بایگانی آذر ۱۳۹۸ :: Mr. Keating

اوصیکم به درک دغدغه‌ی نسل های بعد از خودتان...

 

یا فَخرَ من لا فَخرَ له

 

بچه ها از امروز یه قرار با هم می‌ذاریم... .

ــ چی آقا؟

ــ که دیگه از کنار اتفاقات ساده و روزمره، بی تفاوت رد نشیم. از کنار برگ های روی زمین ساده نگذریم...از کنار پیرمردی که شاید دیروز دیدیم و ساده ازش عبور کردیم، امروز راحت رد نشیم. اون پیرمرد می‌تونه برای خودش یه داستان بلند داشته باشه؛ تلخ یا شیرین. اون پیرزنی که شاید هر روز سر کوچه‌تون می‌شینه می‌تونه قهرمان داستان زندگی خودش باشه. 

و هر کسی از امروز می‌تونه سوژه‌ی شما برای نویسندگی باشه و شما وقتی یه برش از کتاب "ادموندو د آمیچیس" رو با هم خوندیم دیدید کسی که اسمش به عنوان نویسنده میره روی جلد کتاب ها هیچ چیزی بیشتر از شما نداره!

بچه ها به هرکس یه دونه عکس میدم...و شما داستان این عکس رو می نویسید. می تونید به صورت سوم شخص بیانش کنید یا خودتون رو جای اون آدم بذارید و به جاش فکر کنید. 

ــ آقا سخته...

ــ شما از امروز نویسنده اید و قراره اولین رمان تون رو از همین سطرها شروع کنید. 

ــ چطوری شروع کنیم آقا؟ شروعش سخته!

ــ اوووومممم....مثلا...همه چیز از آن اتفاق شروع شد.

یا...امروز یازدهم آبان ماه نود و هفت است...همان روزی که...

یا... بالاخره تصمیمم را گرفتم.

بنویسید بچه ها.

... و کلاس دهم انسانی در سکوت غرق شد.

 

 

متن پایین، داستانیه که یکی از بچه ها توی همون نیم ساعت، با دیدن این عکس نوشت. امیر حسین خودش هم باورش نمی‌شد بتونه اینطور بنویسه... 

وقتی پرسیدم کتاب هم می‌خونی، گفت: دارم "چشم هایش" بزرگ علوی رو می‌خونم...

و فکر می کنم ژست بی تفاوت بودنی که در مقابل معلم جدیدش گرفته بود توی همون جلسه اول برای همیشه از بین رفت و دیروز پیام داد که ببخشید، می‌شه اون عکس رو داشته باشم؟

 

سکوت مطلق در هیاهوی شهری بزرگ و شلوغ. تنها صدای تیک تاک ساعت در اتاق می‌آمد. به دیوار آبی روبرویم چشم دوخته بودم. هر صدای عقربه مانند چکشی بر روح من بود. سیگار در دستانم در حال تمام شدن بود و صدای سوختن تنباکو برایم تداعی سوختن لحظه لحظه‌ی زندگی‌ام بود.

به راستی در این دنیا چه می‌گویم؟! 

روحم از داخل مشغول خوردن تنم بود. 

هدفم چه بود؟ امیدی نداشتم و فکر پایان دادن به زندگی، آرامم نمی‌گذاشت. یادم می‌آید در گذشته به چیزهایی بیشتر اهمیت می‌دادم؛ به خوشحالی کسانی که دوستشان دارم...به برنامه های آینده‌ام...به درس هایم... و حال نمی‌دانم چه شده که اینها برایم بی‌اهمیت شده اند.

امروز نشسته ام...دست روی دست گذاشته ام...سیگار می‌کشم و نگاه می‌کنم که زندگی چه بلایی قرار است سرم بیاورد. 

می‌دانید...تازگی‌ها به نتیجه‌ای رسیده ام...خنده دار است اما تلخ: اسپرم بازنده، اسپرمی است که فکر می‌کند برنده شده است!

مادرم تمام وقت به فکر درمان ذهن مریض من است و جواب من همیشه این است: اگر روزی توانستید راز خلقت و آفرینش و این مقدار سردرگمی را یافت کنید آن روز من هم آرام خواهم گرفت.

پایان.

 

پ.ن: گفتم برای جلسه بعد هرکسی باید یه نامه بنویسه...برای من...دوستش...یا همسرش و یا حتی خودش! خودِ ده سال بعدش!

و اگه مخاطب نامه تون من باشم، بهتون جواب خواهم داد و این نامه نگاری‌ها می‌تونه تا سال ها ادامه داشته باشه و توی تاریخ بمونه. 

 

 

منبع عکس ها: آبلوموف و آهستگی

 

۰۹:۱۱

خدا نگذره از کسایی که با شعر مثل جبر و هندسه برخورد می‌کنن!

یا حبیب من لا حبیب له

 

اینکه کلاس دروس ادبیات و نگارش و علوم و فنون ادبیِ سه تا رشته‌ی ریاضی و تجربی و انسانی رو عهده دار بشی مسئولیت سنگینیه و این تفاوت رشته ها برخورد شدیداً سنجیده رو طلب می‌کنه. با این حال یه چیز توی همه‌ی بچه ها و کلاس ها مشترک بود: تنفر از شعر و ادبیات!

جلسه اول ادبیات به آشتی دادن بچه ها با شعر و داستان گذشت...و اینکه اصلاً ما چرا به شعر نیاز داریم. 

بچه ها نفس راحتی کشیدن و لبخند رضایت روی صورتشون نشست وقتی گفتم ما توی کلاس ادبیات با شعر مثل ریاضی رفتار نخواهیم کرد. ما شعر رو تیکه تیکه نمی کنیم و با فرمول آرایه هاش رو جدا نمی‌کنیم. شعر رو می‌فهمیم و باهاش زندگی می‌کنیم.

 

گفتم بچه ها شما هیچ وقت نمی‌تونید جای هیچ کسی زندگی کنید ولی اگه رمان بخونید می‌تونید.

می‌تونید توی کلبه عمو تام جای یه برده باشید. می‌تونید توی ناطور دشت جای یه پسر آمریکایی باشید و توی دا جای یه دختر همسن و سال خودتون که تو یه هفته پدر و برادرش رو به خاطر جنگ از دست میده.

فرداش یکی از بچه ها اومد دم اتاق دبیرا و گفت آقا آقا یه لحظه بیا!

گفتم بله؟ :)

گفت: آقا دیروز که در مورد داستان حرف زدید من رفتم دا رو خریدم.

گفتم: بزن قدش! :) 

 

سر کلاس نگارش بچه ها گفتن آقا ما تا الان نگارش نداشتیم. معلما جاش فارسی درس میدادن. 

گفتم از این به بعد نگارش سر جای خودش می‌مونه و حذف نمیشه. شما باید یاد بگیرید متفاوت فکر کنید تا متفاوت باشید و بعد توی هر جایگاهی قرار بگیرید موفقید چون منحصر به فرد خواهید بود؛ نه تقلیدی.

و این نیاز به تمرین داره...شروع کنید.

من چند تا جمله می‌نویسم و شما از نگاه خودتون به صورت هنری بازنویسی‌شون می‌کنید:

«... و من آماده‌ی رفتن شدم»

«باران بارید»

«منتظر او هستم».

:)

جمله های خوبی نوشتند...یکی نوشت: برای بار آخر به گل ها آب دادم.

یکی گفت: خانه را به همسایه سپردم.

یکی داد زد: کلید را در جا کفشی گذاشتم.


... گفتن آقا تمرین خوبی بود فکرمون باز شد.

و من ذوق زده شدم :)

 

+ برای روزهای آینده _اگر روز آینده ای در کار باشه ان‌شاءالله_ شدیداً به ایده هاتون برای کلاس نگارش نیاز دارم.

ممنونم

بسم الله...

۱۰:۴۸

می‌تونید آقای معلم صدام کنید!

یا حبیب من لا حبیب له...

 

سال پیش بود که چند خیابون با یکی از دوستان حقوقی هم مسیر شدم. معلم بود و یک ترم هم از من بالاتر.

گفتم معلمی رو دوست دارم.

گفت تا دلت بخواد مدرسه هست. تابستون بگو تا برات سراغ بگیرم.

تابستون شد و نگفتم.

نمی‌دونم چرا... .

دو هفته قبل دوباره دیدمش.

حرف مدرسه رو پیش کشیدم، گفت: الان آبانه مرد حسابی! همه نیروهاشون را گرفتن! اما بازم سراغ می‌گیرم.

چند روز بعد زنگ زد که یه دبیرستان هست، مدیرش منو میشناسه، گفته بیاید. اما احتمال میدم برای کارهای اجرایی مثل معاون پژوهشی نیرو بخوان. بریم؟

گفتم: توکل بر خدا...بریم.

 

رفتیم...توی رزومه، تدریس ادبیات رو جزء توانایی‌هایم نوشتم.

به اتاق مدیر رسیدیم. استقبالش گرم بود و صمیمی.

رزومه را نگاهی انداخت و پرسید: «شما نوشتی که...فقط ادبیات می‌تونی درس بدی...درسته؟»

گفتم: بله...رشته‌ام انسانی بوده، علاوه بر اون ادبیات رو به صورت تخصصی دنبال کردم تا امروز و...شاعر هم هستم.

گفت: «ما حقیقتش با یکی از معلم‌هامون به مشکل خوردیم از نظر اخلاقی و می خوایم ایشون نباشه. به کادر مدرسه گفتم امروز تماس بگیرن و بهش بگن شما دیگه نیا! حالا اگه شما می تونی جای ایشون درس بدی، از همین فردا بیا سر کار.»

گفتم: معلم چه درسی بودن؟!

ــ ادبیات!

...

.....

گفتم: از فردا نه! کتاب ها عوض شده و من باید نگاهی داشته باشم و مسلط باشم. از هفته آینده میام. قبوله؟

-قبوله آقا جان.

 

در راه برگشت دوستم گفت: «خدا خیلی دوسِت داره ها!»

و من سرم رو از خجالت خدا پایین انداخته بودم.

 

 

+یک هفته از معلم بودنم گذشت اما هنوز هیچی قطعی نیست، دعا کنید اگه خیرم توی معلم موندنه، تایید نهایی رو این هفته بگیرم، ان شاءالله.

دعام کنید سر نمازهاتون.

 

۱۶:۱۵

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan