بسم ربِّ الشُّهداء والصّابرین
#نذر_مردم_یمن
سرش گرم است مادر...
گرم...
با دستان فرزندش
که می گردند سردرگم پی آغوش مادر
مادری که بر لبش یخ بسته لبخندش
سرش گرم است مادر
گرم...
با دستان نوزادی که _ بیزار از عروسک هاش _ از سرمای بی حد تن مادر...
نومید از گریبانش
پناه آورده بر پیشانی اش...
گرمای چشمانش...!
که در آیین مادر آخرین عضوی که بی جان می شود چشم است...!
نگاهش کن...
نگاهش کن...
که سر کرده دوباره از همین دیروز یا ماه گذشته یا دو سال پیش شاید
پیش چشمان کریهِ شب،سپیدِ روسری اش را...
که از ماه گذشته یا دو سال پیش دیگر مرد خانه نیست تا نجوا کنان گوید:
« چه زیبا گشته ای بانو! »
چه زیبا گشته ای امروز در انبوه آهن ها
که گرچه روی خاک افتاده ای یک تار مویت را نمی بینند دشمن ها!
سرش گرم است مادر
نه...
سرش داغ است
و قرمز تر شده گل های ریز روسری ش انگار...
و قرمز تر شده دستان کودک هم...
عروسک هم...
#اولین_شعر_نیمایی
#الحمدلله
پ.ن: کاش بیش از شعر از ما بر می آمد...کاش...کاش