داستان کوتاه :: Mr. Keating

داستان کوتاه

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

چند صباحی پیش از این به قصد تمرین نویسندگی داستانی کوتاه نوشتم. خوشحال می‌شوم بخوانید.

 

... کاش به حرفم گوش می‌کرد. امان از بختِ بد. کاش برای یک بار هم شده حرفم را جدی می‌گرفت. آخر این حرف‌ها که شوخی‌بردار نیست. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟
چقدر گفتم:« آقا از خر شیطون پیاده شو. بیا از این محل بریم تا زبونم لال اجل‌ت نرسیده». اما کو گوش شنوا؟ پی حرف هر ننه مرده‌ای می‌رفت الا من که زنش بودم. اصلاً اگر در زلّ آفتاب می‌گفتم: «الان روزه»، چون من گفته‌ بودم می‌گفت:« نه! الان شب‌ـه!». بعد هم چهار کلاس بیشتر درس نخواندنِ مرا به رخم می‌کشید و می‌گفت:« دِ آخه تو رو چه به این کارا؟ زن باس خونه رو آب و جارو کنه و شوهرداری بلد باشه».
فکر می‌کرد چون مرد است و چند کلاس هم بیشتر درس خوانده، از همه بیشتر می‌داند. ولی همه چیز را که در مدرسه یاد نمی‌دهند. همین کبری، دختر معصومه خانم، چنان کف دستت را می‌خواند که انگار ده کلاس مدرسه رفته، اما اصلاً سواد ندارد!

  کاش الان اینجا بود. هرچه که بود سایه سر بود. اصلاً راضی‌ام که اینجا باشد ولی حرف نزند. هرچند، تا بود هم حرف زدنش برای دیگران بود و اخم‌ش برای ما. حرف هم که می‌زد گله بود که فی‌المثل «چرا مهمون‌خونه رو جارو نکشیدی...؟ چرا انبار رو ظفت‌ و رفت نکردی؟ چرا این دختره کبری هر روز اینجاس؟ چرا فلان؟ چرا بهمان؟».
وقتی هم فی‌المثل جواب می‌دادم که:«آقا شوم پنجشنبه‌اس، خوبیت نداره جارو بکشم»، قیافه‌اش را درهم می‌کرد و زیر لب می‌گفت:«خرافاتی» و دیگر لام تا کام حرف نمی‌زد.

  الهی تصدق‌ات شوم، من که بدت را نمی‌خواستم. حالا کجایی ببینی همین‌ها که می‌گفتی خرافه، وبال گردن‌مان شده.
بالاخره قدیمی‌ترها -هرچه باشد- بیراه حرف نمی‌زدند. کبری می‌گفت خودش دیده که همین پسر جوون‌مرگ صفورا توی مراسم سوم آسد فضل‌الله، جدید به قدیم کرده. هرچقدر هم گفتند از قبر جدید نرو سر قدیمی‌ترها، گوشش بدهکار نبوده.
اول که میرزا حسین سرطان گرفت و به دو ماه نکشیده رفت. بعد، هنوز به چهل میرزا نرسیده، آسد فضل‌الله سکته کرد و مرد. دو هفته پیش هم که اسماعیل برق‌کار، همان پسر سیاه‌بخت صفورا، با برق خشک شد. حالا هم که... .

  امان از بختِ بد. گفتم:« آقا مرگ افتاده به جون مردای این محل. از هفت تا خانه آن‌ورتر رسیده به خانه بغلی. بیا از این محل بریم تا زبونم لال بچه‌هات یتیم نشدن».
گوشش اما بدهکار نبود. می‌گفت:« مرگ دست خداست». یکی نبود بگه:«د آخه مرد! تو که لامذهب نیستی...تو که یه نماز صبحت قضا نمیشه...چرا پی حرف نمیری؟ خدا چجوری دیگه با آدم حرف بزنه؟»

  غلط نکنم این آخری جن رفته بود توی جلدش. نور به قبرت بباره. حالا خوب شد؟ من این روزها را می‌دیدم. تو نمی‌دانستی اما کاری نبود که نکنم تا قبل از دیر شدن راضی به رفتن شوی. آقا من حتی سر پسر شدن بچه سومم، با اینکه می‌دانستم دلت پسر می‌خواهد، پیش دعانویس نرفتم. اما این‌بار برای راضی کردن شما دعانویسی نبود که سراغش نرفته باشم. شما با همه بدخلقی‌هایت سایه سرم بودی. نان‌آورمان بودی. درست است که صبح زود می‌رفتی و غروب می‌آمدی و بعد از شام هم دستت به ماشینت بند می‌شد، اما اقل‌کم همه می‌دانستند که این خانه مرد دارد. حالا چه؟

  باز هم شکر که این‌بار سر نرفتن پیش دعانویس به حرفت گوش ندادم، وگرنه عذابم دوچندان بود که چرا کاری برایت نکردم. کاش جدی گرفته بودی. از بس اعتقاد نداشتی هیچ‌کدام از دعاها هم افاقه نکرد.
این آخری را معصومه خانم معرفی کرده بود. گفت با یک بار نتیجه می‌دهد. با هم رفتیم. وقتی از تو برای دعانویس گفتم، گفت:« صفرای شوهرت غلبه کرده». نفهمیدم یعنی چه اما یک برگه داد که زیر بالش‌ت بگذارم و یک کف دست کمتر هم پودر داد که در آب یا غذایت بریزم. اسمش را از بر نشدم ولی گفت آرام‌ت می‌کند.

  همان صبحی که برای بار آخر از خانه بیرون می‌رفتی، پودر را در چای‌ صبحانه‌ات ریخته بودم و دلواپس بودم که مبادا بو ببری. دعانویس گفته بود نصفش را ولی من همه‌اش را ریختم. آخر نگران جانت بودم آقا. چه می‌دانستم اجل در راه منتظرت نشسته. کبری می‌گفت امروز که خوردی، سه روز بعد اثر می‌کند. راست می‌گفت. سه روز بعد در مراسم سوم، چقدر آرام و مطیع شده بودی.

  می‌گویند در جاده، پشت فرمان خوابت گرفته بوده که ماشین چپ می‌کند. اما من باور نمی‌کنم. اصلاً کی تا به حال دیده که تو پشت فرمان خوابت ببرد؟ اجل آدم که سر برسد مگر خواب و بیدار می‌شناسد؟ نه، نقل این حرف‌ها نیست. نقل بخت سیاه من است. با بخت سیاه هم که نمی‌شود جنگید.... .

۱۵:۰۵
نا دم
۰۳ شهریور ۰۱ , ۱۵:۳۸

سلام

اول داستان گفتم‌چه عجب یه آقا یه درد از درهای خانما رو‌متوجه شد!

اما زهی خیال باطل

نگو می‌خواستین ثابت کنید که: دیدین! بی‌جهت نیست ماها هیچ کدوم حرف شما خانما رو‌گوش نمی‌دیم!

 

+ قشنگ بود اما خبیثانه

جالبه که به طب سنتی هم ربط داشت :)

پاسخ :

ممنونم که وقت گذاشتین و خوندین :)
نا دم
۰۳ شهریور ۰۱ , ۱۵:۴۲

یه جا‌ تو متن شک کردم:

غلط نکنم این آخری جن رفته بود توی «جلدش».

با توجه به جملات بعدی تو این‌ پاراگراف، « جلدت » درست‌تر نبود؟

پاسخ :

نوع روایت داستان تعمدا کمی آشفته است...تا زنی ساده و البته پریشان رو به تصویر بکشه که گاه با خودش، گاه با دیگران و گاه با شوهری که نیست درد دل می کنه. 
اونجا که میگه غلط نکنم این آخری جن رفته بود توی جلدش داره با خودش حرف می زنه. جمله بعد مخاطب عوض میشه و خطاب به شوهری که نیست ادامه میده... 

