روزانه نویسی :: Mr. Keating

ای ناخدا، جواب خدا را...!

بسم الله...

#روز_پنجم_چله_کنترل_خیال / سختی‌ها شروع شد. باید انتظارش رو می‌کشیدم. فشار ذهنی و روانی زیادی رو دارم تحمل می‌کنم. مثل کسی که سرش رو از بالا با دو تا دست به زور گرفتن تا این‌طرف و اون‌طرف رو نبینه و اون داره تقلا می‌کنه سرشو بچرخونه؛ چون حس می‌کنه داره کلی چیز دیدنی رو از دست میده. 

نذر امروزم، هدیه به حضرت زهرا -سلام الله علیها- وسط این فشار، نشر دو تا حدیث قیمتی، به امید اینکه این بار بتونم سربلند بیرون بیام. 

 

رسولُ اللّه ِ صلى الله علیه و آله : إیّاکُم و فُضولَ النَّظَرِ؛ فإنَّه یَبذُرُ الهوى و یُوَلِّدُ الغَفلَةَ.

از نگاه هاى زیادى بپرهیزید؛ زیرا که آن تخم هوس مى پراکند و غفلت مى زاید.

[بحار الأنوار : 72 / 199 / 29.]

 

امیرالمومنین علی (علیه السلام): لَیْسَ‏ فِی‏ الْبَدَنِ‏ شَیْ‏ءٌ أَقَلَّ شُکْراً مِنَ الْعَیْنِ فَلَا تُعْطُوهَا سُؤْلَهَا فَتَشْغَلَکُمْ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَل.

در بدن عضوى کم سپاس تر از چشم نیست. پس، خواهش آن را برآورده نسازید که شما را از یاد خداوند عزّ و جلّ باز مى دارد.


[خصال: 2 / 629]


پ.ن: هر موقع خواستید تسلیم شیطان بشید به خودتون تو آینه نگاه کنید و آروم زیر لب زمزمه کنید: ای ناخدا جواب خدا را که می‌دهد؟

۱۰:۲۲

خوشا پریدنِ با این شکسته بالی‌ها

بسم الله...

روز اول چله گذشت. امروز شبیه مسافرا به این فکر می کردم که چی باید بردارم برای طول مسیر.

چند تا سلسله بحث صوتی در مورد کنترل ذهن و سلوک و... ردیف کردم تو ذهنم که باید هر روز یه جلسه رو گوش بدم. به اضافه چندتا کتاب که باید بخونم: کهکشان نیستی...شرح چهل حدیث امام...تذکره المتقین و آنک آن یتیم نظر کرده.

ذهنم قد نمیده...دیگه چیزی مونده که برنداشته باشم؟

 

پ.ن: الان دقیقا یک سال شده...که هر هفته برای کارم به تهران اومدم و دو سه روز موندم و دوباره برگشتم و دوباره روز از نو روزی از نو.

فشارِ سفرِ هر هفته و همزمان سرباز بودن و متاهل بودن، نصفش بس بوده برا تسلیم شدنم...پر رو بودم که تا حالا دووم اوردم. تازه از امروز سفر معنوی هم اضافه شده :)

آسان و سخت، عشق سوا کردنی نبود ... ما نیز مهر و قهر تو در هم خریده‌ایم

۲۳:۵۶

داستان کوتاه

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

چند صباحی پیش از این به قصد تمرین نویسندگی داستانی کوتاه نوشتم. خوشحال می‌شوم بخوانید.

 

... کاش به حرفم گوش می‌کرد. امان از بختِ بد. کاش برای یک بار هم شده حرفم را جدی می‌گرفت. آخر این حرف‌ها که شوخی‌بردار نیست. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟
چقدر گفتم:« آقا از خر شیطون پیاده شو. بیا از این محل بریم تا زبونم لال اجل‌ت نرسیده». اما کو گوش شنوا؟ پی حرف هر ننه مرده‌ای می‌رفت الا من که زنش بودم. اصلاً اگر در زلّ آفتاب می‌گفتم: «الان روزه»، چون من گفته‌ بودم می‌گفت:« نه! الان شب‌ـه!». بعد هم چهار کلاس بیشتر درس نخواندنِ مرا به رخم می‌کشید و می‌گفت:« دِ آخه تو رو چه به این کارا؟ زن باس خونه رو آب و جارو کنه و شوهرداری بلد باشه».
فکر می‌کرد چون مرد است و چند کلاس هم بیشتر درس خوانده، از همه بیشتر می‌داند. ولی همه چیز را که در مدرسه یاد نمی‌دهند. همین کبری، دختر معصومه خانم، چنان کف دستت را می‌خواند که انگار ده کلاس مدرسه رفته، اما اصلاً سواد ندارد!

  کاش الان اینجا بود. هرچه که بود سایه سر بود. اصلاً راضی‌ام که اینجا باشد ولی حرف نزند. هرچند، تا بود هم حرف زدنش برای دیگران بود و اخم‌ش برای ما. حرف هم که می‌زد گله بود که فی‌المثل «چرا مهمون‌خونه رو جارو نکشیدی...؟ چرا انبار رو ظفت‌ و رفت نکردی؟ چرا این دختره کبری هر روز اینجاس؟ چرا فلان؟ چرا بهمان؟».
وقتی هم فی‌المثل جواب می‌دادم که:«آقا شوم پنجشنبه‌اس، خوبیت نداره جارو بکشم»، قیافه‌اش را درهم می‌کرد و زیر لب می‌گفت:«خرافاتی» و دیگر لام تا کام حرف نمی‌زد.

  الهی تصدق‌ات شوم، من که بدت را نمی‌خواستم. حالا کجایی ببینی همین‌ها که می‌گفتی خرافه، وبال گردن‌مان شده.
بالاخره قدیمی‌ترها -هرچه باشد- بیراه حرف نمی‌زدند. کبری می‌گفت خودش دیده که همین پسر جوون‌مرگ صفورا توی مراسم سوم آسد فضل‌الله، جدید به قدیم کرده. هرچقدر هم گفتند از قبر جدید نرو سر قدیمی‌ترها، گوشش بدهکار نبوده.
اول که میرزا حسین سرطان گرفت و به دو ماه نکشیده رفت. بعد، هنوز به چهل میرزا نرسیده، آسد فضل‌الله سکته کرد و مرد. دو هفته پیش هم که اسماعیل برق‌کار، همان پسر سیاه‌بخت صفورا، با برق خشک شد. حالا هم که... .

  امان از بختِ بد. گفتم:« آقا مرگ افتاده به جون مردای این محل. از هفت تا خانه آن‌ورتر رسیده به خانه بغلی. بیا از این محل بریم تا زبونم لال بچه‌هات یتیم نشدن».
گوشش اما بدهکار نبود. می‌گفت:« مرگ دست خداست». یکی نبود بگه:«د آخه مرد! تو که لامذهب نیستی...تو که یه نماز صبحت قضا نمیشه...چرا پی حرف نمیری؟ خدا چجوری دیگه با آدم حرف بزنه؟»

  غلط نکنم این آخری جن رفته بود توی جلدش. نور به قبرت بباره. حالا خوب شد؟ من این روزها را می‌دیدم. تو نمی‌دانستی اما کاری نبود که نکنم تا قبل از دیر شدن راضی به رفتن شوی. آقا من حتی سر پسر شدن بچه سومم، با اینکه می‌دانستم دلت پسر می‌خواهد، پیش دعانویس نرفتم. اما این‌بار برای راضی کردن شما دعانویسی نبود که سراغش نرفته باشم. شما با همه بدخلقی‌هایت سایه سرم بودی. نان‌آورمان بودی. درست است که صبح زود می‌رفتی و غروب می‌آمدی و بعد از شام هم دستت به ماشینت بند می‌شد، اما اقل‌کم همه می‌دانستند که این خانه مرد دارد. حالا چه؟

  باز هم شکر که این‌بار سر نرفتن پیش دعانویس به حرفت گوش ندادم، وگرنه عذابم دوچندان بود که چرا کاری برایت نکردم. کاش جدی گرفته بودی. از بس اعتقاد نداشتی هیچ‌کدام از دعاها هم افاقه نکرد.
این آخری را معصومه خانم معرفی کرده بود. گفت با یک بار نتیجه می‌دهد. با هم رفتیم. وقتی از تو برای دعانویس گفتم، گفت:« صفرای شوهرت غلبه کرده». نفهمیدم یعنی چه اما یک برگه داد که زیر بالش‌ت بگذارم و یک کف دست کمتر هم پودر داد که در آب یا غذایت بریزم. اسمش را از بر نشدم ولی گفت آرام‌ت می‌کند.

  همان صبحی که برای بار آخر از خانه بیرون می‌رفتی، پودر را در چای‌ صبحانه‌ات ریخته بودم و دلواپس بودم که مبادا بو ببری. دعانویس گفته بود نصفش را ولی من همه‌اش را ریختم. آخر نگران جانت بودم آقا. چه می‌دانستم اجل در راه منتظرت نشسته. کبری می‌گفت امروز که خوردی، سه روز بعد اثر می‌کند. راست می‌گفت. سه روز بعد در مراسم سوم، چقدر آرام و مطیع شده بودی.

  می‌گویند در جاده، پشت فرمان خوابت گرفته بوده که ماشین چپ می‌کند. اما من باور نمی‌کنم. اصلاً کی تا به حال دیده که تو پشت فرمان خوابت ببرد؟ اجل آدم که سر برسد مگر خواب و بیدار می‌شناسد؟ نه، نقل این حرف‌ها نیست. نقل بخت سیاه من است. با بخت سیاه هم که نمی‌شود جنگید.... .

۱۵:۰۵

«زندِگی‌تو بکن»، نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد!

.. به نام خدا ..

 

زندگی‌تو بکن...یه کلمه!

راه پیشرفت همینه. اگه می خوای به چیزایی که بهشون فکر می کنی و برات مقدس‌ن برسی، باید چشم روی بقیه چیزا که توی راه جلوی چشمات ظاهر میشن ببندی.

راه حل خوب زندگی کردن و رسیدن به هدف‌ها همینه که قرآن گفته: «وَلَا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلَى مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا لِنَفْتِنَهُمْ فِیهِ ۚ وَرِزْقُ رَبِّکَ خَیْرٌ وَأَبْقَی». «و هرگز چشمان خود را به نعمتهای مادّی، که به گروه‌هایی از آنان داده‌ایم، میفکن! اینها شکوفه‌های زندگی دنیاست؛ تا آنان را در آن بیازماییم؛ و روزی پروردگارت بهتر و پایدارتر است».

رمز آرامش در فهمیدن همین نکته‌ است که خمینیِ بزرگ در اوج آرامش گفت: «بگذارید خیال‌تان را راحت کنم. شما سیر نخواهید شد».

با بیشتر دیدن فقط سرعت خودت رو کندتر می‌کنی. پس باید چشمت رو ببندی. باید روی هرچیزی غیر از هدفت چشم ببندی. همین.

 

#روزانه_نویسی

14 مرداد 1401

۱۲:۱۴

آقای رئیس...

به نام خدا

 

پلان 1:

... بله میشه مقاله‌ش کرد. آماد‌ه‌ش می‌کنم ان شاءالله.

- آره آمادش کن. عنوانش هم اینجوری که گفتم خوبه به نظرم.

- پس بی زحمت میشه عنوانی که فرمودین رو اینجا بنویسید؟

- خودکار شخصی داری؟ این خودکار اداره است.

 

پلان 2:

 ساعت حدود 19 رو نشون می‌ده. گفتگوکنان با آقای رئیس وارد اتاقش میشم. تقریبا نیمه تاریکه. اولین کاری که می‌کنه خاموش کردن کولره. می‌شینه و به من تعارف می‌کنه. جستجوکنان می‌پرسم کلید لامپ‌تون کجاست؟ میگه: «چون وقت اداری گذشته و صحبتمون هم کاری نبود روشن نکردم».

 

پ.ن: خدا از این رئیس‌های بچه مسلمونِ کاربلد روزی‌تون کنه ان شاءالله.   

۰۶:۵۹

ترس از تحریم

 در حقوق بین‌الملل اقتصادی گاه می‌گوییم «ترس از تحریم» از خود «تحریم» بدتر است؛ یعنی زمانی هست که تحریم ثانویه دیگر وجود خارجی ندارد اما باز هم شرکت‌ها از ترسِ بازگشت تحریم‌ حاضر نمی‌شوند تجارت با تو را آغاز کنند.

  خوب که فکر می‌کنم می‌بینم در زندگی شخصی خودمان هم اینگونه است. ما گناه می‌کنیم چون از تحریم می‌ترسیم. منع شدن از یک کار و ترس محروم شدن از یک نفع شخصی باعث می‌شود غیبت کنیم، دروغ بگوییم، با نامحرم دوست شویم و... .

  گاه، همین‌که می‌ترسیم با نگاه نکردن، زیبایی زنی را از دست بدهیم، یا با نگفتن حرفی از لذت بد و بیراه گفتن پشت سر فلانی محروم شویم، ما را به سمت این کارها می‌کشاند. در حالی که شاید آنچنان هم لذتی نداشته باشد یا چیز خاصی را از دست ندهیم یا اصلاً ضررش بیش از نفعش باشد. این ها را هم می‌دانیم اما می‌ترسیم، که مبادا اینطور نباشد. 

  راستش را بخواهید در مواجهه با گناه و خطا شبیه آن کسی شده‌ایم که قرار است با جنازه‌ای در یک اتاق تا خود صبح تنها بماند. اعتقاد دارد که این جسد بی جان آزاری برایش نخواهد داشت اما به اعتقادش ایمان ندارد... و این یعنی سرآغاز ترس...و ترس سرآغاز عصیان از اعتقاد است. اعتقادی که هنوز به ایمان تبدیل نشده است.  

۱۷:۰۲

واقعاً کسی منتظرت نیست؟

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

نمی‌دونم چطور شده، اما...اولین داستان کوتاه من:

 

  بیست و پنج سال از لحظه‌ی آغازین زندگی‌اش گذشته است و امسال اولین سالی است که از شنیدن تبریک دیگران حس خوبی پیدا نمی‌کند. همیشه در روز تولدش به روزهای گذشته فکر می‌کرد و خوشحال بود که به این سن رسیده است اما امسال برای اولین بار نگاهش به آینده افتاده و به مه‌آلود بودن روزهای پیش رو می‌اندیشد. به اینکه نمی‌تواند بفهمد یک قدم آن سو تر، کدام اتفاق انتظارش را می‌کشد حس خوبی ندارد. بیش از هر زمان دیگری از آرامش دور شده است و به ناامیدی نزدیک. ناامیدی مثل مخدری قوی، روح سرکشش را به روحی رام بدل کرده و او نیز در حالی که از اتاقش به خیابان و انسان‌ها خیره شده است به تسلیم شدن فکر می‌کند. با خود می‌گوید آیا میان این همه آدم کسی هست که امیدش با نا‌امیدی من فرو بریزد؟ خسته از فکر و بی هیچ نتیجه‌ای از پنجره‌ی اتاق فاصله می‌گیرد و عقب عقب خودش را روی تخت می‌اندازد.

 

  •  

مادر دست بر صورت کودکش می‌گذارد و با صدایی گرفته و لرزان می‌گوید: گریه نکن، امید همه به توئه. تو باید بزرگ بشی، باید قوی بشی،...با...ید مرد بــ....بـ....بشی.

حا..لا برو...برو پــ......پسرم...برو.

کودک می‌دود. شش ماه پیش بود که مادر ‌گفته بود پدرت رفته است پیش خدا و امروز کودک می‌دود. آنقدر تند که شاید بتواند خون‌های روی صورت مادرش را نیز از یاد ببرد. زردی غروب با سکوت خاکستری خیابان ها همراه شده است. سکوت و آرامش خیابان ها باعث می‌شود با خودش فکر ‌کند جنگ، تنها بر سر دور هم جمع شدن‌های خانوادۀ او موقع شام بوده است. نفس نفس زنان گوشه‌ای می‌ایستد و به حالت رکوع، دست روی زانوهایش می‌گذارد: «پاهام...پاهام...دیگه نمی‌تونم».

 

  •  

   پاهایش دوباره خواب رفته اند. ضعف دارد. هرچند دلیلش را می داند. گفته اند چای و قهوه برای کم‌خونی‌ات خوب نیست اما عادت به مطالعه باعث شده نتواند کنارشان بگذارد. فکر این که بیست و پنج ساله شده اما هنوز نه شغلی دارد و نه درآمدی، آنقدر با مشت به ذهنش کوبیده که دارد از پا درمی‌‌آید. به تمام دخترانی فکر ‌می‌کند که می‌شد امروز را کنارشان به شب برساند.

به فاطمه... .

مینا... .

فهیمه... .

مادر با خنده جواب صدای پشت تلفن را می‌دهد: به سلامتی، پس جور شد. به زینب بگو دیدی بالاخره تو هم عروس شدی.

 

زینب؟

  •  

همینطور که پاهای بی‌رمقش، جسمش را به جایی که خودش هم نمی‌داند کجا می‌کشانند، با اشک هایی به پهنای صورت، مهربانی‌های مادرش را مرور می‌کند. روزهای خوبِ در کنار هم بودن را. یاد حرف پدربزرگ می‌افتد که گفته بود: اسم مادرت رو زینب گذاشتم تا دینم رو به حسین ادا کرده باشم. هرچند می‌دونستم زینب بودن بدون بلا نمی‌شه!». 

قدم‌هایش را با شنیدن صدای سربازها آرام می‌کند. صدا از درون تاریکیِ کوچه‌ای منتهی به خیابان اصلی می‌آید. گوش می‌خواباند. حالا حرف‌ها را به وضوح می‌شنود اما زبان سربازها را نمی‌فهمد. صدا نزدیک‌تر می‌شود.

 

 

 «من زبون تو رو نمی‌فهمم».

این جمله را بارها از پدرش شنیده و حالا مدت هاست سکوت را به هر اعتراضی ترجیح می‌دهد. مدت هاست که جز سلام و شب به خیر چیز دیگری بین او و پدرش باقی نمانده است. همینطور که روی تخت دراز کشیده، پاهایش را به دیوار تکیه می‌دهد و در ذهنش مرور می‌کند: «کاش می‌شد یه کم شبیه اونایی بشه که با بچه هاشون رفیق‌ان. ولی نمیشه. می‌دونم که نمیشه. دیگه واسه تغییر خیلی دیره. خیلی دیر... . امروز دیگه خیالم راحته که کسی جایی منتظرم نیست. حتی اگه برم کسی دلتنگم نمی‌شه. می‌خوام باقی عمرم رو واسه خودم زندگی کنم».

 

 

قلبش تند می‌زند. تصمیمش را گرفته است. آمادۀ دویدن می‌شود که چند سرباز از روبرو سر می‌رسند. با رسیدن آن ها، صاحبان صداهایی که می‌شنید هم سر و کلۀ شان پیدا می‌شود. کز می‌کند گوشۀ دیوار. برای اولین بار در دلش آرزو می‌کند کاش کسی را داشت تا به دادش برسد.

دوستی... .

عمویی... .

برادر بزرگتری... .

کسی که مسلح باشد... .

می‌داند کسی قرار نیست بیاید اما منتظر است.

منتظر کسی که شاید کیلومترها آن طرف‌تر، بتواند به زبان همین سربازها بر سر فرماندۀ‌شان فریاد بکشد و بگوید با من طرفید!

قهقهۀ سربازها با دیدن کودک _ که انگار گرگی بعد از ساعت ها گرسنگی در میان صحرا، به گوسفندی برخورده باشد_ به هوا بلند می‌شود.

او اما هنوز منتظر است. باورش شده که برادری دارد. در دلش می‌گوید: «اگه امروز خودت را نرسونی پس کی قراره برسی؟».

 

 

...«پنج ماه دیگه.

تا پنج ماه دیگه، هم می‌تونم مدرک زبانم رو بگیرم و هم برای بورسیه تحصیلی‌ام اقدام کنم. اونجا می‌تونم برای خودم زندگی کنم.

گفته‌اند اوایل تابستون... .

باید تقویم رو نگاه کنم».

 

صدای گلنگدن تفنگ‌ها به گوش می‌رسد.

 

اسفند، فروردین، اردیبهشت، خرداد،

تـــیر.

۱۰:۰۸

بانوی مصری

یا رادَّ ما قد فات...

 

نزدیک یک ساعتی میشه که با خانمی مصری صحبت می کنم

45 ساله.

مادر دو فرزند...

استاد زبان فرانسه در دانشگاه طنطا، توی شهری به همین اسم

و مسلمونی معتقد. (احتمالا اگه وبلاگ داشت اسمش رو می ذاشت یک مسلمان!)

 

اون فرانسه تایپ می کنه و من انگلیسی.

و چقدر شرقی ها با غربی ها فرق دارن...

 

وقتی از من در مورد تظاهرات توی کشورش می شنوه تعجب می کنه و با شنیدن اینکه "یادتون نره من حقوق بین الملل می خونم" لبخند می زنه.

از التهاب این روزای مصر میگه و من ساکتِ ساکت به حرفاش گوش می دم. 

از چند دستگی مردم میگه. از اقلیتی که همیشه ساز مخالف می زنن و اکثریتی که کلی از جوون هاشون رو دادن و به خواسته هاشون توی انقلاب 25 ژانویه نرسیدن

و از آمریکایی که به این چند دستگی ها دامن می زنه.

 

از یه راننده تاکسی برام میگه که توی راه دانشگاه بهش گفته کسی توی این کشور موفق میشه که به هیچ کدوم از قدرتای خارجی تکیه نکنه! و من به شوخی بهش می گم من به همون راننده تاکسیه رأی می دم!

میگه خواستۀ ما به قدرت رسیدن اسلام و عمل بر اساس احکام اسلامیه و در جواب من که می پرسم پس چرا کسی از مسلمونا کاندید نمی شه میگه متاسفانه مردم دیگه به "اخوان المسلمین" اعتماد ندارن.

 و من به این فکر می کنم که وای به جمهوری اسلامی اگه اعتماد مردم به اسلام رو از بین ببره... و به عظمت روح الله فکر می کنم که چطور تونست این همه گروه مخالف رو کنار هم جمع کنه.

 

پ.ن: چقدر اوضاع مصر پیچیده و غم انگیزه...و چقدر ما تو حصار غم های کوچیک خودمون حبس شدیم.

 

#روزانه_نوشت_دانشگاه_تهران

 

۰۱:۱۴

به خدا قسم که خبر نداشت قراره اون روز امروز باشه.

همسایه ی خوش رو و همیشه لبخند بر لب ما بود...دوستش داشتم.

نه این که مشکل نداشت...نه. گرفتاری اش اگر از ما بیشتر نبود،کمتر هم نبود.

هر روز سوار دوچرخه قدیمی اش می شد و هر بار که ما را می دید دست بر سینه می گذاشت و سرش را به احترام پایین می آورد و سلام و احوال پرسی می کرد....

.

.

.

امروز مرد.

این یعنی دیگر هیچ وقت...هـیـــــــچ وقــــتـــــــــــــ .....تا جهان پا بر جاست هیچ کس او را سوار بر دوچرخه اش نخواهد دید و صدای گرمش را نخواهد شنید.

این که یک موتور سوار به او زده و فرار کرده قسمت مهم ماجرا نیست. 

هرچند...متحیر مانده ام که اگر آن موتور سوار بفهمد که در خانه ی مردی که زمینش زده و فرار کرده، امروز تنها یک زن پا به سن گذاشته باقی مانده و دو دختر جوان نابینا...چطور ادامه می دهد زندگی اش را؟!

 

این که چه به روز این دو دختر نابینای تنها خواهد آمد اگر خدایی نکرده مادرشان هم از دست برود.........نه...شدیدا نگرانم اما این هم نمی تواند مهم ترین قسمت ماجرا باشد چون پایان کار همه ی ما به سوی خداست...آن هم با رنج...و این خانواده هم خدایی دارد...پس نمی خواهم به حکمت خدا اعتراض کنم که چرا این ها؟! و چرا دیگران نه؟! 

 

قسمت مهم ماجرا این جاست که همین چند روز قبل مادر خانواده دو کاسه کاچی نذری به مادرم داده بودند...

و من همین طور که مشغول خوردن بودم، از مادرم تفاوت درست کردن کاچی و حلوا را پرسیدم.

گفتند کمی دیرتر زیرش را خاموش کنند تا سفت تر بشود می شود حلوا! 

 

و چقدر همه چیز ناپایدار است...و چقدر ما به ناپایدارها دلبسته ایم و تکیه کرده ایم و امیدها داریم.

 

از پنجره به شهر خیره می شوم..اطرافمان پر است از وسیله هایی که با سیمان و چوب و سنگ و خاک و پلاستیک درست شده...تا ما احساس تنهایی نکنیم!

اما به راستی کدام یک ارزش ماندن و دل بستن دارند؟؟!

 

... لِکَیْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَکُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ وَاللَّهُ لَا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ ...

این به خاطر آن است که [با یقین به اینکه هر گزند و آسیبی و هر عطا و منعی فقط به اراده خداست و شما را در آن اختیاری نیست] بر آنچه از دست شما رفت، تأسف نخورید، و بر آنچه به شما عطا کرده است، شادمان و دلخوش نشوید، و خدا هیچ گردنکش خودستا را [که به نعمت ها مغرور شده است] دوست ندارد. 23/حدید

 

+ با بغض یاد "نامیرا" و این دیالوگ می افتم که: .... آیا بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم؟!

 

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر...

 

و شاید تمام این اتفاق ها می خواهند بگویند: بس نیست؟...به خودت بیا!

 

#عین_صاد:
 

 

۱۳:۲۰

شما چه کسی رو از دست دادید؟

امیرعلی داره کارتون نگاه می کنه...

شخصیت های کارتون دارن با هم حرف می زنن...

یکی می گه: من توی این درگیری ها پدرم رو از دست دادم.

یکی دیگه می گه: من برادرم رو.

اون یکی می گه: من بهترین دوستم رو.


و من آروم زیر لب می گم: 


" من خودمو از دست دادم... "


+ یه عمره قراره یه " منِ " تازه از دل منِ پیش فرضی که خدا بهم داده و مدت هاست تحت سیطره ی اژدهای غضب و دیو شهوته، بیرون بیاد...و یه عمره زیر مشت و لگد مونده. (می ترسم از اون روزی که تابلوی تعویض رو بگیرن بالا و شماره ی من روش باشه، که یعنی وقتت تموم شد....می ترسم ولی کاری نمی کنم)

دیشب کسی می گفت که " حیوانات شهوت دارند و غضب...این دو، محرک حبیوانات هستند و انسان در این دو با حیوانات مشترک است و فقط نیروی سومی ست که آدمی را متمایز می سازد از حیوان، به نام عقل " ( که اگر به کار گیرد...) 

و منِ این روزای من چقدر اشتراکاتش با حیوانات پر رنگ تره تا انسان ها.


" أَلَم‌ْ یَأْن‌ِ لِلَّذِین‌َ ءَامَنُوَّاْ أَن تَخْشَع‌َ قُلُوبُهُم‌ْ لِذِکْرِ اللَّه‌ِ " 16/ حدید

آیا وقت آن نرسیده است که دل های مومنان در برابر یاد خدا خاشع گردد؟


در جواب تو فرومانده ترم از طفلی

که به سُفتن شکند گوهر و تاوانش نیست

#نظیری_نیشابوری

- جمعه 17 خرداد 98 -


پ.ن: استاد نازنین حقوق بین الملل خصوصی ما (که سلام خدا بر او باد) به ما توصیه کردن اتفاقات روزانه مون رو یادداشت کنیم. از همین بابه اگه ازین به بعد این جا با یادداشت های روزانه ی من روبرو می شید....ان شاءالله.

۰۱:۱۰

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan