کتاب‌هایی که خوانده‌ام :: Mr. Keating

مردی که دغدغه «ما» شدن داشت

بسمه تعالی

 

دیروز، بعد از یکی دو شب تب و لرز، از شدت گلودرد نمی توانستم از رختخواب بلند شوم. طاقچه را در گوشی پایین و بالا کردم و...به «نا» برخوردم، اتفاقی (از جنس همان اتفاقی‌ها که می‌دانم و می‌دانی).

ذوق کردم...که احتمالا بعد از «کهکشان نیستی» و «پس از بیست سال» و «مرگ آگاهی در ادب فارسی» و ده‌ها کتاب دیگری که نیمه خوانده مانده‌اند، بالاخره یک روز نوبت به خواندنش می‌رسد. مدت‌ها بود که دلم کشیده می‌شد به سمت شهید صدر...و دوست داشتم بشناسم این مرد را و راستش فرق امام موسی صدر و شهید صدر و... را نمی‌دانستم. «اقتصادنا» و «فلسفتنا» را دیده بودم و آرزوی خواندنشان را در دل داشتم اما نمی‌دانستم این صدر کدام یک از تصاویری است که دیده‌ام.

امروز از ترس گلودرد دیروز، تصمیم گرفتم نخوابم و بعد از سحر بیدار ماندم. حوصله کار نداشتم. دست آخر، آن منِ درونم که می‌گفت «نا» را باز کن و فقط نگاهی بینداز، بر بقیه من ها پیروز شد... و همانطور که حدس می زنی، نتوانستم کتاب را زمین بگذارم.

اگرچه متن کتاب خیلی جای کار داشت و اسامی متعدد بدون شخصیت پردازی مناسب، همانطور خام درون آن ریخته شده بودند، اما همین هم نعمتی بود برایم. آنقدر بود که خواب از سرم بپراند. زحمت جستجو و آشنایی با اسامی فراوانی از جمله سید محسن حکیم و محمدباقر حکیم و... را خودم کشیدم.

و تو نمی دانی چقدر با سید محمدباقر صدر و حرف ها و دغدغه هایش احساس قرابت کردم...و چقدر دوست داشتم معاصر او می بودم...و مخاطب یکی از نامه هایش.

و چقدر این آدم درد داشت...

و شاید بزرگترین دردش این بود که نمی توانست مثل بنت‌الهدی شعر بگوید، که اگر می توانست شاید شعرها کمی تسلایش می دادند. اما به قول خودش مثل درختی شده بود که از درون در حال فروپاشی بود.

...

چند وقتی هست که با وسواس فراوان، دوباره، مشغول پایه ریزی نظام فکری‌ام شده‌ام و وقتی شنیدم شهید در دو سه کتابش حرف های مفصلی در باب اثبات وجود خدا دارد فهمیدم که آن اتفاق، اتفاق نبوده.

امروز با او آشنا شدم...و امروز داغدارش شدم. داغدار خودش....داغدار لحظه خداحافظی‌اش با خانواده... داغدار بنت‌الهدی که هنوز از پیکرش خبری نیست... داغدار دل همسرش...و مادرش.

در کتاب خواندم که سید در روز 16 فروردین به شهادت رسیده بود. دلم تپیدن گرفت...تقویم را نگاه کردم. امروز 16 فروردین بود.

و این آشنایی شاید هدیه شهید بود برای من. الحمدلله علی ما هدانا.

۱۳:۴۴

مرگ جواب صحیح تمام سوالاتیه که باید بپرسیم ولی نمی‌پرسیم!

بسم الله...

1. ما، باور کنیم یا نه، تاثیر گرفته از انقلاب صنعتی غربیم و غرق در مدرنیته‌ای که از ینگه‌دنیا شروع شده و هر لحظه داره رنگ تازه‌ای به خودش می‌گیره. این تاثیر و تاثر ناخواسته، که حاصل خیلی از ناهنجاری‌های ذهنی امروز ماست، به خودی خود بده اما اون چیزی که بدترش می‌کنه اینه که توی این غربی شدن هم همیشه ناتمام بودیم و به پوسته و سطح قانع شدیم. چه زمان رضا قلدر که تمدن و پیشرفت توی تشبه ظاهری به فرنگی‌ها فهم می‌شد و چه الان که تکنولوژی، همزمان با مطرح شدن در غرب، به دست من و تو هم می‌رسه بدون اینکه قبلش، یا حتی بعدش، خبری از اومدن فرهنگ استفاده از اون تکنولوژی باشه.

2. یه روز دوستی بهم می‌گفت «جوون امروزی دیگه کارش با خوندن امثال معراج السعاده درست نمیشه. زیست جوون امروزی فرق داره». اون موقع نمی‌فهمیدم چی می‌گه، اما الان می‌فهمم. الان به این رسیدم که فهم ما از پدیده‌ها، با فهم ملا احمد نراقی یا ملا محمد کاشی فرق داره. نه اینکه حرام و حلال خدا عوض شده باشه ها، نه. حرف اینه که سیر شناخت و حرکت به سمت مفاهیم اصیل متفاوت شده و پر بیراه نیست اگه بگیم سخت تر شده. (برای فهمیدن موضوع، فقط کافیه به حجم شبهه‌ها یا اخبار دریافتی ما در یک روز فکر کنید و اون رو با میزان اخبار ضد و نقیضی که ذهن پدربزرگ‌های کشاورز من و شما رو به خودش مشغول می‌کرده مقایسه کنید.)

3. توی خود فرهنگ غربی، که پرچم‌دار هر چیزیه که توی جعبه «مدرنیته» جا میشه، یه سری از آدما هستن که به این فرهنگ نگاه انتقادی پیدا کردن و دارن سخنرانی‌ها می‌کنن و کتاب‌ها می نویسن که آقا چه وضعشه! گندش رو دراوردین. تازگی‌ها فهمیدم برای بیرون اومدن از منجلاب مدرنیته، اول باید این پدیده خوب فهم بشه و برای کسی که می‌خواد مدرنیته را بفهمه، خوندن این دست کتابا خیلی می‌تونه کمک‌کننده باشه، چون حاصل فهم زیسته آدمیه که تهِ مدرنیته رو دیده و چیزی که شاید قراره پنج سال دیگه وارد تجربه زیسته من بشه رو زندگی کرده و طبیعتاً راه‌های برون‌رفت از این چالش‌ها رو هم بیشتر از من بلده.

4. «THE SUBTLE ART OF NOT GIVING A F*CK» یکی از این کتاب‌هاست. ترجمه‌های مجازش تحت عنوان «هنر ظریف بیخیالی» یا «هنر رهایی از دغدغه‌ها» وارد بازار شده، اما من ترجمه بدون سانسورش رو خوندم، از ارشاد نیک‌خواه، که البته به هرکسی توصیه نمی‌کنم چون پر از الفاظ رکیکه (و شاید مناسب فرهنگ ما نیست، اگرچه بخش قابل قبولی از فرهنگ غربه و همین نکته، بدون روتوش حرف زدن نویسنده رو قابل تحمل و باورپذیر و حتی یه جاهایی قابل تحسین کرده و این بی‌پرده بیرون ریختن افکار انقدر حس خوبی بود که بارها وسط خوندن کتاب باعث شد حالم از خودم که بنا به جبر روزگار یا انتخاب شخصی پشت ظاهرسازی‌های زیاد قایم شدم به هم بخوره.)

5. اوایل با این استدلال که اینم یه کتاب زرد شبیه بقیه است سمتش نمی‌رفتم اما تسلیم شدم و شروع کردم به خوندن. مارک منسون، نویسنده کتاب، از دل زخم‌های کاری و چالش‌های عاطفی و بی پولی و دائم‌الخمر بودن و هرشب با یه دختر خوابیدن و هرچیزی که توی فرهنگ مصرفی غربی ارزش محسوب میشه بیرون اومده و حرف‌های متفاوتی می‌زنه. مارک برعکس اکثریتی که می‌گن آروم باش و به چیزای خوب فکر کن و یه روز همه چیز درست و بی عیب و نقص میشه، معتقده که:

-  تو استثنا نیستی؛

- و رنج بخش جدایی‌ناپذیر زندگی این جهانیه؛

- و هرچقدر لذت می‌خوای باید به همون اندازه رنج بکشی.

- مارک میگه اوکی، ممکنه همه چیز بعضی وقتا خیلی مزخرف باشه اما همینه که هست. تو چون اسیر اینستاگرامی فکر می‌کنی همه الان خوب و شادن و فقط تو بدبختی. نه عزیزم زندگی برای همه همینطوره، پس خفه شو و فقط انجامش بده! همین!

- و اینکه رشد یه فرآیند تکرارپذیر بی‌پایانه و وقتی چیز جدیدی یاد می‌گیریم، از حالت «اشتباه» به حالت «درست» نمی‌ریم. بلکه از حالت اشتباه به حالت «یه ذره کمتر اشتباه» می‌ریم و قرار نیست به حقیقت و کمال برسیم.

- و اینکه انقدر حق به جانب نباشیم و یاد بگیریم یه کم به خودمون شک کنیم و به جای اینکه دنبال این باشیم که ما درست بگیم و حق با ما باشه، باید دنبال این باشیم که همیشه داریم چطوری اشتباه می‌زنیم.

- مارک میگه یقین دشمن رشده و هیچی قطعی نیست تا وقتی که اتفاق بیفته، که البته اون موقع هم قابل بحثه!  

- مارک میگه «فرهنگ مصرف‌گرا می‌خواد ما رو مجاب کنه که بیشتر بخوایم و من خودم به شخصه سال‌ها مرید این تفکر بودم که بیشتر پول دربیار، تجربه‌های بیشتری کسب کن، با زن‌های بیشتری باش. ولی بیشتر همیشه بهتر نیست. در واقع عکس این قضیه درسته. وقتی فرصت‌ها و گزینه‌های بیشتری جلومون باشه، فقط حسرت و رنج‌مون بیشتر میشه. و هرچی گزینه‌های بیشتری بهمون بدن میزان رضایتمون از گزینه‌ای که انتخاب می‌کنیم کمتر میشه، چون از هممممه‌ی گزینه‌های دیگه‌ای که از کف رفتن مطلع‌ایم. (عجیبه اما بارها وسط خوندن کتاب این فکر به ذهنم اومد که اگه بعضی الفاظ رکیک توی جملات نبود، احساس می‌کردم این کتاب رو علیرضا پناهیان نوشته!)

- مارک از تعهد حرف می‌زنه و میگه اگرچه سرمایه‌گذاری عمیق روی یک شخص یا مکان یا شغل، ممکنه ما رو از وسعت تجربه‌هایی که دوست داریم محروم کنه، ولی رفتن دنبال وسعت تجربه‌ها ما رو از فرصت تجربه کردن پاداشی که در عمقِ رابطه نهفته است محروم می‌کنه.

ممکنه شما هم مثل من با بعضی قسمت های کتاب موافق نباشید، اما به نظرم ارزش خوندن رو داره، حتی نسخه سانسور شده. من خواستم دِین‌م رو به مارک، با معرفی کردن کتابش ادا کنم.

یکی از چیزای عجیب برام اینه که حرفای این کتاب رفرنس خاصی نداره. یعنی همش حاصل تجربه زیسته مارک منسونه و از دل رنج ها و تاملاتش بیرون اومده. و چقدر خوبه که تفکرات عمل‌گرا که در مورد جزئی‌ترین مسائل حرف دارن و راهکار عملیاتی ارائه میدن توی جامعه غرب جای پای محکمی پیدا کرده...مارک منسون خیلی جاها بدون اینکه بدونه حرف اسلام رو زده...حرف علی علیه السلام رو....و این برام ناراحت‌کننده است که ما هنوز درگیر حرف‌های کلی و شعاری هستیم.

 

پ.ن: عنوان برگرفته از متن کتاب است.

 

۰۴:۳۳

خیابان چرینگ کراس شماره 84

به نام دوستــــــ

می‌گفت: «کتاب خواندن، هم صحبت شدن با انسان های شریف گذشته است».

و چقدر شریف بودید شما آدم‌های #خیابان_چرینگ_کراس_شماره_84!

شما کارکنان «کتابفروشی مارکس و شرکا» در لندنِ 60 سال پیش! چقدر آدم دلش میخواهد از شما کتاب دست دوم بخرد.

و تو، دوشیزه هلین هانف! یا به قول فرانک، هلینِ عزیز! چقدر وقتی در میان سطر به سطر نامه‌هایت غرق می شدم، دلم می‌خواست معاصرت باشم.

وچقدر دلم می خواهد برایت نامه بنویسم.  

 نامه نوشتن برای تو... و نشستن به امید رسیدنِ نامه‌ای از تو ارزشش را دارد که آدم، قحطی و جیره‌بندی آن روزهای انگلستان را به جان بخرد. باور کن...

۰۸:۱۲

الغارات

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

اما بعد...

چند روز پس از غدیر، همسر از عذاب وجدانش بابت اصرار به من برای رفتن به جشن گفت... و من با مهربانی برایش از علی گفتم. از علیِ زمانِ غارات. از خلیفه‌ای که بغض کردم وقتی خواندمش که می‌گفت «آنقدر از من نافرمانی کردید که قریش و غیرقریش گفتند که فرزند ابوطالب مرد دلیری است اما دانش نظامی ندارد!» و غریبانه از خودش دفاع کرد و ادامه داد که «ولکن لا رأیَ لِمَن لا یُطاع».

به همسر گفتم آن روزها که دیگران برای غدیر شادی می‌کردند، اشکم بند نمی‌آمد وقتی از علی می‌خواندم...گفتم آن علی که من دیدم فقط خون دل بود. گفتم آن علی که من شناختم یار می‌خواست... وکتاب را آوردم...آرام باز کردم و برایش شروع کردم به خواندن:

«بکر بن عیسی نقل می‌کند که مردم امیرالمومنین (ع) را نمی‌خواستند. در دلشان شک و فتنه رخنه کرده بود و به دنیا گرایش پیدا کرده بودند...».

 

 

گفتم کاش درد علی فقط معاویه بود...اما علی بیش از معاویه از مردمش زخم خورد...و از فرماندهانی که یا فساد می‌کردند و یا خبر فرارشان در مقابل لشکر معاویه به علی می‌رسید.

و چقدر دل علی شاد می‌شد در کشاکش این اتفاقات، به وجود امثال جاریة بن قدامه‌ها و کنانة بن بشرها و مالک اشترها...

و چقدر این‌ها کم بودند ولی پایِ کار بودند.

و چقدر سخت است مثل این‌ها بودن...

و چقدر سخت است مثل جاریه بن قدامه بودن که در پاسخ به خطبه امامش گفت «یا امیرالمومنین! من آماده‌ جنگ با آنها هستم. مرا به سوی آنها بفرست».

و چقدر مرد بوده که بعد از شهادت حضرت، از مردم مکه و مدینه برای حسن بن علی (ع) بیعت می‌گیرد و از امامش می‌خواهد برای نبرد با معاویه لشکرکشی کند. و چقدر رشک برانگیز است که حسن فرزند علی به او می‌گوید «اگر مردم همه مانند تو بودند حرکت می‌کردم».

آه...آنجا که امثال عبیدالله بن عباس‌ها که فرماندهان سپاه حضرت بودند، در مقابل رشوه یک میلیون درهمی معاویه، حسن بن علی را رها می‌کنند و همراه با سپاه حضرت به معاویه می‌پیوندند، چقدر دست نیافتنی است این جاریه که در پاسخ به سخنان تمسخرآمیز معاویه، با شجاعت و صراحت لهجه از دوستی با علی علیه‌السلام یاد می‌کند و معاویه را پست ‌می‌خواند.

و چقدر دل سید علی شاد شده به وجود قاسم سلیمانی‌ها... و ستاری‌ها... و طهرانی‌مقدم‌ها.

و چقدر شهادت طهرانی‌مقدم‌ در پادگان امیرالمومنین (تو بخوان نخیله) اتفاقی نیست.

و چقدر ما کار داریم...

و اشکی که بند نمی‌آید.

 

و علی را می‌توان در همین یک جمله‌اش به کوفیان خلاصه کرد که «من به خوبی می‌دانم چه چیز شما را اصلاح می‌کند و از انحراف باز می‌دارد، ولی به خدا قسم شما را با فاسد کردن خودم اصلاح نمی‌کنم».

ولله لا أُصلِحُکُم بأِفسادِ نفسی...

 

بعد نوشت: الغارات بیش از آنکه رنج‌نامه علی باشد، که هست، سیری از معرفت دینی تا حکومت دینی است. ذکر است. یادآوری است، برای ما که خدا عنایتش را شامل حالمان کرده است زمانی که اراده کرده ما را در جمهوری اسلامی به دنیا بیاورد.

الغارات با تمام غمی که در کلماتش دارد پر از امید است. پر از جنب و جوش است. تصویر امروز و فردای ماست. و این علی است که با ما حرف دارد. این علی است که می‌گوید «یا می‌جنگید یا گرفتار زمامداران بد می‌شوید». و به خدا قسم خطاب علی به ماست که «زمانی به یاد می‌آورید در جهاد چه منافعی بود که یادآوری سودی ندارد».

و اصلاً قاسم سلیمانی اولی‌تر است به نظر دادن در مورد این کتاب... و اصلاً او بود که ما را با این کتاب آشنا کرد، آن زمانی که گفت:

«این کتاب الغارات را که قدیمی‌ترین کتاب شیعه هست بخوانید، حتماً بخوانید، مقتل کامل است. اگر آن را بخوانید، امروز برای این حکومتی که در استمرار حکومت علی بن ابی‌طالب هست، آگاهانه‌تر و بدون تعصبات فردی و حزبی نگاه می‌کنیم، نظر می‌دهیم و دفاع می‌کنیم».

+ هدیه به روح شهدای تاریخ اسلام و «ابراهیم بن محمد ثقفی کوفی» نویسنده کتاب حاضر، صلوات.

++ پویش کتابخوانی

۱۰:۴۵

قهرمان کیه؟

تو نمی‌تونی بفهمی قهرمان چیه جسپر. تو توی زمانه ای بزرگ شدی که این کلمه بی ارزش شده، از هر معنایی تهی شده. ما داریم به سرعت تبدیل به اولین ملتی می‌شیم که جمعیتش متشکله از قهرمانانی که هیچ کاری نمی‌کنن جز تجلیل از هم!

البته که ما همیشه از ورزشکارای درجه یک مرد و زن قهرمان ساخته‌ایم ولی حالا تنها کاری که باید بکنی اینه که در زمان نامناسب در یه جای نامناسب باشی، مثل اون بدبختی که میره زیر بهمن. لغت نامه بهش می‌گه: جان به در برده، ولی استرالیا اصرار داره بهش بگه قهرمان، چون اصلا لغتنامه چی می‌فهمه؟!

 

پ.ن: چقدر #جزء_از_کل‌ خوبه...و چقدر این تعابیری که در مورد جامعه استرالیا داره در مورد جامعه من هم آشناست. 

 

پ.ن دو: حداقل کتابی که دارید می‌خونید رو معرفی کنید خیر سرتون! والا :)

 

۱۳:۴۵

زده ام فالی و...

یا حبـــیبــــــــ التّوّابین

 

فال دیروز...

 

چرا نی در پی عزم دیار خود باشم

چرا نه خاک سر کوی یاد خود باشم

 

غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم

به شهر خود روم و شهریار خود باشم

 

ز محرمان سراپرده‌ی وصال شوم

ز بندگان خداوندگار خود باشم

 

چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی

که روز واقعه پیش نگار خود باشم

 

ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان

گَرم بود گله ای رازدار خود باشم

 

همیشه پیشه‌ی من عاشقی و رندی بود

دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم

 

بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ

وگرنه تا به ابد شرمسارِ خود باشم

 

+البته که خودتون هر برداشتی می تونید داشته باشید ولی کتاب در تشریح فال گفته که: آرزوهای زیادی داشتید و برای رسیدن به آن، خود را به آب و آتش زده اید. احساس پشیمانی می کنید. به آنچه می خواستید نرسیده اید و قدر نعمت های خدا را ندانستید. ناراحت نباش، هنوز دیر نشده و فرصت جبران داری، موفق باشی.

 

++ دیروز از سر و صدای تلویزیون فرار کردم و به کتابخونه پناه بردم تا بتونم راحت با "سال بلوا"یی که داستان من رو روایت می کنه گریه کنم. 

درب پارکینگ که می رسم دوباره کاغذ تبلیغاتی انداختن داخل...کاغذایی رو که هر بار با این نیت که پدرم خم نشه برداره برمی داشتم و مینداختم توی سطل...این بار بی تفاوت از کنارش رد می شم...

توی راه سنگی رو می بینم وسط کوچه، از همونایی که هر بار می زدم شون کنار که مبادا ماشینی بره روشون...از کنار این هم بی تفاوت می گذرم.

و حالا توی کتابخونه فقط من هستم و خانم کتابداری که می ترسیدم صدای گریه هامو بشنوه...از طرفی دوست داشتم برم بشینم داستانم رو براش روایت کنم تا با هم گریه کنیم.

با سال بلوایی که داستان من شده، اشک می ریزم و از نزدیک شدن نگاهم نسبت به دنیا و آدم ها به نگاه عباس معروفی وحشت می کنم. 

به استاد حقوقم پیام می دم که:

"نگاهم داره شبیه عباس معروفی و شما میشه...

متحیر و پر از سوالات بی جواب...

و ساکت...

و ساکت تر...

و ساکت تر..."

سلامی با شکلکی ناراحت برایم می فرستن.

 

 

- «اسمم نوشافرین است، اما نوشا صدام می کنند.»

«من خیال می کردم اسم شما شیرین است.»

ساعت ما پنج بود. ساعت فلکه نه بود و ساعت معصوم کار نمی کرد.

گفتم:« هیچ ساعتی دقیق نیست.» و هیچ چیز مال خود آدم نیست مگر همان چیزهایی که خیال می کند دلبستی هایی به آن دارد. بعد یکی یکی آن ها را از آدم می گیرند و تنها یک سر می‌ماند، آن هم بر نیزه.

 

سروان خسروی پا کوبید: « حکم می کنیم که این دار را بسازی. من می خواهم این‌جا را بهشت کنم، تو نمی خواهی مردم راحت باشند؟» و دوباره داخل شد.

- «تمام بهشت خدا را بگردی یک دار پیدا نمی کنی.»

 

کتاب تموم میشه...ولی من تموم نمیشم.

نمی دونم چرا تموم نمیشم.

میرم گلستان شهدا...مناجات شعبانیه که می خونم دلم روشن می شه به نور خدا...و الان دوباره دارم خودم رو توی جبهه ی خدا می بینم..جبهه ی حق. (اگه علی نبود ما موقع حرف زدن با خدا چی می گفتیم...؟ لال بودیم...لالِ لال)

تموم مسیر یک ساعته تا خونه رو پیاده بر می گردم و فکر می کنم. تو راه به موکبی می رسم که چایی می دن و از بلندگوش صدایی بلنده که می گه:

چه نعمتی بالاتر از این که 

گدای خونه ی علمدارم

من از تو چیزی نمی خوام آقا

من به تو تا ابد بدهکارم...

 

دوباره اشک...

و خدایی که چقدر مهربونه.

 

تو دلم گفتم نشونه ی این که ما رو بخشیدی این باشه که فایل صوتی بحر طویل امسال به دستم برسه.

و امروز بحر طویل به دستم رسید.

الحمدلله الرحمن...

:)

۱۱:۵۱

تسلیم نشو...

هلیا! یک سنگ بر پیشانی سنگی کوه خورد.

کوه خندید و سنگ شکست.

یک روز...کوه می شکند.

خواهی دید.

...

زندگی طغیانی ست بر تمام درهای بسته و پاسداران بستگی.

هر لحظه ای که در تسلیم بگذرد لحظه ای ست که بیهودگی و مرگ را تعلیم می دهد.

...

به روزهای اندوه باری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.

و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را بر نمی گرداند.


«بار دیگر شهری که دوست می داشتم»

#نادر_ابراهیمی

پ.ن: کتاب متفاوتی بود از این بزرگ مرد...فقط...کمی تلخ بود و تلخ تمام شد...از آن تلخ ها که شاید قرار است بزرگ مان کند.



1. هرکس ساعتی رنج فراگرفتن علم را تحمل نکند،برای همیشه در رنج و ذلت نادانی باقی خواهد ماند.

بحار الأنوار، ج 1، ص 77


2. بزرگترین مردم کسی است که آن‌چه را که به او مربوط نیست رها کند.

 الأمالی (للصدوق) , جلد 1 , صفحه 20


#آخرین_فرستاده

که درود خدا بر او باد


روز آغاز آخرین تقابل جهل با علم؛ شک با ایمان و تاریکی با نور مبارک.

۲۳:۱۴

شک یا یقین...شاید هم شک تا یقین

یَا دَلیلَ المُتَّقین

آخرین پیامبر فرمودند: از امت من نُه چیز برداشته شده...یکی از آن ها این است: «الوسوسةُ فی التفکر فی الخلق»
یعنی یکی از چیزهایی که امت مرا هرگز به خاطر آن معذب نخواهند کرد، این است که انسان درباره ی خلقت، خدا و جهان فکر کند و وساوسی در دلش پیدا شود. مادام که در حال تحقیق و جستجوست، هر چه از این شک ها در دلش پیدا شود، خدا او را معذب نمی کند و آن را گناه نمی شمارد.

در حدیث معروفی آمده که یک عرب بدوی آمد خدمت رسول خدا (ص) و عرض کرد :« یا رسول الله! هلکتُ!» تباه شدم.
رسول الله فورا مقصود را درک کردند و گفتند: فهمیدم! لابد می گویی شیطان آمد به تو گفت چه کسی تو را آفرید و تو هم در جوابش گفتی خدا و سپس شیطان گفت خدا را چه کسی آفریده است و تو دیگر نتوانستی جواب بدهی!
گفت: یا رسول الله همین است!
پیفمر فرمودند: « ذلک محض الایمان » 
تو چرا فکر کردی که هلاک شدی؟! این عین ایمان است. یعنی همین تو را به ایمان واقعی می رساند.

شک منزل بدی است؛ ولی مَعبَر خوب و لازمی است.

زمانی بد است که تو در همین منزل بمانی...شک کنی و بعد هم سر جایت بنشینی. این شک تنبل هاست؛هلاکت است. اما تو که چنین آدمی هستی که وقتی شک و وسوسه ای در تو پیدا شد در خانه ننشستی، از مردم هم رودربایستی نکردی و نگفتی که اگر من به مردم بگویم چنین شکی کرده ام می گویند پس تو ایمانت کامل نیست، معلوم می شود که یک حس و طلبی در تو هست که فورا آمدی نزد پیامبرت و سوال می کنی.
این عین ایمان است؛ چرا از چنین چیزهایی می ترسی؟ این است آزادی در تفکر.

#شهید-مطهری
#آزادی-انسان

پ.ن: یک_مسلمان شک کرده است.
شکی که آن را خوب می داند و لازم، برای بزرگ شدن و قوی شدن
اما شاید کمی می ترسد...نمی دانم چرا
دعا کنید برایش...

۱۵:۰۴

عکس جوانی اش را...


... به نام خدا ...

« روزهای آخر تابستان 1353، امام جماعت مسجد کوچک و نیمه کاره ی امام حسن مجتبی (ع) در مشهد، با شروع ماه رمضان، برنامه ی جدیدی برای مسجد می ریزد.

سیّد علی خامنه ایِ سی و پنج ساله، با آن قد رشید و چشمان نافذش، بنا می کند که هر روزِ ماه مبارک بعد از نماز ظهر و عصر، قرآن به دست پشت تریبون بایستد و یک ساعت سخنرانی کند، با موضوع « طرح کلی اندیشه ی اسلامی در قرآن »

با شروع جلسات، شهر مشهد به هم می ریزد. هر روز ظهر که شهر خلوت شده و مردم به استراحت تن داده اند در گوشه ای از شهر جنب و جوشی عجیب برپاست...مردم همه از راه های دور و نزدیک در هوای گرمِ ظهرها با زبان روزه، در حرکتند به سمت مسجد امام حسن (ع)

دانشجویان پزشکی برای آمدن و رفتن، اتوبوس گرفته اند و اقشار مختلف مردم مشتاقانه خود را به این مسجد می رسانند تا با شنیدن حرف های سیّد جوان، تشنگی هایشان را فرو بنشانند. »
.
.
.
بالاخره خواندمش، ولله الحمد!
طرح کلی اندیشه اسلامی، گوهری ست بی مثل و مانند که چهل سال دیر به دست ما و شما رسید...اما رسید.
کتاب با طرح مباحثی تماما نو در باب ایمان شروع می شود و با توحید ادامه پیدا می کند. اما نقطه ی اوج آن در بحث پیرامون "فلسفه ی نبوت" و "ولایت" است!

شک نکنید بعد از خواندن، نگاهی نو به اسلام و قرآن پیدا خواهید کرد.

و البته می توانید پس از بستن کتاب، عکس جوانی سید علی را بیاورید و...خوب نگاهش کنید و...بغض کنید و.......زیر لب ولله الحمدی بگویید و...خطاب به سید علی نجوا کنید...آخر چه کسی لایق تر از تو برای هدایت این کشتی؟...الحمدلله به خاطر داشتن تو...پدر مایی شما...امام مایی شما...شمایی که در راه اسلام پیر شدی...شما که بالا نشستی و هیچ گاه بالانشین نشدی.
به راستی  آن روزها که شما می گفتی اگر جایی از حرف ها برای کسی مبهم مانده بعد از جلسه بیاید و سوال کند چه کسی فکر می کرد شما چندین سال بعد رهبر این امت خواهی شد؟


پ.ن: جالب این جاست که رهبری بعدها از این جلسات یاد می کنند و می گویند: آن حرف ها پایه های فکری برای ایجاد یک نظام اسلامی بود، اگرچه ما آن موقع امیدوار نبودیم که نظام اسلامی شش، هفت سال دیگر محقق شود. می گفتیم اگر پنجاه سال دیگر هم ایجاد نشود بالاخره پایه های فکری اش این هاست. 

#بخوانیم.
۰۰:۴۳

مهمانسرای دو دنیا

بسم الله الرحمن الرحیم


مهمانسرای دو دنیا

نمایشنامه ای بی نظیر از اریک امانوئل اشمیت

ترجمه ی سرکار خانم شهلا حائری

انتشارات قطره



مهمانسرای دو دنیا حکایت مردمانی ست که جایی بین زمین و آسمان در مهمانسرایی (همان برزخ خودمان!) گرفتار شده اند و نمی دانند چند لحظه ی دیگر به زمین بر می گردند یا برای همیشه به آسمان ناشناخته ها پا می گذارند.


برشی از کتاب:


ماری     خودم خوب می دونم که کله م برای افکار بزرگ زیادی کوچیکه. ولی با این حال، اقلّا کاش کوچیک تر بود و انقدر احمق بودم که خودم حالیم نشه. خواهرم این طوریه! نه هیچی باعث تعجبش می شه و نه کسی می تونه جلودارش شه. آدم باید این طوری باشه. من فقط انقدر باهوشم که عذاب بکشم.


ژولین    همه مون همینطوریم.


ماری    نه،اونایی که درس خوندن اینطور نیستن.


ژولین    اونا چی بیشتر می دونن؟


ماری    چه می دونم! اما وقتی می دونن راست راستی می دونن. وقتی هم که نمی دونن می دونن که نمی دونن. اونا مثل من دست و پا نمی زنن. اگه منم یه دور دیگه فرصت داشتم می دونی چی می شدم؟ فیلسوف! (با اندوه) «ماری مارتن فیلسوف برجسته!» (می خندد.)


ژولین   حالا اگه آدم فیلسوف باشه نمی میره؟


ماری   چرا، ولی بهتون کمک می کنه زندگی کنید!



پ.ن: خوندن نمایشنامه حسی به مراتب دلنشین تر از رمان داره(نظر شخصی)...اگه تا حالا نمایشنامه نخوندین و یا اگه خوندین فرقی نمی کنه...پیشنهاد می کنم با این نمایشنامه ی کوتاهِ پر از دیالوگ ماندگار زندگی کنید.

پ.ن دو: صفحه ی "کتابخانه ی یک مسلمان" هم به فضل خدا راه اندازی شد.



۰۰:۲۱

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan