بسم الله...
روز اول چله گذشت. امروز شبیه مسافرا به این فکر می کردم که چی باید بردارم برای طول مسیر.
چند تا سلسله بحث صوتی در مورد کنترل ذهن و سلوک و... ردیف کردم تو ذهنم که باید هر روز یه جلسه رو گوش بدم. به اضافه چندتا کتاب که باید بخونم: کهکشان نیستی...شرح چهل حدیث امام...تذکره المتقین و آنک آن یتیم نظر کرده.
ذهنم قد نمیده...دیگه چیزی مونده که برنداشته باشم؟
پ.ن: الان دقیقا یک سال شده...که هر هفته برای کارم به تهران اومدم و دو سه روز موندم و دوباره برگشتم و دوباره روز از نو روزی از نو.
فشارِ سفرِ هر هفته و همزمان سرباز بودن و متاهل بودن، نصفش بس بوده برا تسلیم شدنم...پر رو بودم که تا حالا دووم اوردم. تازه از امروز سفر معنوی هم اضافه شده :)
آسان و سخت، عشق سوا کردنی نبود ... ما نیز مهر و قهر تو در هم خریدهایم