بایگانی آبان ۱۳۹۸ :: Mr. Keating

به نظرت فرق آدما توی چیه؟

... یا رفیق من لا رفیق له ...

 

نگاهی به برنامه ام میندازم، دوباره باید ســــی صفحه حقوق بین‌الملل بخونم! می‌دونم تا غروب وقتم رو می‌گیره. 

دلم می‌خواد کاری که دوست دارم رو انجام بدم و کلی توجیه میاد تو ذهنم برای اینکه از زیر خوندن اون کتاب شونه خالی کنم: امروز هوا آلوده است و تو هم زمین‌گیر شدی _ اصلاً شاید گلو درد و سوزش چشمت به خاطر سرماخوردگی باشه _ فردا بخونش. 

دلم می‌خواد بشینم پای اون مقاله‌ی انگلیسی...یا یه فیلم خارجی ببینم، اما...

اما به قلبم نازل میشه که "یه نگاهی به آدمای اطرافت بنداز. اونایی که سن شناسنامه‌ایشون ازت بیشتره و امروزِ تو، دیروز اونا بوده. همونایی که تووی امروزشون _ که ممکنه فردای تو باشه_  دارن به زمین و زمان غر می‌زنن و فحش و نفرینه که نثار سرنوشت‌شون می‌کنن."

- خب...؟!

- "اینا دیروز فقط کارهایی رو انجام می‌دادن که دلشون می‌خواست."

- مگه بده؟

- " نه، فقط تنها مشکلش اینه که امروز دیگه نمی تونن کارایی که دوست دارن رو انجام بدن. چون سرمایه‌اش رو ندارن.

    اصلاً یه سوال: می‌دونی فرق آدمای موفق و آدمایی که فقط بلدن از بخت سیاه‌شون گله کنن توی چیه؟

- چی؟

- " فرق این آدما توی کارهایی که دوست دارن انجام بدن و انجام میدن نیست. توی کارهاییه که در لحظه، دوست ندارن انجام بدن ولی انجام میدن!

هر طور شده انجامش میدن...به هر بدبختی که هست!

ارزش فردای آدما رو این کارا مشخص می‌کنن."

 

#گفتگوی_دو_من_درون

#روزانه_نوشت_دانشگاه_تهران

 

 

پ.ن بی ربط یا شاید با ربط: 

از امام صادق علیه السلام پرسیدند: مردانگى چیست؟

فرمود: خدا ترا آنجا که منع کرده نبیند و آنجا که امر کرده گم نکند.

تحف العقول / ترجمه جنتى ؛ ص575

 

عیدتون مبارک :)

 



 

۰۹:۲۹

چالشِ "متفاوت فکر کنیم"

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

به چالش "متفاوت فکر کنیم" خوش اومدید.

لطفا فکر کنید و جمله‌ی ساده‌ی زیر رو به متفاوت‌ترین و هنرمندانه‌ترین حالتی که به ذهن مبارک‌تون می‌رسه بازنویسی کنید: 

 

... و من آماده‌ی رفتن شدم.

 

پ.ن اول: محدودیتی در تعداد جملات بازنویسی شده وجود نداره.

پ.ن دوم: حتما قبل از هر کار پست قبل رو بخونید اگر نخوندید.
پیرو پست قبل، به این فکر افتادم که هر کدوم از شما، مخاطب هایی دارید که من ندارم و به این نتیجه رسیدم که اگه هرکسی جمله‌ی خودش رو در تارنمای خودش منتشر کنه، هم افراد بیشتری شرکت خواهند کرد و هم جملات بیشتر و ایده های ناب‌تری خواهیم داشت.

بنابراین با احترام دعوت می‌کنم از نویسندگان تارنماهای "مثل دال"، "لبخند می‌زنم"، "دارالمجانین"، "دخمه"، "یک جرعه لبخند"، "مونولوگ"، "قاب احساس"، "شب‌های روشن"، "عصر پاییزی"، "درجستجوی عاشقی"، "آبلوموف"، "هواتو کردم"، " میرزا مهدی"،  و تمام خوانندگان این تخته سیاه قدیمی، که هم به این پست جواب بدن و هم با نوشتن پستی تحت عنوان "متفاوت فکر کنیم" با جمله‌ی انتخابی خودشون در این چالش شرکت کنند، ان شاءالله.

