Mr. Keating

Duty to mitigate

بسم الله...

دولت مسئول، متعهد است که زیان ناشی از فعل متخلفانه بین‌المللی را به طور کامل جبران کند. اما مسئله دیگری که بر حدود جبران تاثیرگذار است مسأله تلاش در راستای کاهش خسارات است. از قربانیِ کاملاً بی‌گناهِ رفتاری متخلفانه انتظار می‌رود به هنگام مواجهه با یک زیان، به گونه‌ای معقول و متعارف عمل کند. این مفهوم، یعنی «تعهد به کاهش خسارت» حاکی از آن است که قصور در کاهش خسارت از سوی طرف زیاندیده ممکن است مانع از جبران خسارت تا آن حد شود.  

دیوان در قضیه Gabacikovo-Nagymaros Project صراحتاً به این مسأله اشاره کرد:

اسلواکی اظهار می‌کند: «این یک اصل کلی حقوق بین‌الملل است که طرف متضرر از عدم اجرای قرارداد توسط طرف دیگر، باید تلاش کند که خسارات وارده به خویش را کاهش دهد».

از این اصل نتیجه گرفته می‌شود که دولت زیاندیده‌ای که در اتخاذ تدابیر لازم برای کاستن خسارات وارده به خویش خودداری کرده است نمی‌تواند میزان خسارتی را که قابل احتراز می‌بوده مطالبه کند.

 

شرح ماده 31 طرح مسئولیت بین‌المللی دولت (2001)

 

همینطور که می‌خوندم دیدم چقدر به جای «دولت» میشه گذاشت «آدم»...!

و چقدر میشه این مفهوم رو توی زندگی روزمره‌مون پیاده کرد.

راستی ما چقدر در حق خودمون به این «Duty to mitigate» عمل می‌کنیم؟

۱۵:۲۲

از تو این دیوانگی را هدیه دارم من

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

ابدیتی که توی روحم جریان داره رو توی هیچ ظرفی نتونستم بریزم. هر بار که از حسرت و خیالم با کسی حرف زدم، با دست خودم بخشی از روحم رو روی زمین ریختم و با چشم، به خاک افتادن و بلند نشدنش رو تماشا کردم.

هر بار فقط خدا بود که می تونستم برم در خونه‌ش و در بزنم و در جواب «کیه»، بگم «منم. میشه دوباره راهم بدید؟». و هر بار این خود خدا بود که زخم‌هام رو می‌بست و لبخندزنان می‌گفت:

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟

در این سراب فنا چشمه بقات منم؟

وگر به خشم روی صدهزار سال ز من

به‌ عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش‌ جهان مشو راضی

که نقش‌بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای با صَفات منم

نگفتمت که چو مرغان به‌ سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره‌ زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

که گم کنی که سرِ چشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد، خلّاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی، دان که راه خانه کجاست

وگر خداصفتی، دان که کدخدات منم...

 

هر بار حسش کردم...حتی اگه هنوز در مورد وجودش به یقین عقلی نرسیده باشم. به درک که نرسیدم.

 

 

بعد نوشت: آن نگارِ بالا بلند را بگویید: « الهی! اگر امانت را نه امینم، آن روز که امانت می‌نهادی می‌دانستی که چنینم.

 الهی! فرمایی که بجوی و می ترسانی که بگریز. می نمایی که بخواه و می گویی که بپرهیز.

الهی! گریخته بودم تو خواندی. ترسیده بودم بر خوان تو نشاندی. ابتدا می ترسیدم که مرا بگیری به بلای خویش، اکنون می ترسم که مرا بفریبی به عطای خویش.

الهی عبدالله عمر بکاست و عذر نخواست. عذر ما بپذیر و بر عیب های ما مگیر».

۰۱:۱۵

ظرف غذای دیگران...

 به نام خدا

 

  • چرا از ذهنم نمی ری بیرون؟ می دونی چقدر کار دارم؟ تو دیگه چه جور دوستی هستی؟
  • من وجود ندارم رضا...
  • مزخرف نگو...
  • من خود توام...من توی ذهن تو شکل گرفتم...توی ذهن تو بزرگ شدم...باور کن من توی ذهن تو اینقدر قشنگ و دست نیافتنی شدم. من وجود خارجی ندارم رضا.
  • کمکم کن بتونم از ذهنم پاکت کنم. نه...فکر خوبی نیست...اینکه از کسی که بهش فکر می کنی بخوای بهت کمک کنه بهش فکر نکنی فقط باعث میشه بیشتر بهش فکر کنی! چقدر من احمقم...
  • حالا فهمیدی چرا ذهنت همچین پیشنهادی میده؟
  • چون فقط می خواد یه کاری کنه من بیشتر بهت فکر کنم... وقتی می بینه من مخالفم، همون ایده مخالفت منو می گیره و میاد جلو...لعنتی. چه حس غریبیه که می دونی هیچ کس نمی تونه کمکت کنه...
  • تا وقتی به ظرف غذای دیگران خیره بشی...
  • نه...چرا باید این دیالوگ رو بدم به تو؟ که بازم گنده ترت کنم؟ که مثلا تو رو عاقل نشون بدم؟ دوست داشتنی نقاشیت کنم توی ذهنم؟ که بیشتر عاشقت بشم؟ نه...اینو امروز جایی خوندم....خودم هم روایتش می‌کنم. اگه به ظرف غذای دیگران خیره بشی، فقط غذای خودت از دهن میفته. حالا چی میشه که آدمیزاد یه دعوت مثل این رو می شنوه...پایین بالا می کنه گوشه ذهنش....قبولش می کنه....ولی به سمتش حرکت نمی کنه؟
  • قبولش می کنه ولی نمی خوادش. آدمیزاد از دست دادن رو دوست نداره...و این دعوت، پره از دست دادنه.
  • چرا از دست دادن رو یاد نمی گیریم...؟
  • از دست دادن مثل تیر خوردن می مونه...کی رو دیدی که تیر خوردن رو یاد گرفته باشه؟
  • اینکه ظرف ما پر نمیشه...اینکه هیچ وقت راضی نمیشیم خیلی غم انگیزه...اینکه یه روز باید همه چیز رو بذاریم و بریم...اینکه مسافریم...اینکه باید بریم و توی راه زیر لب زمزمه کنیم که رفتیم، دعا گفته و دشنام شنیده...خیییلی غم انگیزه....خیلی.....تموم دلخوشیا رو ازم میگیره.
  • شاید خود غم باید دلخوشی ما باشه.
  • شاید خود غم باید دلخوشی ما باشه.

 

 

بعد نوشت: از این درشکه بیا پایین...تو نیز شیهه بکش گاهی.

این روزا بدترین ایده ممکن نوشتن توی وبلاگه...این آخرینا رو هم تحمل کنید. ییاده آمده بودم...پیاده خواهم رفت.

 

 

۰۲:۵۳

مردی که دغدغه «ما» شدن داشت

بسمه تعالی

 

دیروز، بعد از یکی دو شب تب و لرز، از شدت گلودرد نمی توانستم از رختخواب بلند شوم. طاقچه را در گوشی پایین و بالا کردم و...به «نا» برخوردم، اتفاقی (از جنس همان اتفاقی‌ها که می‌دانم و می‌دانی).

ذوق کردم...که احتمالا بعد از «کهکشان نیستی» و «پس از بیست سال» و «مرگ آگاهی در ادب فارسی» و ده‌ها کتاب دیگری که نیمه خوانده مانده‌اند، بالاخره یک روز نوبت به خواندنش می‌رسد. مدت‌ها بود که دلم کشیده می‌شد به سمت شهید صدر...و دوست داشتم بشناسم این مرد را و راستش فرق امام موسی صدر و شهید صدر و... را نمی‌دانستم. «اقتصادنا» و «فلسفتنا» را دیده بودم و آرزوی خواندنشان را در دل داشتم اما نمی‌دانستم این صدر کدام یک از تصاویری است که دیده‌ام.

امروز از ترس گلودرد دیروز، تصمیم گرفتم نخوابم و بعد از سحر بیدار ماندم. حوصله کار نداشتم. دست آخر، آن منِ درونم که می‌گفت «نا» را باز کن و فقط نگاهی بینداز، بر بقیه من ها پیروز شد... و همانطور که حدس می زنی، نتوانستم کتاب را زمین بگذارم.

اگرچه متن کتاب خیلی جای کار داشت و اسامی متعدد بدون شخصیت پردازی مناسب، همانطور خام درون آن ریخته شده بودند، اما همین هم نعمتی بود برایم. آنقدر بود که خواب از سرم بپراند. زحمت جستجو و آشنایی با اسامی فراوانی از جمله سید محسن حکیم و محمدباقر حکیم و... را خودم کشیدم.