جمله قبلش رو هم اگه ببینید میگه: گوشش اما بدهکار نبود. می‌گفت:« مرگ دست خداست».


زری ...
۰۳ شهریور ۰۱ , ۱۶:۲۲
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

*** *** **** *** **** ****** ***** ***** ****

** **** ***** *** ***** *********

پاسخ :

خب دیگه قرار نشد لو بدین :)

ممنون که خوندین. 
فرشته ...
۰۳ شهریور ۰۱ , ۱۸:۱۲

قبرها رو جدید به قدیم میکرد ریشه در خرافه‌ی خاصی داره؟ فکر کنم نشنیده بودم.

 

نوشته‌ی خوبی بود، شروع و پایان خوبی داشت، تقریبا تمام جملات خیلی کوتاه بود که خیلی با سلیقه‌ی من نمیخونه(البته میدونم که از لحاظ نوشتن قاعده‌ی درستیه) ولی انسجام خوبی داشت، فقط فکر میکنم یه خرده تعلیقش برای داستان کوتاه کم بود ، پایان‌بندیش هم غافلگیرم کرد، توقع نداشتم خودش به کشتن داده باشدش. :))

در کل نوشته‌ی خوبی بود، امیدوارم روز به روز شاهد پیشرفتتون باشیم.

 

 

 

پاسخ :

سلام و خوش آمد فراوان. 

بله خرافه ای هست که میگن وقتی یه نفر تازه مرده و رفتین دفنش کردین، بعدش نرید سر بزنید به قبرهای قدیمی. اگه برید میان یکی دیگه‌تونم می‌برن! :)

ممنونم از این همه دقت و توجه.
Boshra _p
۰۳ شهریور ۰۱ , ۱۹:۲۰

قلم روانی دارید. مستدام

پاسخ :

ممنون که وقت گذاشتین. 
هدا یت
۱۸ شهریور ۰۱ , ۰۸:۲۹

درود

داستانی بود که واقعیت تلخ نسل دیروز و کمی امروز رو با مزاح روایت کردید. به مزاجمان خوش آمد.

 

حالا کجایی ببینی همین‌ها که می‌گفتی خرافه، وبال گردن‌مان شده.
 

از همین قسمت بود، که حدسشو میزدم آخر خرافه وبال گردنشون میشه.

ف. شبگرد
۰۳ مهر ۰۱ , ۱۹:۴۶

سلام و وقت بخیر

خبری نیست از شما و چند وقته ننوشتید...

علی ابن الرضا
۱۱ مهر ۰۱ , ۰۸:۳۹

سلام .بسیار عالی

از خواندنن مجددت خوشوقت شدم برادر 

...
۲۷ آبان ۰۱ , ۱۸:۳۰

من با وبلاگ شما سال 98 آشنا شدم که خیلی سریع هم رفتید همون موقع... اما بسیار دوست داشتم پست ها رو. تا مدت ها هم نگه داشتم وبلاگتون رو توی دنبال شده ها. بعد ولی ناامید شدم :دی بیشتر بنویسید و بمونید.

میرزا مهدی
۲۶ آذر ۰۱ , ۰۹:۲۸
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

آیا اینجا ***** *** ******* ست؟

پاسخ :

زنگ بغل

:)
سیاه مست
۲۹ آذر ۰۱ , ۲۳:۳۰

نحوه سانسور کردن نظرات

؟

یاد زن زیادی جلال افتادم

عذاب وجدانش دو چندان می شد؟

 

 

پاسخ :

میگم براتون ان شاءالله. 

+ ینی میگید از نظر نگارشی اشتباهه دوچندان شدن عذاب؟ متوجه نشدم :)
سیاه مست
۲۹ آذر ۰۱ , ۲۳:۵۹

نه به لحن ضعیفه نیومد

هعی هعی

زن بودن چه مشکله

پاسخ :

اوهوم...دقت نکرده بودم. 

+ جزئی نگر بودن خانم ها!

ممنونم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan