بایگانی خرداد ۱۳۹۸ :: Mr. Keating

یک منِ بزرگترِ خاموش...شاید هم روشن!

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

مدت ها بود فرضیه ی "وجود دو من در درون انسان" ذهنم رو مشغول کرده بود و نمی دونم اول بار ، به ذهن خودم رسونده بودن یا از دیگری شنیده بودم.

با این همه...هرچی جلوتر رفتم بیشتر وجود این دو رو حس می کردم و کم کم دیدم دیگران هم در درون شون متوجه ش شدن (هر کس با ادبیات دینی، روان شناختی یا حتی ادبی خاص خودش)...حس خوبی بود و هست که فرضیه ای در وجودت ریشه بگیره و امروز احتمالا بتونی میوه های یقین ش رو بچینی.

 

1. 

« لا یَلِجُ فِی المَلَکوتِ مَن لا یُولَدُ مَرَّتَین »... کسی که دو بار متولد نشود به ملکوت راه نمی یابد.

عیسی مسیح علیه السلام

انجیل یوحنا/3 

انجیل مرقس/ 10

انجیل متی/ 18

2. 

کسی که از خودش بیرون نیامده، همان حیوان است که با غریزه حرکت می کند و با طبیعتش راه می رود. هنگامی که تو از خودت متولد شدی، هنگامی که به تولدی دیگر رسیدی، با این تولد تازه، تو دو تا می شوی. تو صاحب دو "من" می شوی. منی که بود؛ منِ مادر و منی که شد؛ منِ فرزند.

مبارزه دو طرف می خواهد، جهاد دو طرف می خواهد. تو که هنوز تولدی نیافته ای، بیش از یکی نیستی و این است که مبارزه ای نداری، مبارزه معنا ندارد...زمینه ندارد.

علی صفایی حائری رحمت الله علیه/ صراط

 

3.


جبران خلیل جبران/ نامه های عاشقانه

با صدای پیام دهکردی (جهت حفظ مالکیت معنوی اثر)

 

4. 

"Tim Urban"

وبلاگ نویس

صاحب تارنمای: "Wait But Why"

صحبت های بی نهایت جذاب تیم اوربان توی TED در خصوص همین موضوع رو از اینجا ببینید. (زیر نویس فارسی رو هم می تونید فعال کنید)

( حد و واندازه ای برای تشکرم از سید جواد عزیز بابت معرفی این کلیپ، قائل نیستم.)

 

 5. می تونید تجربیات و نظرات خودتون در این مورد رو این جا به اشتراک بذارید تا دیگرانی از جمله "من" استفاده کنن. البته هنوز نمی دونم کدوم یکی از " من " های من قراره از دیدگاه هاتون استفاده کنه :)

 

پ.ن: و لله الحمد...

۱۲:۲۴

شما چه کسی رو از دست دادید؟

امیرعلی داره کارتون نگاه می کنه...

شخصیت های کارتون دارن با هم حرف می زنن...

یکی می گه: من توی این درگیری ها پدرم رو از دست دادم.

یکی دیگه می گه: من برادرم رو.

اون یکی می گه: من بهترین دوستم رو.


و من آروم زیر لب می گم: 


" من خودمو از دست دادم... "


+ یه عمره قراره یه " منِ " تازه از دل منِ پیش فرضی که خدا بهم داده و مدت هاست تحت سیطره ی اژدهای غضب و دیو شهوته، بیرون بیاد...و یه عمره زیر مشت و لگد مونده. (می ترسم از اون روزی که تابلوی تعویض رو بگیرن بالا و شماره ی من روش باشه، که یعنی وقتت تموم شد....می ترسم ولی کاری نمی کنم)

دیشب کسی می گفت که " حیوانات شهوت دارند و غضب...این دو، محرک حبیوانات هستند و انسان در این دو با حیوانات مشترک است و فقط نیروی سومی ست که آدمی را متمایز می سازد از حیوان، به نام عقل " ( که اگر به کار گیرد...) 

و منِ این روزای من چقدر اشتراکاتش با حیوانات پر رنگ تره تا انسان ها.


" أَلَم‌ْ یَأْن‌ِ لِلَّذِین‌َ ءَامَنُوَّاْ أَن تَخْشَع‌َ قُلُوبُهُم‌ْ لِذِکْرِ اللَّه‌ِ " 16/ حدید

آیا وقت آن نرسیده است که دل های مومنان در برابر یاد خدا خاشع گردد؟


در جواب تو فرومانده ترم از طفلی

که به سُفتن شکند گوهر و تاوانش نیست

#نظیری_نیشابوری

- جمعه 17 خرداد 98 -


پ.ن: استاد نازنین حقوق بین الملل خصوصی ما (که سلام خدا بر او باد) به ما توصیه کردن اتفاقات روزانه مون رو یادداشت کنیم. از همین بابه اگه ازین به بعد این جا با یادداشت های روزانه ی من روبرو می شید....ان شاءالله.

۰۱:۱۰

آدم همیشه در مورد چیزی که هیچی ازش نمی دونه تصور اغراق آمیزی داره...بیگانه/آلبر کامو


یا حبیب التَّوّابین


تعریفش رو زیاد شنیده بودم و از خوندنش پشیمون نیستم... . 

شاید همین دو تا دلیل کفایت کنه برای کسی که بخواد بیگانه رو بخونه.

دروغ گفتن فقط این نیست که حرفی بزنیم که راست نیست...گفتن چیزی بیشتر از حقیقت هم دروغه! کاری که ما هر روز انجام می دیم تا زندگی رو ساده تر کنیم. اما شخصیت اصلی کتاب بیگانه نمی خواد زندگی رو ساده تر کنه و بر خلاف ظواهر همیشه همون رو می گه که هست...حتی وقتی با ماری طرح دوستی ریخته در جوابش که می پرسه عاشقمی؟ می گه نه...فکر نمی کنم عاشقت باشم!

مورسو حاضر نیست احساسات واقعی ش رو مخفی کنه و این یعنی بر خلاف مسیر رود شنا کردن!


ترجمه ی خشایار دیهیمی رو خوندم و فوق العاده بود...روون تر از بقیه ای که ندیدم شاید!


برشی از کتاب: 

مسئله ی اصلی کشتن وقت بود.
دست آخر، وقتی یاد گرفتم چطور چیزها را به یاد بیاورم، دیگر اصلا حوصله ام سر نمی رفت. 
بعضی وقت ها به اتاقم فکر می کردم و در عالم خیال، از یک گوشه ی اتاق شروع می کردم و دور اتاق می گشتم و یک به یک چیزهایی که سر راهم بود را به یاد می آوردم. اولش طولی نمی کشید. اما هر دفعه که از نو این کار را می کردم کمی بیشتر طول می کشید.
هر تکه از اسباب و اثاثم را به یاد می آوردم؛ و روی هر تکه از اسباب و اثاث، هر شیئی که بود؛ و از هر شیء، همه ی جزئیاتش را، و جزئیات آن جزئیات را _ نقشی، تَرَکی، لب پریدگی ای_ و بعد رنگ و جنسشان ارا.
این طوری شد که بعد از چند هفته می توانستم ساعت ها فقط بنشینم و چیزهای توی اتاقم را بشمارم و هرچه بیشتر فکر می کردم چیزهای بیشتری را از ته حافظه ام بیرون می کشیدم که قبلا هیچ توجهی به آن ها نکرده بودم یا فراموششان کرده بودم. 
آن وقت بود که متوجه شدم آدمی که حتی فقط یک روز زندگی کرده باشد می تواند صد سال را راحت در زندان بگذراند. آن قدر یاد و خاطره خواهد داشت که حوصله اش سر نرود.


۰۱:۱۴

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan