...به نام مبدأ آفرینش...
گفتم که داستان به آن جا ختم نمی شد...
دیداری با یک روحانی جوان در راه بود..آن هم هنگام تفسیر آیه ای از قرآن که می گوید:
« وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِی الْمَوْتَى قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلَى وَلَکِن لِّیَطْمَئِنَّ قَلْبِی»
و باید آن جا توضیح می داد که آن چه از آیه می فهمیم این است که اولاً سوال از خلقت ایرادی ندارد...که حتی پیامبر هم سوال می پرسد! و دوما این که ایمان با اطمینان قلبی تفاوت دارد و ما گاهاً به ایمان می رسیم اما به اطمینان قلبی...نه! و باید می زد مثال مرده ای را که همه به مرده بودنش ایمان داشتند اما هیچ کس حاضر نبود شب را در کنارش در اتاقی صبح کند، که اطمینان قلبی در کسی نبود.
و باید با من هم کلام می شد ،باید به شک من پی می برد و باید می گفت: «فقط نترس! ما اکثراً تقلیدی مسلمون شدیم...برو تو دلش....صرفا عقلی حرکت کن برای رسیدن به وجود خدا...و هم چنین برای شناخت یکی بودن یا چندتا بودن خدا...اگه برات اثبات شد بعد می رسی به بحث ضرورت وجودی دین که اصلا چه نیازی داریم به دین؟ مرحله ی بعد اگه ضرورت وجود دین هم برات ثابت شد تازه می رسی به این که کدوم دین؟ بعد برو تورات بخون، انجیل بخون...قرآن هم بخون...سعی هم نکن به زور خودت رو قانع کنی...بخون...هر تفکری رو بر حق دیدی برو سمتش....شوخی که نیست...بحث یک عمر توئه! حداقلش اینه که اگه معادی بود و اون جا دیدی اشتباه کردی عذر موجه داری که خدایا من حرکت کردم اما نرسیدم.»
و این حرف ها، همه ی آن چیزی بود که من به عنوان پشتوانه ی این راه دور و دراز به آن ها نیازمند بودم.
پس سلمان وار کوله بار بر دوش انداخته و راهی شدم...راهی سفری درونی که نمی دانستم به کجا ختم می شود اما...دلم خوش بود به این که سلمان هم نمی دانست! پس رنج رفتن را بر گنج آسوده و بی دغدغه ماندن ترجیح دادم...ماندنی که برایم جز گندیدن نبود.
و رفتم.... .
اما می دانم که این تازه آغاز ماجراست...