بایگانی تیر ۱۳۹۷ :: Mr. Keating

عکس جوانی اش را...


... به نام خدا ...

« روزهای آخر تابستان 1353، امام جماعت مسجد کوچک و نیمه کاره ی امام حسن مجتبی (ع) در مشهد، با شروع ماه رمضان، برنامه ی جدیدی برای مسجد می ریزد.

سیّد علی خامنه ایِ سی و پنج ساله، با آن قد رشید و چشمان نافذش، بنا می کند که هر روزِ ماه مبارک بعد از نماز ظهر و عصر، قرآن به دست پشت تریبون بایستد و یک ساعت سخنرانی کند، با موضوع « طرح کلی اندیشه ی اسلامی در قرآن »

با شروع جلسات، شهر مشهد به هم می ریزد. هر روز ظهر که شهر خلوت شده و مردم به استراحت تن داده اند در گوشه ای از شهر جنب و جوشی عجیب برپاست...مردم همه از راه های دور و نزدیک در هوای گرمِ ظهرها با زبان روزه، در حرکتند به سمت مسجد امام حسن (ع)

دانشجویان پزشکی برای آمدن و رفتن، اتوبوس گرفته اند و اقشار مختلف مردم مشتاقانه خود را به این مسجد می رسانند تا با شنیدن حرف های سیّد جوان، تشنگی هایشان را فرو بنشانند. »
.
.
.
بالاخره خواندمش، ولله الحمد!
طرح کلی اندیشه اسلامی، گوهری ست بی مثل و مانند که چهل سال دیر به دست ما و شما رسید...اما رسید.
کتاب با طرح مباحثی تماما نو در باب ایمان شروع می شود و با توحید ادامه پیدا می کند. اما نقطه ی اوج آن در بحث پیرامون "فلسفه ی نبوت" و "ولایت" است!

شک نکنید بعد از خواندن، نگاهی نو به اسلام و قرآن پیدا خواهید کرد.

و البته می توانید پس از بستن کتاب، عکس جوانی سید علی را بیاورید و...خوب نگاهش کنید و...بغض کنید و.......زیر لب ولله الحمدی بگویید و...خطاب به سید علی نجوا کنید...آخر چه کسی لایق تر از تو برای هدایت این کشتی؟...الحمدلله به خاطر داشتن تو...پدر مایی شما...امام مایی شما...شمایی که در راه اسلام پیر شدی...شما که بالا نشستی و هیچ گاه بالانشین نشدی.
به راستی  آن روزها که شما می گفتی اگر جایی از حرف ها برای کسی مبهم مانده بعد از جلسه بیاید و سوال کند چه کسی فکر می کرد شما چندین سال بعد رهبر این امت خواهی شد؟


پ.ن: جالب این جاست که رهبری بعدها از این جلسات یاد می کنند و می گویند: آن حرف ها پایه های فکری برای ایجاد یک نظام اسلامی بود، اگرچه ما آن موقع امیدوار نبودیم که نظام اسلامی شش، هفت سال دیگر محقق شود. می گفتیم اگر پنجاه سال دیگر هم ایجاد نشود بالاخره پایه های فکری اش این هاست. 

#بخوانیم.
۰۰:۴۳

من می روم...تو می روی...او می رود...ما می رویم!

... یا حَبیبَ من لا حَبیبَ له ...
 
 
1:44 بامداد 23 تیر 97
تازه از تنور درآمده...
 
 
رسیده ای لب ایوان و کوله ی سفرت را...
نه...کوله نه...که به کوچی دوباره بال و پرت را...
 
چنان به بستنِ کَفشت نشسته ای که مبادا
کسی دمادمِ رفتن شکوهِ چشمِ ترت را...
 
کمی غرورِ برادر...کمی تبسّمِ مادر
شبیه تر شده ای این میان ولی پدرت را
 
تو می روی و دلت تنگ می شود به نسیمی...
که خاطرات قدیمی احاطه کرده سرت را
 
بدون ترس اگرچه نبوده راه برایت
دلت خوش است به آن لحظه ای که همسفرت را...
 
هم او که گاهِ سکون چون تو تکیه گاه ندیده ست
هم او که وقتِ سفر می خرد به جان خطرت را
 
...
 
تو می روی و همین رفتنت نشان کمی نیست...
بگو
به
رود
بریزند
آبِ
پشتِ 
سرت را
 
۰۲:۲۶

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan