بایگانی اسفند ۱۳۹۷ :: Mr. Keating

واهجرهم...هجرا جمیلا

با سلام و احترام

شاید امروز هیچ جای دنیا این تفکر رو نشه پیدا کرد که جوون های ما به خاطر این که می بینن دلبسته ی یک فضا و آدم هاش شدن در حالی که نباید می شدن، پا می ذارن روی خواسته های دل شون و می زنن زیر میز! قاعده ی بازی رو عوض می کنن...و این خیلی قشنگه...خیلی...و مقدس!

...

برای مدت نامشخصی نخواهم بود...تا وقتی که ضرورت حضور در این فضا را حس کنم...و این که منفعتش برایم بیش از خسرانش است.

برای مدت نامشخصی نخواهم بود...شاید خیلی طولانی...شاید خیلی کوتاه.... و شاید برای همیشه.

پیامی از من دریافت نمی کنید

و به پیامی پاسخ نخواهم داد.


"واهجرهم هجرا جمیلا" را علیِ صفایی (ره) خوب می گوید _ و کاش بود...ای کاش...ای کاش _ .... می گوید هجرتی جمیل و زیباست که بازگشتی در پی داشته باشد؛ رفتن در موقع ضعف و بازگشت در موضع قدرت.

و باز من مانده ام و فضایی که خاک مرگ بر دلم می پاشاند...و ایمانم.

اما من به فضل خدا زیر میز زدن را یاد گرفته ام...از شماها یاد گرفته ام.

و اگر پایش بیفتد مدت هاست که با رفتن ها و رفتنی ها هم نشین شده ام و رفتن را هم بلدم.


درس هایم را خوب می خوانم...و کمی زبان...مطالعات دینی خود را نیز با جدیت دنبال می کنم...و دارم مقاله نوشتن را نیز می آزمایم...و می گذرانم تا خدا از فضلش مرا بی نیاز کند...اگر او بخواهد.

فقط حلالم کنید...لطفا.


و موسی گفت می روم....رفت...و پیامبر بازگشت.

۱۶:۵۸

اعتراف می کنم...

به نام خدا


اعتراف می کنم چند روز پیش یه دونه کیف پول خریدم تا برای روز مادر پست کنم...

وقتی وارد اداره پست شدم گفتم سلام آقا ببخشید می خواستم اینو پست کنم! گفت برو ازین بسته ها بگیر از اون خانم بذارش داخل بسته...

گرفتم...و گذاشتم...و مشخصات رو نوشتم....و بردم پیش همون خانم محترم!

فرمودن خب درش رو ببند!!! :|

کلا کم مونده بود منو بزنن!

دیدم حرف شون منطقیه باید درش رو ببندم!

نگاه کردم دیدم شبیه این پاکت نامه قدیمی هاست...بالاش مثل رد چسبه...

ولی دیدم زشته جلوی اوشون با زبان مبارک چسبش رو از حالت بالقوه به صورت بالفعل دربیارم! :)

رومو کردم اینور دیدم یه خانم دیگه اینور نشسته!

ای بابا...

رفتم پشت ستون...یه کم انگشت مبارک رو با زبان مبارک خیس نموده و کشیدم روی چسب...ولی کلا نچسبید!

گفتم احتمالا میزان رطوبت کم بوده...یه نگاه این طرف یه نگاه اون طرف و با خجالت زدگی تمام، با زبان مبارک مسیر چسب رو دنبال کردم.

و باز هم نچسبید لامصب...رفتم پیش اون خانم بداخلاقه بپرسم شیر آب ندارن این جا؟ گفتم شاید چسبش خیلی قویه و رطوبت بیشتری می خواد!

تا رفتم یهو برگشت گفت درش رو بستی؟!

گفتم بله نه عه این قسمتش رو کامل کنم یه لحظه الان می رسم خدممتون! 


هععععی...باید یه راهی داشته باشه!

یه کم از زوایای مختلف بسته رو مورد مداقه قرار دادم و......بله! حدسم درست از آب دراومد!

روی این چسبه یه دونه لیبل بود باید می کندیش! مثل چسب زخم بود بی تربیت!

چسبوندیم و با خفت و خواری اومدیم بیرون!


#خاطرات_تلخ_دانشگاه_تهران  :))


پ.ن: به قول آقوی همساده: آقو تو عمرم ایقد تحقیـــــــر نشده بودم! :)

۲۱:۱۸

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan