به خاطر آن معذب نخواهند کرد، این است که انسان درباره ی خلقت، خدا و جهان فکر کند و وساوسی در دلش پیدا شود. مادام که در حال تحقیق و جستجوست، هر چه از این شک ها در دلش پیدا شود، خدا او را معذب نمی کند و آن را گناه نمی شمارد.

در حدیث معروفی آمده که یک عرب بدوی آمد خدمت رسول خدا (ص) و عرض کرد :« یا رسول الله! هلکتُ!» تباه شدم.
رسول الله فورا مقصود را درک کردند و گفتند: فهمیدم! لابد می گویی شیطان آمد به تو گفت چه کسی تو را آفرید و تو هم در جوابش گفتی خدا و سپس شیطان گفت خدا را چه کسی آفریده است و تو دیگر نتوانستی جواب بدهی!
گفت: یا رسول الله همین است!
پیفمر فرمودند: « ذلک محض الایمان » 
تو چرا فکر کردی که هلاک شدی؟! این عین ایمان است. یعنی همین تو را به ایمان واقعی می رساند.

شک منزل بدی است؛ ولی مَعبَر خوب و لازمی است.

زمانی بد است که تو در همین منزل بمانی...شک کنی و بعد هم سر جایت بنشینی. این شک تنبل هاست؛هلاکت است. اما تو که چنین آدمی هستی که وقتی شک و وسوسه ای در تو پیدا شد در خانه ننشستی، از مردم هم رودربایستی نکردی و نگفتی که اگر من به مردم بگویم چنین شکی کرده ام می گویند پس تو ایمانت کامل نیست، معلوم می شود که یک حس و طلبی در تو هست که فورا آمدی نزد پیامبرت و سوال می کنی.
این عین ایمان است؛ چرا از چنین چیزهایی می ترسی؟ این است آزادی در تفکر.

#شهید-مطهری
#آزادی-انسان

پ.ن: یک_مسلمان شک کرده است.
شکی که آن را خوب می داند و لازم، برای بزرگ شدن و قوی شدن
اما شاید کمی می ترسد...نمی دانم چرا
دعا کنید برایش...

۱۵:۰۴

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan