یا حبیب التَّوّابین
تعریفش رو زیاد شنیده بودم و از خوندنش پشیمون نیستم... .
شاید همین دو تا دلیل کفایت کنه برای کسی که بخواد بیگانه رو بخونه.
دروغ گفتن فقط این نیست که حرفی بزنیم که راست نیست...گفتن چیزی بیشتر از حقیقت هم دروغه! کاری که ما هر روز انجام می دیم تا زندگی رو ساده تر کنیم. اما شخصیت اصلی کتاب بیگانه نمی خواد زندگی رو ساده تر کنه و بر خلاف ظواهر همیشه همون رو می گه که هست...حتی وقتی با ماری طرح دوستی ریخته در جوابش که می پرسه عاشقمی؟ می گه نه...فکر نمی کنم عاشقت باشم!
مورسو حاضر نیست احساسات واقعی ش رو مخفی کنه و این یعنی بر خلاف مسیر رود شنا کردن!
ترجمه ی خشایار دیهیمی رو خوندم و فوق العاده بود...روون تر از بقیه ای که ندیدم شاید!
برشی از کتاب:
مسئله ی اصلی کشتن وقت بود.
دست آخر، وقتی یاد گرفتم چطور چیزها را به یاد بیاورم، دیگر اصلا حوصله ام سر نمی رفت.
بعضی وقت ها به اتاقم فکر می کردم و در عالم خیال، از یک گوشه ی اتاق شروع می کردم و دور اتاق می گشتم و یک به یک چیزهایی که سر راهم بود را به یاد می آوردم. اولش طولی نمی کشید. اما هر دفعه که از نو این کار را می کردم کمی بیشتر طول می کشید.
هر تکه از اسباب و اثاثم را به یاد می آوردم؛ و روی هر تکه از اسباب و اثاث، هر شیئی که بود؛ و از هر شیء، همه ی جزئیاتش را، و جزئیات آن جزئیات را _ نقشی، تَرَکی، لب پریدگی ای_ و بعد رنگ و جنسشان ارا.
این طوری شد که بعد از چند هفته می توانستم ساعت ها فقط بنشینم و چیزهای توی اتاقم را بشمارم و هرچه بیشتر فکر می کردم چیزهای بیشتری را از ته حافظه ام بیرون می کشیدم که قبلا هیچ توجهی به آن ها نکرده بودم یا فراموششان کرده بودم.
آن وقت بود که متوجه شدم آدمی که حتی فقط یک روز زندگی کرده باشد می تواند صد سال را راحت در زندان بگذراند. آن قدر یاد و خاطره خواهد داشت که حوصله اش سر نرود.