بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
دیروز در جواب همسر که گفت به جشن بریم، گفتم اگه تو بخوای میریم ولی من واقعاً علاقهای ندارم.
گفت چرا؟؟ گفتم چون نمیدونم دقیقا باید بابت چی خوشحالی کنم.
و خواستم براش توضیح بدم (هیچ وقت برا همسرتون نظر مخالفتون رو توضیح ندید. اصن هیچ وقت نظر مخالف نداشته باشید لدفاً) که به نظرم غدیر بیش از اینکه جشن باشه، ذکره. غدیر رو باید فکر کرد. غدیر رو باید گریه کرد. غدیر واقعا به من احساس شادی نمیده. احساس مسئولیت میده. من نمیتونم بیام دست بزنم و شربت بخورم.
گفت: «ما هم مثل بقیه. ینی همه اینایی که اومدن اشتباه کردن؟».
گفتم: «نه. اونم یه جبهه است که باید پر باشه. شعائر الله باید حفظ بشه. ولی هستن کسایی که پرش کنن. من دارم میبینم یه جبهه دیگه هم هست که خالیه. میخوام اون رو پر کنم.
آخر سر هم اون با اعصاب خراب به جشن رفت و من با بغض و اشک نشستم پای غارات.
داستان علی در غارات متفاوت بود از اون چیزی که مردم با هر نیتی اون رو بهونه دورهمی و خوشیهاشون کرده بودن.
داستان علی در غارات اینطور شروع میشد که مردم دیگر علی را نمیخواستند... به دستوراتش گوش نمیدادند...و علی بارها چشم در چشم مردمش آرزوی مرگ میکرد.
پ.ن: به هیچ کس وبلاگ نویسی رو توصیه نکنید. من کردم. الان، دوستی که نباید آدرس اینجا را داشته باشه، پیداش کرده!
گفته که نمیخونه اما دیگه نمیتونم اینجا بنویسم. راحت نیستم. و این یعنی 7 سال وبلاگ نویسی باید به فنا بره!
اینجا تنها ملجأ تنهایی من بود.
شاید رمز دار بنویسم.
شاید وبلاگ رو ببندم.
شاید جایی دیگه رو شروع کنم.
نمیدونم چه باید کرد. فقط میدونم دهنی که، هر چند از سر خیرخواهی، بی موقع باز بشه
به لعنت خدا هم نمیارزه.