بایگانی مرداد ۱۴۰۲ :: Mr. Keating

و لا تمدّن عینیک...

«یا حبیب و المحبوب»

 

نشسته‌ام در فکر.

قهوه نوشیده‌ام...

کتاب خوانده‌ام...

گاه قدم‌ زده‌ام...

و برای خودم فلسفه‌ها بافته‌ام.

که آدم به تمام خواستنی‌هایش نمی‌رسد؛ که وقتی نمی‌رسد پس رفتن به سمت خواستنی‌ها فقط حسرتش را بیشتر می‌کند؛ که باید چشمانش را ببندد روی دیدنی‌هایی که به او تعلق ندارند.

می‌گویم همه چیز و همه کس را می‌خواهم، اما از دور. اگر نزدیک شوم همه چیز خراب می‌شود. شبیه داستان ابراهیم علیه السلام شده است در مواجهه با ماه و ستاره‌ها.   

«الف» می‌گوید تو عاشقِ عاشق شدنی. 

شاید راست می‌گوید.

با خودم حرف‌ها زده‌ام. در خواب و بیداری. پشت فرمان. در اداره. در اتوبوس. 

بهتر شده است.

دلم را می‌گویم.

فقط مانده‌ام با آن دیدنی‌ها که گاه در شلوغی دنیا، انگار از آسمان و با گذرنامه‌ای که رویش نوشته «assigned for a mission»، راه چشم‌های به خاک دوخته شده‌ام را پیدا می‌کنند چه کنم.

دل می‌رود ز دستم... 

صاحبدلان!

خدا را...

دردا که راز پنهان

خواهد شد آشکارا...

۰۹:۲۹

تــــو

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

تو مرا آنطور که دوست داری شناختی

نه آنطور که هستم.

به قول خلیل‌ جبران «تو مرا ستایش می‌کنی و من از خودم بیزارم؛ زیرا تو آنچه هستم را می‌بینی و من، آنچه می‌توانستم باشم.»

 

تو مرا آنطور که دوست داری شناختی

همانطور که من تو را.

به قول امانوئل اشمیت در نوای اسرار آمیز:

«آدم وقتی زندگی رو دوست نداره به درجات والا پناه می‌بره. باید شهامت این رو داشته باشیم که مرد رویایی نباشیم، بلکه مرد واقعی باشیم. می‌دونی معنی صمیمیت چیه؟ معنیش چیزی نیست جز آگاه بودن به حدود توانایی خود. باید با قدرت خود برای همیشه وداع گفت، و باید این مرد حقیر رو نشون داد بدون اینکه سرمونو پایین بندازیم. ولی ما نمی‌خوایم با ضعف‌هامون روبرو بشیم.»

 

در من شهیدی را به تماشا نشسته‌ای که دوست داری باشم اما واقعیت این است که چنین شهیدی وجود ندارد. حداقل هنوز وجود ندارد!

اما به قول رئالیست‌ها، اگر می‌خواهی واقعیت را تغییر بدهی باید اول آن را خوب بشناسی. این را تو یادم داده‌ای.

و شهادت اگر می‌خواهم و می‌خواهی باید پیش‌تر کشته شده باشیم. برای کشته شدن باید پیش‌تر یاد بگیریم که خوب و درست زندگی کنیم و برای خوب زندگی کردن باید زندگی را بشناسیم و برای شناخت زندگی باید به حدود توانایی‌هامان آگاه شویم، تا آنجا که ایستادن را به ما سپرده‌اند بایستیم و آنجا که چیزی را خارج از کنترل ما وارد قصه کرده‌اند با آمدن و رفتنش غصه و شادی نداشته باشیم.

 شلختگی مادی ما به‌هم‌ریختگی روح‌مان را به دنبال خواهد داشت و روحی که به‌هم‌ریخته شد، شبیه آن انباری شلوغ و درهم برهم خواهد بود که همیشه هزاران بهانه برای تمیز نکردنش هست.

سال‌ها پیش، روزهای اول نوروز بود، در ایستگاه منتظر راه افتادن اتوبوس واحد بودم. دو راننده پایین با هم خوش و بش می‌کردند. یکی‌شان از بطری کوچکی آب ریخت تا دستمال کثیفی که برای تمیز کردن اتوبوس کنار گذاشته بود را بشوید. دیگری به شوخی گفت: «چرکی که یه سال مونده با یه بطری آب تمیز نمیشه».  