و تو نمی دانی چقدر با سید محمدباقر صدر و حرف ها و دغدغه هایش احساس قرابت کردم...و چقدر دوست داشتم معاصر او می بودم...و مخاطب یکی از نامه هایش.

و چقدر این آدم درد داشت...

و شاید بزرگترین دردش این بود که نمی توانست مثل بنت‌الهدی شعر بگوید، که اگر می توانست شاید شعرها کمی تسلایش می دادند. اما به قول خودش مثل درختی شده بود که از درون در حال فروپاشی بود.

...

چند وقتی هست که با وسواس فراوان، دوباره، مشغول پایه ریزی نظام فکری‌ام شده‌ام و وقتی شنیدم شهید در دو سه کتابش حرف های مفصلی در باب اثبات وجود خدا دارد فهمیدم که آن اتفاق، اتفاق نبوده.

امروز با او آشنا شدم...و امروز داغدارش شدم. داغدار خودش....داغدار لحظه خداحافظی‌اش با خانواده... داغدار بنت‌الهدی که هنوز از پیکرش خبری نیست... داغدار دل همسرش...و مادرش.

در کتاب خواندم که سید در روز 16 فروردین به شهادت رسیده بود. دلم تپیدن گرفت...تقویم را نگاه کردم. امروز 16 فروردین بود.

و این آشنایی شاید هدیه شهید بود برای من. الحمدلله علی ما هدانا.

۱۳:۴۴

مرگ جواب صحیح تمام سوالاتیه که باید بپرسیم ولی نمی‌پرسیم!

بسم الله...

1. ما، باور کنیم یا نه، تاثیر گرفته از انقلاب صنعتی غربیم و غرق در مدرنیته‌ای که از ینگه‌دنیا شروع شده و هر لحظه داره رنگ تازه‌ای به خودش می‌گیره. این تاثیر و تاثر ناخواسته، که حاصل خیلی از ناهنجاری‌های ذهنی امروز ماست، به خودی خود بده اما اون چیزی که بدترش می‌کنه اینه که توی این غربی شدن هم همیشه ناتمام بودیم و به پوسته و سطح قانع شدیم. چه زمان رضا قلدر که تمدن و پیشرفت توی تشبه ظاهری به فرنگی‌ها فهم می‌شد و چه الان که تکنولوژی، همزمان با مطرح شدن در غرب، به دست من و تو هم می‌رسه بدون اینکه قبلش، یا حتی بعدش، خبری از اومدن فرهنگ استفاده از اون تکنولوژی باشه.

2. یه روز دوستی بهم می‌گفت «جوون امروزی دیگه کارش با خوندن امثال معراج السعاده درست نمیشه. زیست جوون امروزی فرق داره». اون موقع نمی‌فهمیدم چی می‌گه، اما الان می‌فهمم. الان به این رسیدم که فهم ما از پدیده‌ها، با فهم ملا احمد نراقی یا ملا محمد کاشی فرق داره. نه اینکه حرام و حلال خدا عوض شده باشه ها، نه. حرف اینه که سیر شناخت و حرکت به سمت مفاهیم اصیل متفاوت شده و پر بیراه نیست اگه بگیم سخت تر شده. (برای فهمیدن موضوع، فقط کافیه به حجم شبهه‌ها یا اخبار دریافتی ما در یک روز فکر کنید و اون رو با میزان اخبار ضد و نقیضی که ذهن پدربزرگ‌های کشاورز من و شما رو به خودش مشغول می‌کرده مقایسه کنید.)

3. توی خود فرهنگ غربی، که پرچم‌دار هر چیزیه که توی جعبه «مدرنیته» جا میشه، یه سری از آدما هستن که به این فرهنگ نگاه انتقادی پیدا کردن و دارن سخنرانی‌ها می‌کنن و کتاب‌ها می نویسن که آقا چه وضعشه! گندش رو دراوردین. تازگی‌ها فهمیدم برای بیرون اومدن از منجلاب مدرنیته، اول باید این پدیده خوب فهم بشه و برای کسی که می‌خواد مدرنیته را بفهمه، خوندن این دست کتابا خیلی می‌تونه کمک‌کننده باشه، چون حاصل فهم زیسته آدمیه که تهِ مدرنیته رو دیده و چیزی که شاید قراره پنج سال دیگه وارد تجربه زیسته من بشه رو زندگی کرده و طبیعتاً راه‌های برون‌رفت از این چالش‌ها رو هم بیشتر از من بلده.

4. «THE SUBTLE ART OF NOT GIVING A F*CK» یکی از این کتاب‌هاست. ترجمه‌های مجازش تحت عنوان «هنر ظریف بیخیالی» یا «هنر رهایی از دغدغه‌ها» وارد بازار شده، اما من ترجمه بدون سانسورش رو خوندم، از ارشاد نیک‌خواه، که البته به هرکسی توصیه نمی‌کنم چون پر از الفاظ رکیکه (و شاید مناسب فرهنگ ما نیست، اگرچه بخش قابل قبولی از فرهنگ غربه و همین نکته، بدون روتوش حرف زدن نویسنده رو قابل تحمل و باورپذیر و حتی یه جاهایی قابل تحسین کرده و این بی‌پرده بیرون ریختن افکار انقدر حس خوبی بود که بارها وسط خوندن کتاب باعث شد حالم از خودم که بنا به جبر روزگار یا انتخاب شخصی پشت ظاهرسازی‌های زیاد قایم شدم به هم بخوره.)

5. اوایل با این استدلال که اینم یه کتاب زرد شبیه بقیه است سمتش نمی‌رفتم اما تسلیم شدم و شروع کردم به خوندن. مارک منسون، نویسنده کتاب، از دل زخم‌های کاری و چالش‌های عاطفی و بی پولی و دائم‌الخمر بودن و هرشب با یه دختر خوابیدن و هرچیزی که توی فرهنگ مصرفی غربی ارزش محسوب میشه بیرون اومده و حرف‌های متفاوتی می‌زنه. مارک برعکس اکثریتی که می‌گن آروم باش و به چیزای خوب فکر کن و یه روز همه چیز درست و بی عیب و نقص میشه، معتقده که:

-  تو استثنا نیستی؛

- و رنج بخش جدایی‌ناپذیر زندگی این جهانیه؛

- و هرچقدر لذت می‌خوای باید به همون اندازه رنج بکشی.

- مارک میگه اوکی، ممکنه همه چیز بعضی وقتا خیلی مزخرف باشه اما همینه که هست. تو چون اسیر اینستاگرامی فکر می‌کنی همه الان خوب و شادن و فقط تو بدبختی. نه عزیزم زندگی برای همه همینطوره، پس خفه شو و فقط انجامش بده! همین!

- و اینکه رشد یه فرآیند تکرارپذیر بی‌پایانه و وقتی چیز جدیدی یاد می‌گیریم، از حالت «اشتباه» به حالت «درست» نمی‌ریم. بلکه از حالت اشتباه به حالت «یه ذره کمتر اشتباه» می‌ریم و قرار نیست به حقیقت و کمال برسیم.

- و اینکه انقدر حق به جانب نباشیم و یاد بگیریم یه کم به خودمون شک کنیم و به جای اینکه دنبال این باشیم که ما درست بگیم و حق با ما باشه، باید دنبال این باشیم که همیشه داریم چطوری اشتباه می‌زنیم.

- مارک میگه یقین دشمن رشده و هیچی قطعی نیست تا وقتی که اتفاق بیفته، که البته اون موقع هم قابل بحثه!  

- مارک میگه «فرهنگ مصرف‌گرا می‌خواد ما رو مجاب کنه که بیشتر بخوایم و من خودم به شخصه سال‌ها مرید این تفکر بودم که بیشتر پول دربیار، تجربه‌های بیشتری کسب کن، با زن‌های بیشتری باش. ولی بیشتر همیشه بهتر نیست. در واقع عکس این قضیه درسته. وقتی فرصت‌ها و گزینه‌های بیشتری جلومون باشه، فقط حسرت و رنج‌مون بیشتر میشه. و هرچی گزینه‌های بیشتری بهمون بدن میزان رضایتمون از گزینه‌ای که انتخاب می‌کنیم کمتر میشه، چون از هممممه‌ی گزینه‌های دیگه‌ای که از کف رفتن مطلع‌ایم. (عجیبه اما بارها وسط خوندن کتاب این فکر به ذهنم اومد که اگه بعضی الفاظ رکیک توی جملات نبود، احساس می‌کردم این کتاب رو علیرضا پناهیان نوشته!)

- مارک از تعهد حرف می‌زنه و میگه اگرچه سرمایه‌گذاری عمیق روی یک شخص یا مکان یا شغل، ممکنه ما رو از وسعت تجربه‌هایی که دوست داریم محروم کنه، ولی رفتن دنبال وسعت تجربه‌ها ما رو از فرصت تجربه کردن پاداشی که در عمقِ رابطه نهفته است محروم می‌کنه.

ممکنه شما هم مثل من با بعضی قسمت های کتاب موافق نباشید، اما به نظرم ارزش خوندن رو داره، حتی نسخه سانسور شده. من خواستم دِین‌م رو به مارک، با معرفی کردن کتابش ادا کنم.

یکی از چیزای عجیب برام اینه که حرفای این کتاب رفرنس خاصی نداره. یعنی همش حاصل تجربه زیسته مارک منسونه و از دل رنج ها و تاملاتش بیرون اومده. و چقدر خوبه که تفکرات عمل‌گرا که در مورد جزئی‌ترین مسائل حرف دارن و راهکار عملیاتی ارائه میدن توی جامعه غرب جای پای محکمی پیدا کرده...مارک منسون خیلی جاها بدون اینکه بدونه حرف اسلام رو زده...حرف علی علیه السلام رو....و این برام ناراحت‌کننده است که ما هنوز درگیر حرف‌های کلی و شعاری هستیم.

 

پ.ن: عنوان برگرفته از متن کتاب است.

 

۰۴:۳۳

after any chaos, I miss you

In the name of YOU

The point of despair is always so close to me.

After any event & any challenge, I feel frustrated as soon as possible.

Honestly speaking, I like it.

The feeling of despair gives me power.

- for what?

- Obviously, to rebel!

- Rebel Against what?

- anything that I want.

-Even against me?

-Even against you...my Lord! Even against the ideology that says you exist! But…if I could see you. Only if I could see you..

- does it make any difference? I don't think so.

- What do you mean?

- I mean now you rebel against the God you can't see. at that time, you will rebel against a God who you can see! there is not much difference. isn't it?

- maybe… and may not be. I just want to know about all things. I rebel, but after any chaos I miss you. I hate your silence.can you believe me? Ok, I've lost my certainty and I can't see you, but until I find it, I at least can believe in a super power who I feel his sadness.

- and?

- and…I try to reconsider my behavior. ... deal?

- deal.

 

- just...

help me to find you…

this frustration is killing me...

۰۵:۲۴

I am lost

In the name of God

 

I had a bad dream…and now, at 3:42 after midnight, I'm thinking of the meaning of life. After the faintest parts of my choices, I have a huge question sign and even before any decision I ask myself: WHY?

"That's too hard to continue in this way," My Wife said.

"But making a life in which always everything has been ok, is not honorable," I replied. "we'll try because our family deserves it."

And now, at 3:42 a.m., I'm thinking how can I go through life, when everything is doubtful?

Let's think that I'm so rich. After that?

Why should we work hard? To be like the God? Was he working hard too?

I've lost something & I don't know what.

I need something & I have no idea about it.

I should be somewhere and I don't know where.

And, that’s the worst feeling a human being can have.  

I AM LOST.

Nowadays, I need to be the guy who puts everything aside and review his thoughts, his life, his wealth and, his regrets.

 

My regrets…how I love them.

I think I'll probably die thinking about my regrets.

    

By the way, what's the meaning of your life?

۰۴:۳۶

being infinite in the middle of a limited world

We are so weird. We run away from something and then miss our past (when we had this thing).

We are always thinking about what we don’t have. When we are single, we dream about being married and now that we are married, we look at the freedom of single guys with regret.
 
We choose someone and then, we prefer the others but why? Even in the Quran (The holy book of Muslims) there is a quote in which Allah addresses the prophet and says:

"Beyond that, women are not lawful for you, nor that you should change them for other wives even though their beauty should impress you".

That’s clear we as human beings are infinite. but we can’t get everything and exactly this is the problem: “being infinite in the middle of a limited world”.
 
maybe the only way to solve this problem (read Bug!) is to close our eyes to everything. but it’s against our progress, isn’t it?
 
So, perhaps we should choose and, the last question is what’s our CRITERIA in this way?
۰۳:۵۵

تو یادم دادی غمگین باشم...

 

به نام خدا

  همیشه فکر می‌کردم که غم را دوست دارم و از شادی گریزانم.

  این را یک بار دیگر، همین امشب به خودم یادآوری کردم، درست وقتی نگاهم افتاده بود  به نگاه زنی در خیابان، فقط برای یک لحظه.

زنی که انگار همه چیز داشت... و انگار نسخه کامل تمام زن‌ها بود، البته در خیال من.

خیال که فعال می شود حسرت هم به سراغ آدم می‌آید.

  همین امشب به «س» که داشت به پیشنهاد من، کتاب صوتی  «خط مقدم» را گوش می‌داد، گفتم: «زنی که در نقش  همسر شهید، گویندگی می‌کند صدای زیبایی دارد. آدم را دیوانه می‌کند». گفت «مخصوصاً وقتی نامه می‌خواند».

  حسرت چیز خوبی نیست....و من امشب به کشف جدیدی در مورد خودم رسیدم. اینکه من غم را بیشتر از شادی دوست ندارم. حقیقت آن است که به آن شادی عمیق که در طلبش بودم و هستم نرسیدم...و از بابت همین نرسیدن است که غمگینم. آنقدر همیشه همه چیز، در خوف و رجا آمده و آرام و بی صدا نشسته در گوشه ای از زندگی‌ام که فرصت خوشحالی کردن نداشته‌ام.

  خیالم به کمک می‌آید، که شاید هیچ کس این شادی عمیق را تجربه نکرده است...و شاید همه در همین حسرت به سر می برند. اما دیده ام که نمی برند. با دیدنی‌هایم چه کنم...؟

 

و چرا زن ها وقتی کمی نزدیک‌تر می‌آیند سطحی ‌بودن‌شان بیرون می‌زند؟ کجاست آن زنِ عمیق زیبا و زیبای عمیق؟

۰۲:۴۸

بسیاری از چالش‌های درونی ما...

بسمه تعالی

 

علی صفایی در «تربیت کودک» جمله ای را نقل می‌کند از عالمی در لبنان که «لاینتشر الهُدی الا مِن حیثُ انتشرَ الضّلال»؛ یعنی هدایت نشر پیدا نمی کند مگر از همانجایی که گمراهی منتشر شده است.

و من در موارد زیادی به صحت این جمله و این فکر ایمان آورده‌ام. مثلا داشتم فکر می کردم که آنچه امروز روح ما را به زنجیر کشیده و علت بسیاری از چالش های درونی ماست، اگر خوب به عقب برگردیم، ریشه‌اش را در مدرنیته غربی پیدا خواهیم کرد. از ساده ترین چیزها مثل همین تلفن همراه بگیر، که مدیریتش پدرمان را درآورده...تا از دست رفتن تمرکز...تا اختلاط‌های زن و مرد و... .

و بعد دیدم خودِ غربی ها (آنهایی‌شان که کمی اهل فکر و نوشتن هستند) به واسطه مواجهه زودتر و بیشتر با این موارد، در خط مقدم این درگیری ها قرار دارند و اتفاقاً برای فهمیدن اینکه چطور با این مسائل روبرو شویم، آن ها گزینه مناسب تری از دیگران هستند.

فی المثل، برای مدیریت ذهن در دنیای مدرن، احتمالا کتاب یک غربی که بیش از ما گرفتار بوده و راهی پیدا کرده برای چالش هایش، کمک کننده تر  و راهگشاتر از دیگران باشد.

با این نگاه، ما ناگزیر از  مطالعه آثار دیروز و امروز غربی هستیم.

در تربیت کودک و بعضی دیگر از کتاب های عین.صاد هم پر است از اسامی رمان و غیررمان های غربی که عین صاد خوانده است.

 

بعد نوشت: به لطف شهدای امروز جمهوری اسلامی، کسی در ایران به یک توجیه عقلی برای قوی شدن رسید...و آن اینکه وقتی حتی نمی گذارند آزاد و رها باشی تا فکر کنی و تصمیم بگیری، ناگزیر از قوی شدن خواهی بود.

وقتی تو را می کشند به جرم انتخاب کردن و آزمودن راهی که خلاف راه آنهاست، باید بتوانی در جواب سیلی ها توی دهن شان بکوبی. 

و ما ناگزیریم از شناخت و قدرتمند شدن...

واقعا چاره دیگری نداریم.

۲۲:۲۷

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan