به خدا قسم که خبر نداشت قراره اون روز امروز باشه. :: Mr. Keating

به خدا قسم که خبر نداشت قراره اون روز امروز باشه.

همسایه ی خوش رو و همیشه لبخند بر لب ما بود...دوستش داشتم.

نه این که مشکل نداشت...نه. گرفتاری اش اگر از ما بیشتر نبود،کمتر هم نبود.

هر روز سوار دوچرخه قدیمی اش می شد و هر بار که ما را می دید دست بر سینه می گذاشت و سرش را به احترام پایین می آورد و سلام و احوال پرسی می کرد....

.

.

.

امروز مرد.

این یعنی دیگر هیچ وقت...هـیـــــــچ وقــــتـــــــــــــ .....تا جهان پا بر جاست هیچ کس او را سوار بر دوچرخه اش نخواهد دید و صدای گرمش را نخواهد شنید.

این که یک موتور سوار به او زده و فرار کرده قسمت مهم ماجرا نیست. 

هرچند...متحیر مانده ام که اگر آن موتور سوار بفهمد که در خانه ی مردی که زمینش زده و فرار کرده، امروز تنها یک زن پا به سن گذاشته باقی مانده و دو دختر جوان نابینا...چطور ادامه می دهد زندگی اش را؟!

 

این که چه به روز این دو دختر نابینای تنها خواهد آمد اگر خدایی نکرده مادرشان هم از دست برود.........نه...شدیدا نگرانم اما این هم نمی تواند مهم ترین قسمت ماجرا باشد چون پایان کار همه ی ما به سوی خداست...آن هم با رنج...و این خانواده هم خدایی دارد...پس نمی خواهم به حکمت خدا اعتراض کنم که چرا این ها؟! و چرا دیگران نه؟! 

 

قسمت مهم ماجرا این جاست که همین چند روز قبل مادر خانواده دو کاسه کاچی نذری به مادرم داده بودند...

و من همین طور که مشغول خوردن بودم، از مادرم تفاوت درست کردن کاچی و حلوا را پرسیدم.

گفتند کمی دیرتر زیرش را خاموش کنند تا سفت تر بشود می شود حلوا! 

 

و چقدر همه چیز ناپایدار است...و چقدر ما به ناپایدارها دلبسته ایم و تکیه کرده ایم و امیدها داریم.

 

از پنجره به شهر خیره می شوم..اطرافمان پر است از وسیله هایی که با سیمان و چوب و سنگ و خاک و پلاستیک درست شده...تا ما احساس تنهایی نکنیم!

اما به راستی کدام یک ارزش ماندن و دل بستن دارند؟؟!

 

... لِکَیْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَکُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ وَاللَّهُ لَا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ ...

این به خاطر آن است که [با یقین به اینکه هر گزند و آسیبی و هر عطا و منعی فقط به اراده خداست و شما را در آن اختیاری نیست] بر آنچه از دست شما رفت، تأسف نخورید، و بر آنچه به شما عطا کرده است، شادمان و دلخوش نشوید، و خدا هیچ گردنکش خودستا را [که به نعمت ها مغرور شده است] دوست ندارد. 23/حدید

 

+ با بغض یاد "نامیرا" و این دیالوگ می افتم که: .... آیا بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم؟!

 

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر...

 

و شاید تمام این اتفاق ها می خواهند بگویند: بس نیست؟...به خودت بیا!

 

#عین_صاد:
 

 

۱۳:۲۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan