بسمه تعالی
دیروز، بعد از یکی دو شب تب و لرز، از شدت گلودرد نمی توانستم از رختخواب بلند شوم. طاقچه را در گوشی پایین و بالا کردم و...به «نا» برخوردم، اتفاقی (از جنس همان اتفاقیها که میدانم و میدانی).
ذوق کردم...که احتمالا بعد از «کهکشان نیستی» و «پس از بیست سال» و «مرگ آگاهی در ادب فارسی» و دهها کتاب دیگری که نیمه خوانده ماندهاند، بالاخره یک روز نوبت به خواندنش میرسد. مدتها بود که دلم کشیده میشد به سمت شهید صدر...و دوست داشتم بشناسم این مرد را و راستش فرق امام موسی صدر و شهید صدر و... را نمیدانستم. «اقتصادنا» و «فلسفتنا» را دیده بودم و آرزوی خواندنشان را در دل داشتم اما نمیدانستم این صدر کدام یک از تصاویری است که دیدهام.
امروز از ترس گلودرد دیروز، تصمیم گرفتم نخوابم و بعد از سحر بیدار ماندم. حوصله کار نداشتم. دست آخر، آن منِ درونم که میگفت «نا» را باز کن و فقط نگاهی بینداز، بر بقیه من ها پیروز شد... و همانطور که حدس می زنی، نتوانستم کتاب را زمین بگذارم.
اگرچه متن کتاب خیلی جای کار داشت و اسامی متعدد بدون شخصیت پردازی مناسب، همانطور خام درون آن ریخته شده بودند، اما همین هم نعمتی بود برایم. آنقدر بود که خواب از سرم بپراند. زحمت جستجو و آشنایی با اسامی فراوانی از جمله سید محسن حکیم و محمدباقر حکیم و... را خودم کشیدم.
و تو نمی دانی چقدر با سید محمدباقر صدر و حرف ها و دغدغه هایش احساس قرابت کردم...و چقدر دوست داشتم معاصر او می بودم...و مخاطب یکی از نامه هایش.
و چقدر این آدم درد داشت...
و شاید بزرگترین دردش این بود که نمی توانست مثل بنتالهدی شعر بگوید، که اگر می توانست شاید شعرها کمی تسلایش می دادند. اما به قول خودش مثل درختی شده بود که از درون در حال فروپاشی بود.
...
چند وقتی هست که با وسواس فراوان، دوباره، مشغول پایه ریزی نظام فکریام شدهام و وقتی شنیدم شهید در دو سه کتابش حرف های مفصلی در باب اثبات وجود خدا دارد فهمیدم که آن اتفاق، اتفاق نبوده.
امروز با او آشنا شدم...و امروز داغدارش شدم. داغدار خودش....داغدار لحظه خداحافظیاش با خانواده... داغدار بنتالهدی که هنوز از پیکرش خبری نیست... داغدار دل همسرش...و مادرش.
در کتاب خواندم که سید در روز 16 فروردین به شهادت رسیده بود. دلم تپیدن گرفت...تقویم را نگاه کردم. امروز 16 فروردین بود.
و این آشنایی شاید هدیه شهید بود برای من. الحمدلله علی ما هدانا.