فقط دقت کنید جملات انتخابی برای پست تون ساده باشه نه شاعرانه.

پ.ن سوم: "سید جواد" هم کلاس گذاشته و کلاً اینجا چیزی نمی‌گه ولی ما دعوتش می‌کنیم، باشد که به ما ایمان آورده و رستگار شود :)

 

 

۱۹:۵۳

تمرین شاعرانگی

.. یا حبیب من لا حبیب له ..

 

یکی از تمرین‌هایی که میشه برای جهت دادن به خیال‌پردازی ها و تقویت شاعرانگی کلام انجام داد اینه که یه جمله رو به ساده‌ترین شکل ممکن بنویسیم، مثلا:

دیشب باران بارید.

... و بعد سعی کنیم این جمله رو به چندین و چند شکل متفاوت بیان کنیم، مثلا:

- دیشب آسمان گریه کرد.

-دیشب، زمین شانه‌ای شد برای آسمان و اشک هایش.

- یا به قول قیصر: دیشب باران قرار با پنجره داشت...روبوسی آبدار با پنجره داشت..الخ.

 

حالا اگه موافق باشید به نظرم رسید میشه اینجا هم در قالب چند پست سریالی، از این جملات نوشت و هر کسی سعی کنه با متفاوت‌ترین حالت ممکن بهشون نگاه کنه و تعبیر متفاوتش رو با بقیه به اشتراک بذاره. 

تاثیر این کار رو قطعا توی متن‌های آتی مون خواهیم دید.

اگر تعداد موافقین به حدنصاب حداقل پنج نفر برسه این کار رو شروع می‌کنیم ان شاءالله.

 

لطفا هر کس اعلام آمادگی کرد یک جملۀ ساده رو هم پیشنهاد بده برای شروع.

بسم الله النور

 

۱۵:۵۵

نژاد پرست های احمق!

اگه دیروز که بعضی پان‌ترکیست‌های تماشاگرنما یا تماشاگرهای پان‌ترکیست‌نما، به اسم طرفداری از تیم‌ محبوب‌شون شعار "خلیج عربی" سر دادن،یه چک زیر گوش هر کدوم خوابونده بودیم، امروز اینقدر وقیح نمی‌شدن که به ارتش ترکیه سلام نظامی بدن!

 

پ.ن: فوتبالی نیستم...ولی برای فهمیدن معنی این حرف‌ها و کارها نیازی به فوتبالی بودن نیست! فقط خطاب به بعضی میگم:

مرا بهل که همان داغدار خود باشم

به جای خود بنشین تا به کار خود باشم!

 

#دیدگاه_شخصی

۲۳:۵۴

واقعاً کسی منتظرت نیست؟

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

نمی‌دونم چطور شده، اما...اولین داستان کوتاه من:

 

  بیست و پنج سال از لحظه‌ی آغازین زندگی‌اش گذشته است و امسال اولین سالی است که از شنیدن تبریک دیگران حس خوبی پیدا نمی‌کند. همیشه در روز تولدش به روزهای گذشته فکر می‌کرد و خوشحال بود که به این سن رسیده است اما امسال برای اولین بار نگاهش به آینده افتاده و به مه‌آلود بودن روزهای پیش رو می‌اندیشد. به اینکه نمی‌تواند بفهمد یک قدم آن سو تر، کدام اتفاق انتظارش را می‌کشد حس خوبی ندارد. بیش از هر زمان دیگری از آرامش دور شده است و به ناامیدی نزدیک. ناامیدی مثل مخدری قوی، روح سرکشش را به روحی رام بدل کرده و او نیز در حالی که از اتاقش به خیابان و انسان‌ها خیره شده است به تسلیم شدن فکر می‌کند. با خود می‌گوید آیا میان این همه آدم کسی هست که امیدش با نا‌امیدی من فرو بریزد؟ خسته از فکر و بی هیچ نتیجه‌ای از پنجره‌ی اتاق فاصله می‌گیرد و عقب عقب خودش را روی تخت می‌اندازد.

 

  •  

مادر دست بر صورت کودکش می‌گذارد و با صدایی گرفته و لرزان می‌گوید: گریه نکن، امید همه به توئه. تو باید بزرگ بشی، باید قوی بشی،...با...ید مرد بــ....بـ....بشی.

حا..لا برو...برو پــ......پسرم...برو.

کودک می‌دود. شش ماه پیش بود که مادر ‌گفته بود پدرت رفته است پیش خدا و امروز کودک می‌دود. آنقدر تند که شاید بتواند خون‌های روی صورت مادرش را نیز از یاد ببرد. زردی غروب با سکوت خاکستری خیابان ها همراه شده است. سکوت و آرامش خیابان ها باعث می‌شود با خودش فکر ‌کند جنگ، تنها بر سر دور هم جمع شدن‌های خانوادۀ او موقع شام بوده است. نفس نفس زنان گوشه‌ای می‌ایستد و به حالت رکوع، دست روی زانوهایش می‌گذارد: «پاهام...پاهام...دیگه نمی‌تونم».

 

  •  

   پاهایش دوباره خواب رفته اند. ضعف دارد. هرچند دلیلش را می داند. گفته اند چای و قهوه برای کم‌خونی‌ات خوب نیست اما عادت به مطالعه باعث شده نتواند کنارشان بگذارد. فکر این که بیست و پنج ساله شده اما هنوز نه شغلی دارد و نه درآمدی، آنقدر با مشت به ذهنش کوبیده که دارد از پا درمی‌‌آید. به تمام دخترانی فکر ‌می‌کند که می‌شد امروز را کنارشان به شب برساند.

به فاطمه... .

مینا... .

فهیمه... .

مادر با خنده جواب صدای پشت تلفن را می‌دهد: به سلامتی، پس جور شد. به زینب بگو دیدی بالاخره تو هم عروس شدی.

 

زینب؟

  •  

همینطور که پاهای بی‌رمقش، جسمش را به جایی که خودش هم نمی‌داند کجا می‌کشانند، با اشک هایی به پهنای صورت، مهربانی‌های مادرش را مرور می‌کند. روزهای خوبِ در کنار هم بودن را. یاد حرف پدربزرگ می‌افتد که گفته بود: اسم مادرت رو زینب گذاشتم تا دینم رو به حسین ادا کرده باشم. هرچند می‌دونستم زینب بودن بدون بلا نمی‌شه!». 

قدم‌هایش را با شنیدن صدای سربازها آرام می‌کند. صدا از درون تاریکیِ کوچه‌ای منتهی به خیابان اصلی می‌آید. گوش می‌خواباند. حالا حرف‌ها را به وضوح می‌شنود اما زبان سربازها را نمی‌فهمد. صدا نزدیک‌تر می‌شود.

 

 

 «من زبون تو رو نمی‌فهمم».

این جمله را بارها از پدرش شنیده و حالا مدت هاست سکوت را به هر اعتراضی ترجیح می‌دهد. مدت هاست که جز سلام و شب به خیر چیز دیگری بین او و پدرش باقی نمانده است. همینطور که روی تخت دراز کشیده، پاهایش را به دیوار تکیه می‌دهد و در ذهنش مرور می‌کند: «کاش می‌شد یه کم شبیه اونایی بشه که با بچه هاشون رفیق‌ان. ولی نمیشه. می‌دونم که نمیشه. دیگه واسه تغییر خیلی دیره. خیلی دیر... . امروز دیگه خیالم راحته که کسی جایی منتظرم نیست. حتی اگه برم کسی دلتنگم نمی‌شه. می‌خوام باقی عمرم رو واسه خودم زندگی کنم».

 

 

قلبش تند می‌زند. تصمیمش را گرفته است. آمادۀ دویدن می‌شود که چند سرباز از روبرو سر می‌رسند. با رسیدن آن ها، صاحبان صداهایی که می‌شنید هم سر و کلۀ شان پیدا می‌شود. کز می‌کند گوشۀ دیوار. برای اولین بار در دلش آرزو می‌کند کاش کسی را داشت تا به دادش برسد.

دوستی... .

عمویی... .

برادر بزرگتری... .

کسی که مسلح باشد... .

می‌داند کسی قرار نیست بیاید اما منتظر است.

منتظر کسی که شاید کیلومترها آن طرف‌تر، بتواند به زبان همین سربازها بر سر فرماندۀ‌شان فریاد بکشد و بگوید با من طرفید!

قهقهۀ سربازها با دیدن کودک _ که انگار گرگی بعد از ساعت ها گرسنگی در میان صحرا، به گوسفندی برخورده باشد_ به هوا بلند می‌شود.

او اما هنوز منتظر است. باورش شده که برادری دارد. در دلش می‌گوید: «اگه امروز خودت را نرسونی پس کی قراره برسی؟».

 

 

...«پنج ماه دیگه.

تا پنج ماه دیگه، هم می‌تونم مدرک زبانم رو بگیرم و هم برای بورسیه تحصیلی‌ام اقدام کنم. اونجا می‌تونم برای خودم زندگی کنم.

گفته‌اند اوایل تابستون... .

باید تقویم رو نگاه کنم».

 

صدای گلنگدن تفنگ‌ها به گوش می‌رسد.

 

اسفند، فروردین، اردیبهشت، خرداد،

تـــیر.

۱۰:۰۸

که زمین چرکین است...

به نام خدا

 

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

 

حال بد برای من یعنی اون وقتی که تشنۀ حرف زدنم و کسی نیست برای شنیدن...کسی که باید باشه.

حال بد یعنی وقتی که هیـــــچ کتابی نمی‌تونه منو به سمت خودش جذب کنه.

و وای به روزی که هیچ کتابی منو نخواد.

و من هیچ کتابی رو.

پ.ن: دارم به کنار گذاشتن دکتری فکر می‌کنم، حداقل به مدت یک سال...و رفتن به دنبال کار.

 

+ فوق العاده بود. آخرین کتابی که به صورت صوتی از "ایران صدا" شنیدم رو می‌گم؛

تربیت اروپایی

از رومن گاری

یکی از بهترین رمان های جنگ جهانی:

 

تو این روزا باید هرچیزی که برامون مقدس و زیباست، هر چیزی که به خاطرش می‌جنگیم، مثل عشق و آزادی و امید رو یه گوشه پنهان کنیم.

برای همینه که آدما ترانه می‌گن و آواز می‌خونن. 

اینجوری چیزای زیبا رو توی موسیقی، شعر یا کتاب ها مخفی می‌کنن.

 

۱۹:۲۲

من دارم درد می‌کشم...

به نام خدا

 

دور و برم داره پر میشه از آدمایی که از من بزرگترن و سال هاست دارن با پول پدرشون زندگی می کنن.

اشتباه نکنید...منم دارم با پول پدرم زندگی می کنم اما تنها تفاوت ما اینجاست که اونا با این وضعیت مشکلی ندارن و بهش خو گرفتن و من...نه! 

صادقانه ترین جمله ای که می تونم به زبون بیارم اینه که حالم به هم می‌خوره از آدمایی که با پول پدرشون ازدواج می‌کنن.

بازم اشتباه نکنید.

ممکنه منم مجبور بشم از پدرم کمک بگیرم...اما

برای من...برعکس خیلی ها، با هر باری که پدرم بهم پول میده یا قرار میشه با پول پدرم لباسی، کفشی یا هرچیزی بخرم، انگار یه چاقوی باریک و کشیده و تیز رو فرو می‌کنن توی قلبم و از کمرم خارج می‌کنن. و این هیچ ربطی به پدر من نداره! پدر من شدیداً دست و دلبازه و هر بار که به پولی نیاز داشتم دوبرابرش رو بهم داده و الان هم بدون اینکه من چیزی بگم یا تقاضای پولی داشته باشم خودش برام پول میریزه.

شاید تا الان به تعداد انگشتای دست از پدرم تقاضای پول نکردم و همیشه خودش حواسش بوده.

پس بحث اون نیست.

بحث منه.

من که غرورم اجازه نمیده...من که نمی‌تونم.

و باید هر طور هست منبع درآمدی پیدا کنم...هر طور هست، ان شاءالله.

از شلوغی برنامه و همزمان شدن کار و کنکور و زبان و ... نمی‌ترسم.

اما نمی‌دونم چیکار کنم...چیکار می تونم بکنم.

 

پ.ن: من دارم درد می‌کشم...

من درد دارم.

این درد وقتی می بینم خیلی ها دردشون نمیاد بیشتر هم میشه! یه درد همراه با نفرت از بیخیالی و یک جانشینی بعضی ها!

 

پ.ن دو: خوبه که می‌دونید این حرفا از باب غر زدن و یا ناشکری کردن نبود...صرفاً مطرح کردن یک درد بود، برای همدردی یا گفتن راه حل.

 

۱۷:۱۵

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan