... یا حَبیبَ من لا حَبیبَ له ...
1:44 بامداد 23 تیر 97
تازه از تنور درآمده...
رسیده ای لب ایوان و کوله ی سفرت را...
نه...کوله نه...که به کوچی دوباره بال و پرت را...
چنان به بستنِ کَفشت نشسته ای که مبادا
کسی دمادمِ رفتن شکوهِ چشمِ ترت را...
کمی غرورِ برادر...کمی تبسّمِ مادر
شبیه تر شده ای این میان ولی پدرت را
تو می روی و دلت تنگ می شود به نسیمی...
که خاطرات قدیمی احاطه کرده سرت را
بدون ترس اگرچه نبوده راه برایت
دلت خوش است به آن لحظه ای که همسفرت را...
هم او که گاهِ سکون چون تو تکیه گاه ندیده ست
هم او که وقتِ سفر می خرد به جان خطرت را
...
تو می روی و همین رفتنت نشان کمی نیست...
بگو
به
رود
بریزند
آبِ
پشتِ
سرت را