سلوک :: Mr. Keating

من جز دقایقی که هدر رفته نیستم...

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

در احادیث مختلفی از امیرالمومنین -علیه السلام-روایت شده است که:

«غایَةُ المَعرِفَةِ أن یَعرِفَ المَرءُ نَفسَهُ»؛

«مَعرِفَةُ النَّفسِ أنفَعُ المَعارِفِ»؛

«أفضَلُ العَقْل مَعرِفَةُ الإنسانِ نَفسَهُ».

 

اینکه نهایت معرفت آن است که آدمى خود را بشناسد،

اینکه خود شناسى، سودمندترین شناختهاست،

اینکه برترین خردورزى، خود شناسى انسان است،

همه این‌ها را در یک مرحله از فهم، اینطور می‌بینم که یعنی قِلِقِ خودت را بشناس. به خودت فکر کن. کمی عمیق‌تر شو در خودت. تو با بقیه متفاوتی.

همه این‌ها بعد اجتماعی هم دارند و معنای شناخت کلی هم از آن‌ها مستفاد می‌شود، اما در یک مرحله از فهم، یعنی دیگران را بیخیال شو. تو قِلِقِ خاص خودت را برای حرکت کردن داری. فکر کن ببین «تو»، نه دیگران، نه همه آدم‌ها، نه مردها، نه زن‌ها....تو....خودِ تو....فکر کن ببین تو با چه چیزهایی انگیزه می‌گیری؟ چه چیزهایی تو را به هم می‌ریزد؟ تو شب‌ها راحت‌تر کار می‌کنی یا صبح زود؟ با چه چیزهایی ذهنَت درگیر می‌شود؟ با چه چیزهایی تحریک می‌شوی؟ چرا باید فلان کار را انجام ندهی؟

خوب و بد وبلاگ و اینستاگرام و حرف دیگران در مورد فواید آن‌ها را رها کن. وبلاگ و اینستاگرام و توئیتر، به کار «تو» می‌آیند یا نه؟

تو با کدام تشویق به سمت کارها و برنامه‌هایت حرکت خواهی کرد؟ چه جریمه‌ای باید برای خودت بگذاری تا وادار شوی به انجام پروژه‌ای یا خواندن درسی که لازم است اما از اسمش هم بیزاری؟

.....

با این تفاسیر، قدرتمند و عاقل و بر سر نفس خود امیر، کسی است که بدون چشم‌پرانی به برنامه دیگران و حسرت داشته‌های آن‌ها، می‌گوید می‌خواهم ان‌شاءالله امسال هفته‌ای 10 دقیقه ورزش یا مطالعه کنم و می‌رسد! نه کسی که قول خواندن یک کتابخانه و فتح فلان جام را به خودش می‌دهد و نمی‌رسد.

در مورد اینها فکر کن. در مورد بضاعت خودت فکر کن، با واقع‌بینی.

شاید حتی بتوانی پاسخ این سوالات را برای خودت، جایی یادداشت کنی.

این سوالات مسخره، ظاهراً آنقدر هم که دنیای امروز به زور به خوردمان داده، مسخره نیستند. ظاهراً مبنایی‌ترین سوالات بشر همین‌ها بودند که یک جایی از تاریخ، در خلال جنگی یا گفتگوی عاشقانه‌ای، یا دعوا بر سر حکومتی، یا... از جیب پدرانمان افتاده‌اند و فراموش شده‌اند.

۱۰:۴۹

Duty to mitigate

بسم الله...

دولت مسئول، متعهد است که زیان ناشی از فعل متخلفانه بین‌المللی را به طور کامل جبران کند. اما مسئله دیگری که بر حدود جبران تاثیرگذار است مسأله تلاش در راستای کاهش خسارات است. از قربانیِ کاملاً بی‌گناهِ رفتاری متخلفانه انتظار می‌رود به هنگام مواجهه با یک زیان، به گونه‌ای معقول و متعارف عمل کند. این مفهوم، یعنی «تعهد به کاهش خسارت» حاکی از آن است که قصور در کاهش خسارت از سوی طرف زیاندیده ممکن است مانع از جبران خسارت تا آن حد شود.  

دیوان در قضیه Gabacikovo-Nagymaros Project صراحتاً به این مسأله اشاره کرد:

اسلواکی اظهار می‌کند: «این یک اصل کلی حقوق بین‌الملل است که طرف متضرر از عدم اجرای قرارداد توسط طرف دیگر، باید تلاش کند که خسارات وارده به خویش را کاهش دهد».

از این اصل نتیجه گرفته می‌شود که دولت زیاندیده‌ای که در اتخاذ تدابیر لازم برای کاستن خسارات وارده به خویش خودداری کرده است نمی‌تواند میزان خسارتی را که قابل احتراز می‌بوده مطالبه کند.

 

شرح ماده 31 طرح مسئولیت بین‌المللی دولت (2001)

 

همینطور که می‌خوندم دیدم چقدر به جای «دولت» میشه گذاشت «آدم»...!

و چقدر میشه این مفهوم رو توی زندگی روزمره‌مون پیاده کرد.

راستی ما چقدر در حق خودمون به این «Duty to mitigate» عمل می‌کنیم؟

۱۵:۲۲

از تو این دیوانگی را هدیه دارم من

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

ابدیتی که توی روحم جریان داره رو توی هیچ ظرفی نتونستم بریزم. هر بار که از حسرت و خیالم با کسی حرف زدم، با دست خودم بخشی از روحم رو روی زمین ریختم و با چشم، به خاک افتادن و بلند نشدنش رو تماشا کردم.

هر بار فقط خدا بود که می تونستم برم در خونه‌ش و در بزنم و در جواب «کیه»، بگم «منم. میشه دوباره راهم بدید؟». و هر بار این خود خدا بود که زخم‌هام رو می‌بست و لبخندزنان می‌گفت:

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟

در این سراب فنا چشمه بقات منم؟

وگر به خشم روی صدهزار سال ز من

به‌ عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش‌ جهان مشو راضی

که نقش‌بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای با صَفات منم

نگفتمت که چو مرغان به‌ سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره‌ زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

که گم کنی که سرِ چشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد، خلّاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی، دان که راه خانه کجاست

وگر خداصفتی، دان که کدخدات منم...

 

هر بار حسش کردم...حتی اگه هنوز در مورد وجودش به یقین عقلی نرسیده باشم. به درک که نرسیدم.

 

 

بعد نوشت: آن نگارِ بالا بلند را بگویید: « الهی! اگر امانت را نه امینم، آن روز که امانت می‌نهادی می‌دانستی که چنینم.

 الهی! فرمایی که بجوی و می ترسانی که بگریز. می نمایی که بخواه و می گویی که بپرهیز.

الهی! گریخته بودم تو خواندی. ترسیده بودم بر خوان تو نشاندی. ابتدا می ترسیدم که مرا بگیری به بلای خویش، اکنون می ترسم که مرا بفریبی به عطای خویش.

الهی عبدالله عمر بکاست و عذر نخواست. عذر ما بپذیر و بر عیب های ما مگیر».

۰۱:۱۵

مرگ جواب صحیح تمام سوالاتیه که باید بپرسیم ولی نمی‌پرسیم!

بسم الله...

1. ما، باور کنیم یا نه، تاثیر گرفته از انقلاب صنعتی غربیم و غرق در مدرنیته‌ای که از ینگه‌دنیا شروع شده و هر لحظه داره رنگ تازه‌ای به خودش می‌گیره. این تاثیر و تاثر ناخواسته، که حاصل خیلی از ناهنجاری‌های ذهنی امروز ماست، به خودی خود بده اما اون چیزی که بدترش می‌کنه اینه که توی این غربی شدن هم همیشه ناتمام بودیم و به پوسته و سطح قانع شدیم. چه زمان رضا قلدر که تمدن و پیشرفت توی تشبه ظاهری به فرنگی‌ها فهم می‌شد و چه الان که تکنولوژی، همزمان با مطرح شدن در غرب، به دست من و تو هم می‌رسه بدون اینکه قبلش، یا حتی بعدش، خبری از اومدن فرهنگ استفاده از اون تکنولوژی باشه.

2. یه روز دوستی بهم می‌گفت «جوون امروزی دیگه کارش با خوندن امثال معراج السعاده درست نمیشه. زیست جوون امروزی فرق داره». اون موقع نمی‌فهمیدم چی می‌گه، اما الان می‌فهمم. الان به این رسیدم که فهم ما از پدیده‌ها، با فهم ملا احمد نراقی یا ملا محمد کاشی فرق داره. نه اینکه حرام و حلال خدا عوض شده باشه ها، نه. حرف اینه که سیر شناخت و حرکت به سمت مفاهیم اصیل متفاوت شده و پر بیراه نیست اگه بگیم سخت تر شده. (برای فهمیدن موضوع، فقط کافیه به حجم شبهه‌ها یا اخبار دریافتی ما در یک روز فکر کنید و اون رو با میزان اخبار ضد و نقیضی که ذهن پدربزرگ‌های کشاورز من و شما رو به خودش مشغول می‌کرده مقایسه کنید.)

3. توی خود فرهنگ غربی، که پرچم‌دار هر چیزیه که توی جعبه «مدرنیته» جا میشه، یه سری از آدما هستن که به این فرهنگ نگاه انتقادی پیدا کردن و دارن سخنرانی‌ها می‌کنن و کتاب‌ها می نویسن که آقا چه وضعشه! گندش رو دراوردین. تازگی‌ها فهمیدم برای بیرون اومدن از منجلاب مدرنیته، اول باید این پدیده خوب فهم بشه و برای کسی که می‌خواد مدرنیته را بفهمه، خوندن این دست کتابا خیلی می‌تونه کمک‌کننده باشه، چون حاصل فهم زیسته آدمیه که تهِ مدرنیته رو دیده و چیزی که شاید قراره پنج سال دیگه وارد تجربه زیسته من بشه رو زندگی کرده و طبیعتاً راه‌های برون‌رفت از این چالش‌ها رو هم بیشتر از من بلده.

4. «THE SUBTLE ART OF NOT GIVING A F*CK» یکی از این کتاب‌هاست. ترجمه‌های مجازش تحت عنوان «هنر ظریف بیخیالی» یا «هنر رهایی از دغدغه‌ها» وارد بازار شده، اما من ترجمه بدون سانسورش رو خوندم، از ارشاد نیک‌خواه، که البته به هرکسی توصیه نمی‌کنم چون پر از الفاظ رکیکه (و شاید مناسب فرهنگ ما نیست، اگرچه بخش قابل قبولی از فرهنگ غربه و همین نکته، بدون روتوش حرف زدن نویسنده رو قابل تحمل و باورپذیر و حتی یه جاهایی قابل تحسین کرده و این بی‌پرده بیرون ریختن افکار انقدر حس خوبی بود که بارها وسط خوندن کتاب باعث شد حالم از خودم که بنا به جبر روزگار یا انتخاب شخصی پشت ظاهرسازی‌های زیاد قایم شدم به هم بخوره.)

5. اوایل با این استدلال که اینم یه کتاب زرد شبیه بقیه است سمتش نمی‌رفتم اما تسلیم شدم و شروع کردم به خوندن. مارک منسون، نویسنده کتاب، از دل زخم‌های کاری و چالش‌های عاطفی و بی پولی و دائم‌الخمر بودن و هرشب با یه دختر خوابیدن و هرچیزی که توی فرهنگ مصرفی غربی ارزش محسوب میشه بیرون اومده و حرف‌های متفاوتی می‌زنه. مارک برعکس اکثریتی که می‌گن آروم باش و به چیزای خوب فکر کن و یه روز همه چیز درست و بی عیب و نقص میشه، معتقده که:

-  تو استثنا نیستی؛

- و رنج بخش جدایی‌ناپذیر زندگی این جهانیه؛

- و هرچقدر لذت می‌خوای باید به همون اندازه رنج بکشی.

- مارک میگه اوکی، ممکنه همه چیز بعضی وقتا خیلی مزخرف باشه اما همینه که هست. تو چون اسیر اینستاگرامی فکر می‌کنی همه الان خوب و شادن و فقط تو بدبختی. نه عزیزم زندگی برای همه همینطوره، پس خفه شو و فقط انجامش بده! همین!

- و اینکه رشد یه فرآیند تکرارپذیر بی‌پایانه و وقتی چیز جدیدی یاد می‌گیریم، از حالت «اشتباه» به حالت «درست» نمی‌ریم. بلکه از حالت اشتباه به حالت «یه ذره کمتر اشتباه» می‌ریم و قرار نیست به حقیقت و کمال برسیم.

- و اینکه انقدر حق به جانب نباشیم و یاد بگیریم یه کم به خودمون شک کنیم و به جای اینکه دنبال این باشیم که ما درست بگیم و حق با ما باشه، باید دنبال این باشیم که همیشه داریم چطوری اشتباه می‌زنیم.

- مارک میگه یقین دشمن رشده و هیچی قطعی نیست تا وقتی که اتفاق بیفته، که البته اون موقع هم قابل بحثه!  

- مارک میگه «فرهنگ مصرف‌گرا می‌خواد ما رو مجاب کنه که بیشتر بخوایم و من خودم به شخصه سال‌ها مرید این تفکر بودم که بیشتر پول دربیار، تجربه‌های بیشتری کسب کن، با زن‌های بیشتری باش. ولی بیشتر همیشه بهتر نیست. در واقع عکس این قضیه درسته. وقتی فرصت‌ها و گزینه‌های بیشتری جلومون باشه، فقط حسرت و رنج‌مون بیشتر میشه. و هرچی گزینه‌های بیشتری بهمون بدن میزان رضایتمون از گزینه‌ای که انتخاب می‌کنیم کمتر میشه، چون از هممممه‌ی گزینه‌های دیگه‌ای که از کف رفتن مطلع‌ایم. (عجیبه اما بارها وسط خوندن کتاب این فکر به ذهنم اومد که اگه بعضی الفاظ رکیک توی جملات نبود، احساس می‌کردم این کتاب رو علیرضا پناهیان نوشته!)

- مارک از تعهد حرف می‌زنه و میگه اگرچه سرمایه‌گذاری عمیق روی یک شخص یا مکان یا شغل، ممکنه ما رو از وسعت تجربه‌هایی که دوست داریم محروم کنه، ولی رفتن دنبال وسعت تجربه‌ها ما رو از فرصت تجربه کردن پاداشی که در عمقِ رابطه نهفته است محروم می‌کنه.

ممکنه شما هم مثل من با بعضی قسمت های کتاب موافق نباشید، اما به نظرم ارزش خوندن رو داره، حتی نسخه سانسور شده. من خواستم دِین‌م رو به مارک، با معرفی کردن کتابش ادا کنم.

یکی از چیزای عجیب برام اینه که حرفای این کتاب رفرنس خاصی نداره. یعنی همش حاصل تجربه زیسته مارک منسونه و از دل رنج ها و تاملاتش بیرون اومده. و چقدر خوبه که تفکرات عمل‌گرا که در مورد جزئی‌ترین مسائل حرف دارن و راهکار عملیاتی ارائه میدن توی جامعه غرب جای پای محکمی پیدا کرده...مارک منسون خیلی جاها بدون اینکه بدونه حرف اسلام رو زده...حرف علی علیه السلام رو....و این برام ناراحت‌کننده است که ما هنوز درگیر حرف‌های کلی و شعاری هستیم.

 

پ.ن: عنوان برگرفته از متن کتاب است.

 

۰۴:۳۳

after any chaos, I miss you

In the name of YOU

The point of despair is always so close to me.

After any event & any challenge, I feel frustrated as soon as possible.

Honestly speaking, I like it.

The feeling of despair gives me power.

- for what?

- Obviously, to rebel!

- Rebel Against what?

- anything that I want.

-Even against me?

-Even against you...my Lord! Even against the ideology that says you exist! But…if I could see you. Only if I could see you..

- does it make any difference? I don't think so.

- What do you mean?

- I mean now you rebel against the God you can't see. at that time, you will rebel against a God who you can see! there is not much difference. isn't it?

- maybe… and may not be. I just want to know about all things. I rebel, but after any chaos I miss you. I hate your silence.can you believe me? Ok, I've lost my certainty and I can't see you, but until I find it, I at least can believe in a super power who I feel his sadness.

- and?

- and…I try to reconsider my behavior. ... deal?

- deal.

 

- just...

help me to find you…

this frustration is killing me...

۰۵:۲۴

being infinite in the middle of a limited world

We are so weird. We run away from something and then miss our past (when we had this thing).

We are always thinking about what we don’t have. When we are single, we dream about being married and now that we are married, we look at the freedom of single guys with regret.
 
We choose someone and then, we prefer the others but why? Even in the Quran (The holy book of Muslims) there is a quote in which Allah addresses the prophet and says:

"Beyond that, women are not lawful for you, nor that you should change them for other wives even though their beauty should impress you".

That’s clear we as human beings are infinite. but we can’t get everything and exactly this is the problem: “being infinite in the middle of a limited world”.
 
maybe the only way to solve this problem (read Bug!) is to close our eyes to everything. but it’s against our progress, isn’t it?
 
So, perhaps we should choose and, the last question is what’s our CRITERIA in this way?
۰۳:۵۵

از این هم می شود درس گرفت...

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

تا آن روز صبح ندیده بودمش.

درب اتاق را باز کرد و آمد داخل، با همکارش، که او را هم نمی شناختم.

کمی با کولر گازی ور رفت و بعد ناگهان گفت:« این را هم از اینجا بکنید. برای چه اینجا زدید؟»

به طلقی اشاره می کرد که من پشت سرم به دیوار زدم و به عنوان تابلو روی آن می نویسم. 

گفتم مشکلش چیست؟

گفت اتاق را زشت کرده، اینجا اداره است.

گفتم استفاده می کنم.

گفت در دفترت بنویس! الان مثلا اینکه برجام در فلان تاریخ امضا شد نوشتن دارد؟

با تعجب گفتم حتما دارد که نوشتم!

هنوز در شوک بودم از این همه وقاحت. از طرفی نمی دانستم از کجا آمده. بازرس است؟ ناظر است؟ تعمیرکار است؟

اگر می دانستم از تاسیسات اداره خودمان است همان جا جوابش را داده بودم که به شما ارتباطی ندارد. بخاری ات را درست کن و به سلامت.

اما حیف که نمی دانستم.

 

بعدتر که فکر کردم دیدم از این هم می شود درس گرفت.

اینکه حتی اگر تنها در اتاق کارت نشسته باشی و در را بسته باشی و به کسی هم کاری نداشته باشی و چند دقیقه قبلش به خودت گفته باشی «میریم که یه روز عالی رو شروع کنیم»، باز هم ممکن است کسی، ناشناس، بیاید، در را باز کند، روی اعصاب نداشته‌ات راه برود و با روحی که زخمی شده تنهایت بگذارد و عین خیالش هم نباشد.

پس لاجرم باید قوی تر بود. باید قوی تر شد. باید به برخوردها عادت کرد. باید...

 

اما چه کسی این بایدها را گفته؟

چرا همه باید اجتماعی بشوند؟

    - همه نه اما تو مگر نمی خواهی یک روز سر تمام ظالمین داد بزنی؟

    - چرا!

    - خب اگر تو داد بزنی آنها بلندتر داد می زنند! نمی خواهی بنشینی و سرت را بگیری که چرا شما داد زدید و لعنت به این دنیا و اعصابم خرد شد و این خزعبلات که... ها؟

    - نه...

    - پس به برخوردها عادت کن. آنها را ارزیابی کن...و از هر کدام درس بگیر.

    - برخورد تو با هرکدام از آدم های اطرافت باید خاص آن آدم باشد. با «میم» یک جور، با «سین» طور دیگر، با «ز» طور دیگر... ولی یادت باشد، وجه اشتراک همه اینها این است که تو با همه صرفاً بخشی از خودت هستی. نباید خودت را به تمامی لو بدهی. آنها هیچ کدام قرار نیست دردی را از تو دوا کنند. با آن ها باش. با همه باش ولی با هیچ کس دم خور نباش. محرم راز همه باش ولی هیچ کس را محرم راز خودت مگیر.

به درد دل همه گوش بده ولی با کسی درد دل نکن....اینجا کسی محرم نیست.

۰۱:۴۶

و لا تمدّن عینیک...

«یا حبیب و المحبوب»

 

نشسته‌ام در فکر.

قهوه نوشیده‌ام...

کتاب خوانده‌ام...

گاه قدم‌ زده‌ام...

و برای خودم فلسفه‌ها بافته‌ام.

که آدم به تمام خواستنی‌هایش نمی‌رسد؛ که وقتی نمی‌رسد پس رفتن به سمت خواستنی‌ها فقط حسرتش را بیشتر می‌کند؛ که باید چشمانش را ببندد روی دیدنی‌هایی که به او تعلق ندارند.

می‌گویم همه چیز و همه کس را می‌خواهم، اما از دور. اگر نزدیک شوم همه چیز خراب می‌شود. شبیه داستان ابراهیم علیه السلام شده است در مواجهه با ماه و ستاره‌ها.   

«الف» می‌گوید تو عاشقِ عاشق شدنی. 

شاید راست می‌گوید.

با خودم حرف‌ها زده‌ام. در خواب و بیداری. پشت فرمان. در اداره. در اتوبوس. 

بهتر شده است.

دلم را می‌گویم.

فقط مانده‌ام با آن دیدنی‌ها که گاه در شلوغی دنیا، انگار از آسمان و با گذرنامه‌ای که رویش نوشته «assigned for a mission»، راه چشم‌های به خاک دوخته شده‌ام را پیدا می‌کنند چه کنم.

دل می‌رود ز دستم... 

صاحبدلان!

خدا را...

دردا که راز پنهان

خواهد شد آشکارا...

۰۹:۲۹

و یَفعَلُ ما تُنکِرونَ...

 

الإمامُ علیٌّ علیه السلام : و لَقد قالَ لی رسولُ اللّه ِ صلى الله علیه و آله : إنّی لا أخافُ على اُمَّتی مُؤمِنا و لا مُشرِکا ، أمّا المُؤمنُ فیَمنَعُهُ اللّه ُ بإیمانِهِ، و أمّا المُشرِکُ فیَقمَعُهُ اللّه ُ بشِرکِهِ، و لکنّی أخافُ علَیکُم کُلَّ مُنافِقِ الجَنانِ ، عالِمِ اللِّسانِ ، یقولُ ما تَعرِفونَ ، و یَفعَلُ ما تُنکِرونَ.

امام على علیه السلام : رسول خدا صلى الله علیه و آله به من فرمود : من براى امّتم نه از مؤمن مى ترسم و نه از مشرک؛ زیرا مؤمن را خداوند به واسطه ایمانش جلوگیرى مى کند و مشرک را خداوند به سبب شرکش از پاى در مى آورد. امّا ترس من براى شما از منافق زبان بازى است که مطابق اعتقادات شما سخن مى گوید و برخلاف آنچه معتقدید عمل مى کند.

 

بعد نوشت: و من چقدر از حیوونِ درونم که بیش از اولی شبیه سومی شده وحشت دارم.

پناه بر خدا...

۰۰:۳۹

دیگر معجزه‌ای در کار نیست...

بسم الله الرَّحمن...

جنگنده‌های رژیم صهیونیستی بر فراز مناطقی از لبنان در ارتفاع پایین به پرواز درآمدند؛

آماده‌باش تمام یگان‌های حزب‌الله؛

درگیری جوانان فلسطینی با نظامیان صهیونیست؛

درگیری‌های شدید در غرب بیت لحم؛

انفجارهای متعدد از شمال غزه؛

شروع حمله هوایی در نوار غزه توسط رژیم صهیونیستی؛

نبرد رمضان 1444؛

 

امشب از اون شباست که خواب به چشم آدم نمیاد...

خدا به مردم روزه‌دار فلسطین رحم کنه.

این بار اما داستان عجیبه. فقط فلسطین نیست. حزب‌الله سینه به سینه رژیم ایستاده. انصارالله یمن گفته در کنار مردم فلسطین آماده مداخله است.

و جمهوری اسلامی ایران...

(حکایت ما خودش یه قصه پر غصه است، پس پر کردن این پایانِ باز با شما).

 

... یا لیتنی کنت معکم.

من توی این جبهه، زیر این خیمه، پشت این عینک احساس هویت می‌کنم. کاش دستی می‌رسید تا پای مونده در گِل رو بیرون بکشم. علی صفایی کجاست تا توی گوشش با اشک فریاد بزنم «نصف ماه رمضان رفت و من...اسیر خودمم»؟ کجاست تا سر بذارم روی شونه‌ش و بگم راست گفتی، «گوسفند تنها، طعمه گرگ‌هاست»...؟

ولی نه... به قول نادر:

دیگر معجزه‌ای در کار نیست!

مشکل ما این نیست که برای شیرین کردن زندگی معجزه نمی‌کنیم.

مشکل ما این است که همان قدر که ویران می‌کنیم نمی‌سازیم.

همان قدر که کهنه می کنیم تازگی نمی بخشیم.

همان قدر که دور می شویم باز نمی گردیم.

همان قدر که آلوده می کنیم پاک نمی کنیم.

همان قدر که تعهدات و پیمان های نخستین خود را فراموش می کنیم

آن ها را به یاد نمی آوریم.

همان قدر که از رونق می اندازیم رونق نمی بخشیم.

مشکل این است که از همه ی رویاهای خوش آغاز دور می شویم.

و این دور شدن به معنای قبول سلطه ی بی رحمانه ی زمان است!

     یک عاشقانه ی آرام / نادر ابراهیمی

 

۰۱:۳۳

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan