«به نام مبدأ آفرینش»
یادم می آید یک شب، دیوانه وار «اسلام شناسی» دکتر شریعتی را باز کردم و شروع به خواندن کردم تا شاید جواب سوال هایم را آن جا پیدا کنم...اما ابهامات من برمی گشت به قبل از اسلام...به قبل از خلقت آدم...و حتی قبل از خدا!
جز فکر کردن و خرج کردن اندک معلومات فلسفی که اندوخته بودم راهی به ذهنم نمی رسید...
شدیداً به صحبت کردن با کسی نیاز داشتم...دوستی،استادی، دانشجوی فسلفه ای...کسی که بتواند به سمت جوابی یا سوالی مبنایی تر حتی، هدایتم کند...که دیگر از طرح سوال نمی ترسیدم.
صدای تلفنم به صدا درآمد...هنوز به سمتش برنگشته بین صدها مخاطبی که می توانست مبداء این تماس باشد ذهنم قفل شد روی چهره ی دوستی و در دل گفتم کاش او باشد...که هم بی خرده شیشه است و هم بی حساب حرف نمی زند و هم اهل مطالعه است و این «هم» ها ادامه داشت تا رسیدم به این که «هم متاهل است و سرش شلوغ،پس او نمی تواند باشد...»
اما بود...خودش بود...خودش بود و بی مقدمه گفت: « ببین من وسط خیابونم! خانواده امشب نیستن، منم خواستم با یه نفر قرار بذارم و قدمی بزنیم و صحبتی و شامی... داشتم فکر می کردم به کی زنگ بزنم که تابلوی یه مغازه ی لاستیک فروشی به چشمم خورد...فامیل شما روش نوشته شده بود!.......میای؟»
با لبخندی غریب گفتم: «...میام!»
و رفتم...«دنیای سوفی» را هم با خودم بردم.
و گفتیم....و خندیدیم....و شک ام را بازگو کردم...و استقبال کرد... و باز هم حرف زدیم...و خیلی آرام شده بودم اما...
داستان به این جا ختم نشد.
ساعت حدودا از 12 گذشته بود و نیمه شب به حساب می آمد و ما هم چنان گرم صحبت بودیم در مورد کتاب و فلسفه و دین، این بار اما در ماشین...
گفت:«نگه دار تا یه کم روی اون نیمکت ها توی پارک بشینیم»
نگه داشتم و دنبالش به راه افتادم که گفت:«کتاب رو هم بیار!»
ساعت شاید 12:30 بعد از نیمه شب بود و ما روی نیمکتی گرم گفت و گو...که جوانی 26 یا 27 ساله از مقابل مان رد شد...اول نیم نگاهی کرد و بعد به سمت ما آمد و پرسید:«عذر می خوام این چه کتابیه؟!»
من با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «دنیای سوفی!»
پسر ناشناس گفت :«دو بار تا حالا این کتاب رو خوندم، واقعا بی نظیره»
و در مقابل دیدگان متحیر من که به چشمانش دوخته شده بودند با لبخند ادامه داد: «من دانشجوی فلسفه هستم،توی دانشگاه تبریز!»
با بهت تبریز را زیر لب هجی کردم: «تب ریز»
راستش عجیب ذوق کرده بودم...ذوقی توأم با تحیر....و در حالی که وانمود می کردم دارم به حرف های شان گوش می دهم به این فکر می کردم که از این جا تا تبریز چقدر راه است؟
فیلسوف جوان نشست کنار ما و یک ساعتی با هم گپ زدیم...سربسته از شک ها برایش گفتم و گفت: «نترس...این شک ها بد نیست، این شک ها هُلِت می ده...وادارت می کنه بری سراغ جواب سوال هات»
و من شاید دنبال همین یک جمله بودم... .
...
همان چند لحظه ی کوتاه بین خداحافظی با فیلسوف جوان تا رسیدن به ماشین کافی بود تا اتفاقات آن روز را در ذهن مرور کنم.
از تنها شدن آن شبِ یک دوست گرفته تا دیدن نام فامیلی من روی تابلوی یک مغازه آن هم درست لحظه ای که به دنبال هم صحبتی می گردد، تا تاکیدش موقع رفتن به سمت نیمکت که «کتاب رو هم بیار» ، تا این طرف و آن طرف شدن کتاب در دستان من هنگام صحبت، تا قدم زدن های شبانه ی یک دانشجوی فلسفه که دوبار این کتاب را خوانده در همان ساعت از شبانه روز و در همان مسیری که ما نشسته ایم، تا دیدن کتاب در دست من، تا گفتن حرف هایی که شاید تا به حال جایی فرصت مطرح کردن شان به هیچ کدام شان دست نداده بوده، تا...تا....تا... .
به برگ درخت ها خیره شدم...
سخت بود باورِ این که تمام این رخدادها تصادفی بوده و از روی اتفاق... !
اما این هم پایان داستان نبود.