«یا حبیب و المحبوب»
نشستهام در فکر.
قهوه نوشیدهام...
کتاب خواندهام...
گاه قدم زدهام...
و برای خودم فلسفهها بافتهام.
که آدم به تمام خواستنیهایش نمیرسد؛ که وقتی نمیرسد پس رفتن به سمت خواستنیها فقط حسرتش را بیشتر میکند؛ که باید چشمانش را ببندد روی دیدنیهایی که به او تعلق ندارند.
میگویم همه چیز و همه کس را میخواهم، اما از دور. اگر نزدیک شوم همه چیز خراب میشود. شبیه داستان ابراهیم علیه السلام شده است در مواجهه با ماه و ستارهها.
«الف» میگوید تو عاشقِ عاشق شدنی.
شاید راست میگوید.
با خودم حرفها زدهام. در خواب و بیداری. پشت فرمان. در اداره. در اتوبوس.
بهتر شده است.
دلم را میگویم.
فقط ماندهام با آن دیدنیها که گاه در شلوغی دنیا، انگار از آسمان و با گذرنامهای که رویش نوشته «assigned for a mission»، راه چشمهای به خاک دوخته شدهام را پیدا میکنند چه کنم.
دل میرود ز دستم...
صاحبدلان!
خدا را...
دردا که راز پنهان
خواهد شد آشکارا...