و آینده را همین روزها خواهند ساخت. همین روزها که «کُلّما مَضی ذَهَبَ بَعضُک».

 اما بعد...

وسط دوره فنون مذاکره شعبانعلی، خیلی اتفاقی (و هیچ اتفاقی اتفاقی نیست) با نوروتیسیزم آشنا شدم و فهمیدم که نوروتیک هستم. تا پیش از این تصور می‌کردم همه شبیه من به اتفاقات و اطراف‌شان نگاه می‌کنند. فکر می‌کردم همه دیالوگ کوتاه غیردوستانه‌ای که امروز داشته‌اند را تا سه روز در ذهن‌شان کش می‌دهند، با طرف بحث می‌کنند و کارشان بعضاً به کتک‌کاری هم می‌کشد و همه اینها در خیال اتفاق می‌افتد.

 وقتی بعد از سه روز طرف مقابل را می‌دیدم حدس می‌زدم که او از همه‌جا بی‌خبر است و نفرت من برایش عجیب است، اما تصور می‌کردم نفرت من بابت آن یک جمله کاملاً طبیعی است چون آن یک جمله محدود به آن یک جمله نبوده و بعدش دعواها به دنبال داشته (البته فقط در ذهن من) و او باید بفهمد و اگر نمی‌فهمد مشکل از اوست!

فهمیدم دعواها و بحث‌های هر روزه من و «س» بر سر مسائل ساده دلیل واضحی دارد که عمده‌اش مشکل من است. نمی‌دانم شخص نوروتیک چون نمی‌تواند دیگران را تحمل کند درون‌گرا می‌شود یا درونگرایی در مواردی به نوروتیک شدن می‌رسد، اما می‌دانم اینکه نوروتیک باشی و خیالت به واسطه شعر، بیش از حالت عادی فعال باشد و به واسطه حقوق خواندن و سر و کله زدن با کلمات، جزئی‌نگر و ریزبین باشی، تو را به جنگی بی‌پایان در درونت می‌کشاند که از نگاه دیگران پنهان است.

از نگاه دیگران پنهان است اما از تو چه پنهان، هر لحظه درونم کربلای پنجی به پاست که شبیه بازی‌های کامپیوتری در آن تیر می‌خورم و زخمی می‌شوم و خون به اطراف می‌پاشد اما نمی‌میرم.

«س» را نشاندم و برایش از این مسئله حرف زدم. فهمید. و گفت از خودم کمک می‌گیرد تا بتواند بیشتر درکم کند. مهربان است. بسیار. کاش قدرش را بدانم.

باید با یک روانشناس صحبت کنم.

باید در این جنگ، پیروز شوم.

باید حسین خرازی این کربلای پنج باشم. و چقدر حسین خرازی شیرین است.

و چه سختی‌ها که با یک یاحسین آسان شده است.

 

بعدنوشت: به من قول بده به سمتی خواهی رفت که یک روز نازنین‌ترین آدمی که می‌شناسی، نه شخصی خیالی، که خودت باشی.

من وجود ندارم.

من، خود توام.

و یک روز، دیر یا زود این را خواهی فهمید. نگذار دیر شود.

۱۲:۰۰

الغارات

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

اما بعد...

چند روز پس از غدیر، همسر از عذاب وجدانش بابت اصرار به من برای رفتن به جشن گفت... و من با مهربانی برایش از علی گفتم. از علیِ زمانِ غارات. از خلیفه‌ای که بغض کردم وقتی خواندمش که می‌گفت «آنقدر از من نافرمانی کردید که قریش و غیرقریش گفتند که فرزند ابوطالب مرد دلیری است اما دانش نظامی ندارد!» و غریبانه از خودش دفاع کرد و ادامه داد که «ولکن لا رأیَ لِمَن لا یُطاع».

به همسر گفتم آن روزها که دیگران برای غدیر شادی می‌کردند، اشکم بند نمی‌آمد وقتی از علی می‌خواندم...گفتم آن علی که من دیدم فقط خون دل بود. گفتم آن علی که من شناختم یار می‌خواست... وکتاب را آوردم...آرام باز کردم و برایش شروع کردم به خواندن:

«بکر بن عیسی نقل می‌کند که مردم امیرالمومنین (ع) را نمی‌خواستند. در دلشان شک و فتنه رخنه کرده بود و به دنیا گرایش پیدا کرده بودند...».

 

 

گفتم کاش درد علی فقط معاویه بود...اما علی بیش از معاویه از مردمش زخم خورد...و از فرماندهانی که یا فساد می‌کردند و یا خبر فرارشان در مقابل لشکر معاویه به علی می‌رسید.

و چقدر دل علی شاد می‌شد در کشاکش این اتفاقات، به وجود امثال جاریة بن قدامه‌ها و کنانة بن بشرها و مالک اشترها...

و چقدر این‌ها کم بودند ولی پایِ کار بودند.

و چقدر سخت است مثل این‌ها بودن...

و چقدر سخت است مثل جاریه بن قدامه بودن که در پاسخ به خطبه امامش گفت «یا امیرالمومنین! من آماده‌ جنگ با آنها هستم. مرا به سوی آنها بفرست».

و چقدر مرد بوده که بعد از شهادت حضرت، از مردم مکه و مدینه برای حسن بن علی (ع) بیعت می‌گیرد و از امامش می‌خواهد برای نبرد با معاویه لشکرکشی کند. و چقدر رشک برانگیز است که حسن فرزند علی به او می‌گوید «اگر مردم همه مانند تو بودند حرکت می‌کردم».

آه...آنجا که امثال عبیدالله بن عباس‌ها که فرماندهان سپاه حضرت بودند، در مقابل رشوه یک میلیون درهمی معاویه، حسن بن علی را رها می‌کنند و همراه با سپاه حضرت به معاویه می‌پیوندند، چقدر دست نیافتنی است این جاریه که در پاسخ به سخنان تمسخرآمیز معاویه، با شجاعت و صراحت لهجه از دوستی با علی علیه‌السلام یاد می‌کند و معاویه را پست ‌می‌خواند.

و چقدر دل سید علی شاد شده به وجود قاسم سلیمانی‌ها... و ستاری‌ها... و طهرانی‌مقدم‌ها.

و چقدر شهادت طهرانی‌مقدم‌ در پادگان امیرالمومنین (تو بخوان نخیله) اتفاقی نیست.

و چقدر ما کار داریم...

و اشکی که بند نمی‌آید.

 

و علی را می‌توان در همین یک جمله‌اش به کوفیان خلاصه کرد که «من به خوبی می‌دانم چه چیز شما را اصلاح می‌کند و از انحراف باز می‌دارد، ولی به خدا قسم شما را با فاسد کردن خودم اصلاح نمی‌کنم».

ولله لا أُصلِحُکُم بأِفسادِ نفسی...

 

بعد نوشت: الغارات بیش از آنکه رنج‌نامه علی باشد، که هست، سیری از معرفت دینی تا حکومت دینی است. ذکر است. یادآوری است، برای ما که خدا عنایتش را شامل حالمان کرده است زمانی که اراده کرده ما را در جمهوری اسلامی به دنیا بیاورد.

الغارات با تمام غمی که در کلماتش دارد پر از امید است. پر از جنب و جوش است. تصویر امروز و فردای ماست. و این علی است که با ما حرف دارد. این علی است که می‌گوید «یا می‌جنگید یا گرفتار زمامداران بد می‌شوید». و به خدا قسم خطاب علی به ماست که «زمانی به یاد می‌آورید در جهاد چه منافعی بود که یادآوری سودی ندارد».

و اصلاً قاسم سلیمانی اولی‌تر است به نظر دادن در مورد این کتاب... و اصلاً او بود که ما را با این کتاب آشنا کرد، آن زمانی که گفت:

«این کتاب الغارات را که قدیمی‌ترین کتاب شیعه هست بخوانید، حتماً بخوانید، مقتل کامل است. اگر آن را بخوانید، امروز برای این حکومتی که در استمرار حکومت علی بن ابی‌طالب هست، آگاهانه‌تر و بدون تعصبات فردی و حزبی نگاه می‌کنیم، نظر می‌دهیم و دفاع می‌کنیم».

+ هدیه به روح شهدای تاریخ اسلام و «ابراهیم بن محمد ثقفی کوفی» نویسنده کتاب حاضر، صلوات.

++ پویش کتابخوانی

۱۰:۴۵

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan