واقعاً کسی منتظرت نیست؟ :: Mr. Keating

واقعاً کسی منتظرت نیست؟

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

نمی‌دونم چطور شده، اما...اولین داستان کوتاه من:

 

  بیست و پنج سال از لحظه‌ی آغازین زندگی‌اش گذشته است و امسال اولین سالی است که از شنیدن تبریک دیگران حس خوبی پیدا نمی‌کند. همیشه در روز تولدش به روزهای گذشته فکر می‌کرد و خوشحال بود که به این سن رسیده است اما امسال برای اولین بار نگاهش به آینده افتاده و به مه‌آلود بودن روزهای پیش رو می‌اندیشد. به اینکه نمی‌تواند بفهمد یک قدم آن سو تر، کدام اتفاق انتظارش را می‌کشد حس خوبی ندارد. بیش از هر زمان دیگری از آرامش دور شده است و به ناامیدی نزدیک. ناامیدی مثل مخدری قوی، روح سرکشش را به روحی رام بدل کرده و او نیز در حالی که از اتاقش به خیابان و انسان‌ها خیره شده است به تسلیم شدن فکر می‌کند. با خود می‌گوید آیا میان این همه آدم کسی هست که امیدش با نا‌امیدی من فرو بریزد؟ خسته از فکر و بی هیچ نتیجه‌ای از پنجره‌ی اتاق فاصله می‌گیرد و عقب عقب خودش را روی تخت می‌اندازد.

 

  •  

مادر دست بر صورت کودکش می‌گذارد و با صدایی گرفته و لرزان می‌گوید: گریه نکن، امید همه به توئه. تو باید بزرگ بشی، باید قوی بشی،...با...ید مرد بــ....بـ....بشی.

حا..لا برو...برو پــ......پسرم...برو.

کودک می‌دود. شش ماه پیش بود که مادر ‌گفته بود پدرت رفته است پیش خدا و امروز کودک می‌دود. آنقدر تند که شاید بتواند خون‌های روی صورت مادرش را نیز از یاد ببرد. زردی غروب با سکوت خاکستری خیابان ها همراه شده است. سکوت و آرامش خیابان ها باعث می‌شود با خودش فکر ‌کند جنگ، تنها بر سر دور هم جمع شدن‌های خانوادۀ او موقع شام بوده است. نفس نفس زنان گوشه‌ای می‌ایستد و به حالت رکوع، دست روی زانوهایش می‌گذارد: «پاهام...پاهام...دیگه نمی‌تونم».

 

  •  

   پاهایش دوباره خواب رفته اند. ضعف دارد. هرچند دلیلش را می داند. گفته اند چای و قهوه برای کم‌خونی‌ات خوب نیست اما عادت به مطالعه باعث شده نتواند کنارشان بگذارد. فکر این که بیست و پنج ساله شده اما هنوز نه شغلی دارد و نه درآمدی، آنقدر با مشت به ذهنش کوبیده که دارد از پا درمی‌‌آید. به تمام دخترانی فکر ‌می‌کند که می‌شد امروز را کنارشان به شب برساند.

به فاطمه... .

مینا... .

فهیمه... .

مادر با خنده جواب صدای پشت تلفن را می‌دهد: به سلامتی، پس جور شد. به زینب بگو دیدی بالاخره تو هم عروس شدی.

 

زینب؟

  •  

همینطور که پاهای بی‌رمقش، جسمش را به جایی که خودش هم نمی‌داند کجا می‌کشانند، با اشک هایی به پهنای صورت، مهربانی‌های مادرش را مرور می‌کند. روزهای خوبِ در کنار هم بودن را. یاد حرف پدربزرگ می‌افتد که گفته بود: اسم مادرت رو زینب گذاشتم تا دینم رو به حسین ادا کرده باشم. هرچند می‌دونستم زینب بودن بدون بلا نمی‌شه!». 

قدم‌هایش را با شنیدن صدای سربازها آرام می‌کند. صدا از درون تاریکیِ کوچه‌ای منتهی به خیابان اصلی می‌آید. گوش می‌خواباند. حالا حرف‌ها را به وضوح می‌شنود اما زبان سربازها را نمی‌فهمد. صدا نزدیک‌تر می‌شود.

 

 

 «من زبون تو رو نمی‌فهمم».

این جمله را بارها از پدرش شنیده و حالا مدت هاست سکوت را به هر اعتراضی ترجیح می‌دهد. مدت هاست که جز سلام و شب به خیر چیز دیگری بین او و پدرش باقی نمانده است. همینطور که روی تخت دراز کشیده، پاهایش را به دیوار تکیه می‌دهد و در ذهنش مرور می‌کند: «کاش می‌شد یه کم شبیه اونایی بشه که با بچه هاشون رفیق‌ان. ولی نمیشه. می‌دونم که نمیشه. دیگه واسه تغییر خیلی دیره. خیلی دیر... . امروز دیگه خیالم راحته که کسی جایی منتظرم نیست. حتی اگه برم کسی دلتنگم نمی‌شه. می‌خوام باقی عمرم رو واسه خودم زندگی کنم».

 

 

قلبش تند می‌زند. تصمیمش را گرفته است. آمادۀ دویدن می‌شود که چند سرباز از روبرو سر می‌رسند. با رسیدن آن ها، صاحبان صداهایی که می‌شنید هم سر و کلۀ شان پیدا می‌شود. کز می‌کند گوشۀ دیوار. برای اولین بار در دلش آرزو می‌کند کاش کسی را داشت تا به دادش برسد.

دوستی... .

عمویی... .

برادر بزرگتری... .

کسی که مسلح باشد... .

می‌داند کسی قرار نیست بیاید اما منتظر است.

منتظر کسی که شاید کیلومترها آن طرف‌تر، بتواند به زبان همین سربازها بر سر فرماندۀ‌شان فریاد بکشد و بگوید با من طرفید!

قهقهۀ سربازها با دیدن کودک _ که انگار گرگی بعد از ساعت ها گرسنگی در میان صحرا، به گوسفندی برخورده باشد_ به هوا بلند می‌شود.

او اما هنوز منتظر است. باورش شده که برادری دارد. در دلش می‌گوید: «اگه امروز خودت را نرسونی پس کی قراره برسی؟».

 

 

...«پنج ماه دیگه.

تا پنج ماه دیگه، هم می‌تونم مدرک زبانم رو بگیرم و هم برای بورسیه تحصیلی‌ام اقدام کنم. اونجا می‌تونم برای خودم زندگی کنم.

گفته‌اند اوایل تابستون... .

باید تقویم رو نگاه کنم».

 

صدای گلنگدن تفنگ‌ها به گوش می‌رسد.

 

اسفند، فروردین، اردیبهشت، خرداد،

تـــیر.

۱۰:۰۸
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan