Mr. Keating

ما خسته ایم...خسته ولی ناامید...نه!

 
...یا حَبیبَ مَن لا حَبیبَ لَه...
 
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
               کان سوخته را جان شد و آواز نیامد...
                               این مدعیان در طلبش بی خبرانند
                                               کان را که خبر شد خبری باز نیامد...
 
راستش اومدم حرف بزنم...اومدم آتیش درونمو باهاتون سهیم بشم...اومدم از کف دست صاف تر باشم...اما علی صفایی (ره) گفت: 
 
"مومن کتوم است و این کتمان فقط مربوط به اسرار مگو نیست که کتمان درد و رنج هم هست...تو چه حقی داری آن چه را که دوست به تو داده،با دوست و دشمن او در میان بگذاری؟! آن قدر کم تحمل هستیم که درِ دلمان را باز گذاشته ایم و هرکس در آن خانه گرفته،هرکس از آن خبر دارد...
 
یک فتنه،یک درگیری،یک رنج،یک ضربه،یک فشار،رزق و بهره ی من است اما مادرم می داند پدرم می داند،دوستم می داند. پس کجاست آن وسعت؟ کجاست آن وجودی که باید مثل کوه باشد؟ به راستی که از کف دست هم صاف تریم...
 
باید غم ها را تبدیل کنیم و وقتی از آن ها بیرون آمدیم،برای دیگران بازگو کنیم تا آن ها هم از این درد و غم درسی بیاموزند."
 
دوباره گفتم...چرا من! چرا آدمای دیگه ای که می شناسم این رنج براشون نبوده...؟
 
یه آیه از قرآن خوند و گفت: " و إن یَمسسکُم قرحٌ فقد مسَّ القومَ قرحٌ مثلُه...همه ی عالم این درد و رنج رو دارند و چیز تازه ای نیست...با این تفاوت که شما امیدی دارید و دیگران همان را هم ندارند...کسی که برای دنیا شب ها بیداری می کشد مثل تو رنج می برد...تازه اگر بمیرد معلوم نیست برای چه کسی مرده! ولی تویی که دو میلیون امید داری،حاضر نیستی یک دقیقه به پا بایستی؟! به راستی که خودمان را لوس کرده ایم. با یک فشار و درگیری چنان آه  و ناله راه می اندازیم که بیا و ببین...خیال می کنیم نوبرش را آورده ایم...مایی که می خواهیم هستی را به دست آوریم نمی خواهیم پوست بیندازیم...؟ "
 
گفتم: ....قبول،تسلیم!...و به قبر شهید گمنامی که روبروش نشسته بودم خیره شدم...
 
هوا خیلی سرد بود...خودم بی حس بودم اما سردی هوا رو از آب هایی که روی زمین یخ بسته بودن فهمیدم...
 
و تو اون لحظه ای که باید می بود کسی و هیچ کس نبود کتاب علی صفایی رو بغل کردم و باهاش گرم شدم...
 
و اشک...
 
 بعد هم...این رباعی:
 
گم می شویم گاه ولی ناپدید...نه!
 
           رازیم و فاشمان نکند جز شهید ! نه...
 
                   گریه بهانه ای ست که طوفان به پا کنیم...
 
                                ما خسته ایم...خسته...ولی ناامید،نه!
 
 
دعام کنید...
 
شما هم علی صفایی را غرق شوید...
 
 
 
۲۳:۱۱

برادرِ دو سال و نیمه!

امیرعلی دو سال و نیمه! تلفن رو از دست مامانم گرفته و شروع کرده با مادربزرگم صحبت کردن...

-الو...سلام

خوبی؟

خدا به شکرت باشه!

خدا به همسایه هاتون باشه!!!

 

بعد که قطع کرده...

من: امیرعلی خدا به همسایه هاتون باشه ینی چی؟!

امیرعلی: فارسیش میشه مای نِیز امیرعلی!  (my names Amir ali)

من: .... :|

 

پ.ن: دنیای بجه ها خعععلی قشنگه....خعلی!

 

اینم صدای سرباز کوچک امام خامنه ای به مناسبت امروز:)

 

 

۲۳:۱۷

عین.صاد

علی صفایی حائری را غرق شوید...

اگر شکست قایق دلتان التماس دعای فرج...



۲۳:۲۷

ضرس قاطع!

به ضرس قاطع می تونم بگم که اگه کسی توی خونه ی ما در حالی که امیرعلی دو سال و نیمه از دیوار راست بالا میره و مامانم از تو آشپزخونه با داداشم که تو اتاقه حرف می زنه و بابام داره بلند بلند قرآن می خونه و تلویزیون هم روشنه،تونست درس بخونه...

قطعا

قطعا

قطعا در زمان جنگ جهانی دوم تو نقطه صفر مرزی آلمان و فرانسه هم به راحتی می تونسته درس بخونه! والا!


:)

ولله الحمد...

۱۶:۰۱

شمع را تا نفسی هست به جا باید سوخت...


...یا حَبیبَ التّوّابین...

سرما خوردن بهونه ای شد که امروز رو به خودم استراحت بدم...سر کار رفتن هم اگه به درسم لطمه می زد باید منتفی می شد و شد!

فردا اگه خدا بخواد روز خوبیه...روز تموم شدن مهم ترین کتاب کنکور ارشد!

و روز شروع شدن یه مبارزه ی نفس گیر و تماشایی در کنار یک دوست...

بعضی آدما حرفای عادی شون هم تلنگره...مثل علی صفایی حائری که در حرکت (بخوانیم!) می گه: ما با این لوس بازی ها و تسامح ها به درد پشت ویترین می خوریم...به درد مدینه ی فاضله ی افلاطون می خوریم نه مدینة الرسول...که مدینة الرسول پر از فاجعه و درگیری است،هزار نطفه ی اختلاف در آن هست.

باید قوی شیم...

گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
                                 
                     هر که او را غم جان است به دریا نرود...   
                      
                                                                        #سعدی_علیه_الرحمه

پ.ن: مرا خدا آزاد کرد...
وگرنه من از کجا عشق از کجا سبحانه سبحانه...            


۲۳:۳۲

خدا با ما که دلتنگیم سرسنگین نخواهد شد...

خدا نیاره اون روزی رو که تغییر مسیر بدیم و اتصالمون با معبودمون قطع بشه...

که دست گیری ام ای عشق می کند آیا

                                                          خدا نکرده اگر از تو دست بردارم ؟!

دیروز از شدت ناراحتی به قرآن پناه بردم...مثل بچه ای که مادرش دعواش می کنه و گریه که میفته می پره تو بغل مادرش...جای دیگه نداره بره...

تلویزیون توی پذیرایی روشن بود...توجهی به صداش نمی کردم...قرآن رو باز کردم و آروم شروع کردم به زمزمه کردن...

 

« الَّذین أُخرِجوا مِن دیارِهِم بِغَیر حقٍّ إلّا أن یَقولُوا رَبُّنَا الله................وَ لَینصُرَنَّ اللهُ مَن یَنصُرُهُ إِنَّ اللهَ لَقَوِیٌّ عَزیزٌ »

...و قطعا خدا به کسی که دین او را یاری می کند یاری می دهد چرا که خدا سخت نیرومند شکست ناپذیر است.    سوره حج/آیه چهل

 

تلویزیون توی پذیرایی روشن بود...این بار ازش صدای قرآن میومد...سرمو بلند کردم و با دقت بیشتری گوش دادم...می گفت:

«...وَ لَینصُرَنَّ اللهُ مَن یَنصُرُهُ إِنَّ اللهَ لَقَوِیٌّ عَزیزٌ »

 

و این برایم معجزه بود...

 

الهی...لَم یَکُن لی حَولٌ فَاَنتَقِلَ بِهِ عَن معصِیَتِک إلّا فی وَقتٍ أَیقَظتَنِی لِمَحَبَّتِک...

خدایا من قدرت این که از معصیتت دوری کنم را ندارم مگر زمانی که با عشقت مرا بیدار کنی...  مناجات شعبانیه

 

فتادم از پا...به ناتوانی

           اسیر عشقم...چنان که دانی

                          رهایی از غم...نمی توانم

                                          تو چاره ای کن...که می توانی

 

 
 

 

۰۸:۵۳

ابلیس مانده بود و خدا مانده بود و من...

می گفت شیطون صبوره...خیلی هم صبوره...منتظر می مونه و می مونه و تو لحظه ای که باید ضربه ش رو می زنه...

می گفت وجود یه نقطه ضعف کافیه تا ما رو به جایی برسونه که جلوی امام عصرمون بایستیم و اونو به قتل برسونیم....یه نقطه ضعف!


اصلا شما اگه جای من بودین چیکار می کردین...؟

اگه با دست خودتون سقوط رو انتخاب کرده بودین...اگه شیطون یه گوشه ی رینگ مبارزه خفتتون کرده بود و مجال نفس کشیدن هم بهتون نمی داد و بدون وقفه مشت و لگد بود که به سمتتون میومد چیکار می کردین...؟


کوله پشتیم از شعر و شعار و آیه و سخن بزرگان پره ها! پای عملمه که لنگه...که بدجوری لنگه...که فرورفته تو لجن زار گناه...


پ.ن1: گر بر سر نفس خود امیری مردی...


پ.ن2: این ماجرا شاید شروع خوبی نداشته باشه اما باید خوب تموم بشه...باااااید خوب بازی کنم.

نمی دونم چند روز یا چند دقیقه یا حتی چند ثانیه ی دیگه به من فرصت بازی کردن داده میشه...و بعدش کمک داور شماره ی منو می گیره بالا سرش یعنی: تعویض!


۱۰:۵۹

شرایط نه چندان مناسب...

...یا فَخرَ مَن لا فَخرَ له...


دارم توی شرایطی که چندان هم مناسب نیست به سمت اون جایی که باید، حرکت می کنم...حس سربازایی رو دارم که توی گِل و شُل زمین گیر می شدن ولی چشمشون نه به مشکلات راه که به جاده بود...این روزا هر اتفاقی بهونه ای میشه تا این جمله ی مرحوم علی صفایی حائری رو مرور کنم که "موقعیت ها مهم نیست...این موضع گیری تو توی موقعیت هاست که اهمیت داره"...

راستش ترسیدم...

که نکنه...

که مبادا...

که اگه نشه...

که اگه...

که اگه...

قرآن رو باز کردم...اومد: " ألا اِنَّ وَعدَاللهِ حق..."


باشه...من تسلیم...ادامه می دم...چون تو می بینی.

به قول حسین منزوی:

 از سنگ و صخره سر زدم از دره رد شدم

                     دریا شدن مرا به چه کاری که وا نداشت...

۲۳:۵۵

گر تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور...


بعد از سه سال و اندی حقوق خوندن می تونم به جرات بگم که مشروعیت یه حکومت و دوام یه نظام رو نه یارانه های وصل شده دم 

انتخاباتش و نه عبور کردن رییس جمهورش از بین مردم با ماشین ضد گلوله و بای بای کردن از داخل ماشین...بلکه رهبری رقم می زنه 

که آزادانه و بی دغدغه بین سیل جمعیت مردم قرار می گیره و از مرگ هم نمی ترسه چه برسه به گِلی شدن عباش...!


پ.ن: امام ما حتی حواسش هست که محافظشون ناخواسته به این بانو برخورد نکنند...(عکس باز شود)




۰۰:۲۱

بعضی وقتا...

...یا حَبیبَ التَّوّابین...

 

بعضی وقتا...آدم با خودش فکر می کنه که اصلا خدا مهربون! اصلا خدا بخشنده! اصلا خدا توبه پذیر!...من چطوری برگردم؟! 

من با چه رویی برم بگم اشتباه کردم...؟!

بعضی وقتا آدم دیگه بحثش خدا نیست...نمی دونه با شرمندگیه خودش چیکار کنه...!

آخه اشتباه یه بار...دوبار...صد بار.....نه این همه...!

.

.

همیشه اینجور وقتا امام موسی کاظم علیه السلام و این جمله ی معروفشون میاد جلوی چشمم که فرمودن: هرگز تحت هیچ شرایطی از ما اهل بیت رو برنگردونید....

 

برمی گردم...به سمت اهل بیت....به سمت آغوش خدا...اما نمی دونم تا کی قراره فریب بازی های نفس رو بخورم...توکلتُ علی الله ... .

۲۲:۳۹

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan