Mr. Keating

بسیاری از چالش‌های درونی ما...

بسمه تعالی

 

علی صفایی در «تربیت کودک» جمله ای را نقل می‌کند از عالمی در لبنان که «لاینتشر الهُدی الا مِن حیثُ انتشرَ الضّلال»؛ یعنی هدایت نشر پیدا نمی کند مگر از همانجایی که گمراهی منتشر شده است.

و من در موارد زیادی به صحت این جمله و این فکر ایمان آورده‌ام. مثلا داشتم فکر می کردم که آنچه امروز روح ما را به زنجیر کشیده و علت بسیاری از چالش های درونی ماست، اگر خوب به عقب برگردیم، ریشه‌اش را در مدرنیته غربی پیدا خواهیم کرد. از ساده ترین چیزها مثل همین تلفن همراه بگیر، که مدیریتش پدرمان را درآورده...تا از دست رفتن تمرکز...تا اختلاط‌های زن و مرد و... .

و بعد دیدم خودِ غربی ها (آنهایی‌شان که کمی اهل فکر و نوشتن هستند) به واسطه مواجهه زودتر و بیشتر با این موارد، در خط مقدم این درگیری ها قرار دارند و اتفاقاً برای فهمیدن اینکه چطور با این مسائل روبرو شویم، آن ها گزینه مناسب تری از دیگران هستند.

فی المثل، برای مدیریت ذهن در دنیای مدرن، احتمالا کتاب یک غربی که بیش از ما گرفتار بوده و راهی پیدا کرده برای چالش هایش، کمک کننده تر  و راهگشاتر از دیگران باشد.

با این نگاه، ما ناگزیر از  مطالعه آثار دیروز و امروز غربی هستیم.

در تربیت کودک و بعضی دیگر از کتاب های عین.صاد هم پر است از اسامی رمان و غیررمان های غربی که عین صاد خوانده است.

 

بعد نوشت: به لطف شهدای امروز جمهوری اسلامی، کسی در ایران به یک توجیه عقلی برای قوی شدن رسید...و آن اینکه وقتی حتی نمی گذارند آزاد و رها باشی تا فکر کنی و تصمیم بگیری، ناگزیر از قوی شدن خواهی بود.

وقتی تو را می کشند به جرم انتخاب کردن و آزمودن راهی که خلاف راه آنهاست، باید بتوانی در جواب سیلی ها توی دهن شان بکوبی. 

و ما ناگزیریم از شناخت و قدرتمند شدن...

واقعا چاره دیگری نداریم.

۲۲:۲۷

از این هم می شود درس گرفت...

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

تا آن روز صبح ندیده بودمش.

درب اتاق را باز کرد و آمد داخل، با همکارش، که او را هم نمی شناختم.

کمی با کولر گازی ور رفت و بعد ناگهان گفت:« این را هم از اینجا بکنید. برای چه اینجا زدید؟»

به طلقی اشاره می کرد که من پشت سرم به دیوار زدم و به عنوان تابلو روی آن می نویسم. 

گفتم مشکلش چیست؟

گفت اتاق را زشت کرده، اینجا اداره است.

گفتم استفاده می کنم.

گفت در دفترت بنویس! الان مثلا اینکه برجام در فلان تاریخ امضا شد نوشتن دارد؟

با تعجب گفتم حتما دارد که نوشتم!

هنوز در شوک بودم از این همه وقاحت. از طرفی نمی دانستم از کجا آمده. بازرس است؟ ناظر است؟ تعمیرکار است؟

اگر می دانستم از تاسیسات اداره خودمان است همان جا جوابش را داده بودم که به شما ارتباطی ندارد. بخاری ات را درست کن و به سلامت.

اما حیف که نمی دانستم.

 

بعدتر که فکر کردم دیدم از این هم می شود درس گرفت.

اینکه حتی اگر تنها در اتاق کارت نشسته باشی و در را بسته باشی و به کسی هم کاری نداشته باشی و چند دقیقه قبلش به خودت گفته باشی «میریم که یه روز عالی رو شروع کنیم»، باز هم ممکن است کسی، ناشناس، بیاید، در را باز کند، روی اعصاب نداشته‌ات راه برود و با روحی که زخمی شده تنهایت بگذارد و عین خیالش هم نباشد.

پس لاجرم باید قوی تر بود. باید قوی تر شد. باید به برخوردها عادت کرد. باید...

 

اما چه کسی این بایدها را گفته؟

چرا همه باید اجتماعی بشوند؟

    - همه نه اما تو مگر نمی خواهی یک روز سر تمام ظالمین داد بزنی؟

    - چرا!

    - خب اگر تو داد بزنی آنها بلندتر داد می زنند! نمی خواهی بنشینی و سرت را بگیری که چرا شما داد زدید و لعنت به این دنیا و اعصابم خرد شد و این خزعبلات که... ها؟

    - نه...

    - پس به برخوردها عادت کن. آنها را ارزیابی کن...و از هر کدام درس بگیر.

    - برخورد تو با هرکدام از آدم های اطرافت باید خاص آن آدم باشد. با «میم» یک جور، با «سین» طور دیگر، با «ز» طور دیگر... ولی یادت باشد، وجه اشتراک همه اینها این است که تو با همه صرفاً بخشی از خودت هستی. نباید خودت را به تمامی لو بدهی. آنها هیچ کدام قرار نیست دردی را از تو دوا کنند. با آن ها باش. با همه باش ولی با هیچ کس دم خور نباش. محرم راز همه باش ولی هیچ کس را محرم راز خودت مگیر.

به درد دل همه گوش بده ولی با کسی درد دل نکن....اینجا کسی محرم نیست.

۰۱:۴۶

از دور زنده‌ای و پر از حرف تازه‌ای...

بسم الله...

 

جز در هوای خسته‌ی تن‌ها نبوده‌ای

از بس که با خودت تک و تنها نبوده‌ای

 

تو هیچ وقت یک قدم آن‌ سوتر از خودت

نگذاشتی و در دل غوغا نبوده‌ای

 

شاید بهار باشد آن سوتر از تن‌ات

آن سوتر از تن‌‌‌ات...که تو آنجا نبوده‌ای

 

خود را به جای دلبر ما جا زدی ولی

تو هیچ‌گاه باب دل ما نبوده‌ای

 

حاشا نمی‌کنم که تو را خواستم، ولی

جز حسرتی برای تماشا نبوده‌ای

 

***

از دور زنده‌ای و پر از حرف تازه‌ای...

 

 

۰۸:۵۱

ایزد بانوی خیال

بسم اللّه...

 

فیلسوفی غربی را می شناسم که در زندان برای زنده ماندن شروع کرده بود به نامه نوشتن، برای زنی خیالی در اوج کمال. برای موجودی بی نهایت؛ یعنی تو.

تویی که یک روز، این دردها، تمام این دردها...بهای داشتن‌ت خواهد شد. 

من هم می خواهم برایت بنویسم...در این روزها که بیش از هر زمانی پر شده ام از درد.

و شاید تو آنقدر زیبا باشی و بالا باشی که به خدا برسی.

شاید اصلا تو خدا باشی.

اصلا تو همان خدایی. 

ولی نه، بگذار زنی باشی، کمی پایین تر از خدا. گاهی آدم نیاز دارد با کسی قدم بزند و حرف بزند. با خدا که نمی شود این کارها را کرد، می شود؟ تو همان هستی که می‌شود آدمی خودش را، با تمام واقعیت‌های زشت و زیبایش، برایت روایت کند... و افکارش را بی ترس از قضاوت شدن، برایت با شوق بیان کند.

چقدر برایت حرف دارم.

و تو چقدر بلندی...

همانطور که تصور می کردم.

آنگونه نیستی که رازهایم را بدانی، اما آنگونه که نشود رازی را در حضورت راز نگه داشت، هستی.

 

بانوی قد بلندِ دست نایافتنی!

درد این روزهای من این است که پرواز می کنم.

نه...پرواز به خودی خود مشکلی ندارد. مشکل آنجاست که بدون بال پرواز می کنم!

بدون بال می پرم و هر بار پس از پریدن با صورت به زمینِ سخت می خورم. پر از خون می شوم... و درد تمام وجودم را می گیرد، طوری که به یک اغمای ارادی می روم. و پس از بهبودی نسبی، در حالی که هنوز صورتم باندپیچی است، دوباره پرواز بی بال را تکرار می کنم و دوباره و دوباره.

و نمی دانم باید چه کنم.

به هوای هر دانه ای که روی زمین می بینم، یا هر پرنده ای که جسمش را در آسمان رها کرده، به هوا می پرم ... و دست دراز می کنم تا شاید دستم برسد به آن همه زیبایی، اما هیچ وقت نرسیده...و هیچ وقت بیش از چند ثانیه در آسمان معلق نبوده ام.

 

می گویند کسی که پرواز می کند نمی تواند نگاهش را به یک جا خیره نگه دارد...و ناچار از عبور و دل کندن است. می گویند برای پرواز بلند مدت، باید از دیدنی هایی که در راه است چشم پوشید و به مقصد خیره ماند.

و چقدر دیدنی...

اینطور نگاهم نکن...در هر کدام نشانی از تو می جویم... .

۲۲:۴۰

خیابان چرینگ کراس شماره 84

به نام دوستــــــ

می‌گفت: «کتاب خواندن، هم صحبت شدن با انسان های شریف گذشته است».

و چقدر شریف بودید شما آدم‌های #خیابان_چرینگ_کراس_شماره_84!

شما کارکنان «کتابفروشی مارکس و شرکا» در لندنِ 60 سال پیش! چقدر آدم دلش میخواهد از شما کتاب دست دوم بخرد.

و تو، دوشیزه هلین هانف! یا به قول فرانک، هلینِ عزیز! چقدر وقتی در میان سطر به سطر نامه‌هایت غرق می شدم، دلم می‌خواست معاصرت باشم.

وچقدر دلم می خواهد برایت نامه بنویسم.  

 نامه نوشتن برای تو... و نشستن به امید رسیدنِ نامه‌ای از تو ارزشش را دارد که آدم، قحطی و جیره‌بندی آن روزهای انگلستان را به جان بخرد. باور کن...

۰۸:۱۲

و لا تمدّن عینیک...

«یا حبیب و المحبوب»

 

نشسته‌ام در فکر.

قهوه نوشیده‌ام...

کتاب خوانده‌ام...

گاه قدم‌ زده‌ام...

و برای خودم فلسفه‌ها بافته‌ام.

که آدم به تمام خواستنی‌هایش نمی‌رسد؛ که وقتی نمی‌رسد پس رفتن به سمت خواستنی‌ها فقط حسرتش را بیشتر می‌کند؛ که باید چشمانش را ببندد روی دیدنی‌هایی که به او تعلق ندارند.

می‌گویم همه چیز و همه کس را می‌خواهم، اما از دور. اگر نزدیک شوم همه چیز خراب می‌شود. شبیه داستان ابراهیم علیه السلام شده است در مواجهه با ماه و ستاره‌ها.   

«الف» می‌گوید تو عاشقِ عاشق شدنی. 

شاید راست می‌گوید.

با خودم حرف‌ها زده‌ام. در خواب و بیداری. پشت فرمان. در اداره. در اتوبوس. 

بهتر شده است.

دلم را می‌گویم.

فقط مانده‌ام با آن دیدنی‌ها که گاه در شلوغی دنیا، انگار از آسمان و با گذرنامه‌ای که رویش نوشته «assigned for a mission»، راه چشم‌های به خاک دوخته شده‌ام را پیدا می‌کنند چه کنم.

دل می‌رود ز دستم... 

صاحبدلان!

خدا را...

دردا که راز پنهان

خواهد شد آشکارا...

۰۹:۲۹

تــــو

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

تو مرا آنطور که دوست داری شناختی

نه آنطور که هستم.

به قول خلیل‌ جبران «تو مرا ستایش می‌کنی و من از خودم بیزارم؛ زیرا تو آنچه هستم را می‌بینی و من، آنچه می‌توانستم باشم.»

 

تو مرا آنطور که دوست داری شناختی

همانطور که من تو را.

به قول امانوئل اشمیت در نوای اسرار آمیز:

«آدم وقتی زندگی رو دوست نداره به درجات والا پناه می‌بره. باید شهامت این رو داشته باشیم که مرد رویایی نباشیم، بلکه مرد واقعی باشیم. می‌دونی معنی صمیمیت چیه؟ معنیش چیزی نیست جز آگاه بودن به حدود توانایی خود. باید با قدرت خود برای همیشه وداع گفت، و باید این مرد حقیر رو نشون داد بدون اینکه سرمونو پایین بندازیم. ولی ما نمی‌خوایم با ضعف‌هامون روبرو بشیم.»

 

در من شهیدی را به تماشا نشسته‌ای که دوست داری باشم اما واقعیت این است که چنین شهیدی وجود ندارد. حداقل هنوز وجود ندارد!

اما به قول رئالیست‌ها، اگر می‌خواهی واقعیت را تغییر بدهی باید اول آن را خوب بشناسی. این را تو یادم داده‌ای.

و شهادت اگر می‌خواهم و می‌خواهی باید پیش‌تر کشته شده باشیم. برای کشته شدن باید پیش‌تر یاد بگیریم که خوب و درست زندگی کنیم و برای خوب زندگی کردن باید زندگی را بشناسیم و برای شناخت زندگی باید به حدود توانایی‌هامان آگاه شویم، تا آنجا که ایستادن را به ما سپرده‌اند بایستیم و آنجا که چیزی را خارج از کنترل ما وارد قصه کرده‌اند با آمدن و رفتنش غصه و شادی نداشته باشیم.

 شلختگی مادی ما به‌هم‌ریختگی روح‌مان را به دنبال خواهد داشت و روحی که به‌هم‌ریخته شد، شبیه آن انباری شلوغ و درهم برهم خواهد بود که همیشه هزاران بهانه برای تمیز نکردنش هست.

سال‌ها پیش، روزهای اول نوروز بود، در ایستگاه منتظر راه افتادن اتوبوس واحد بودم. دو راننده پایین با هم خوش و بش می‌کردند. یکی‌شان از بطری کوچکی آب ریخت تا دستمال کثیفی که برای تمیز کردن اتوبوس کنار گذاشته بود را بشوید. دیگری به شوخی گفت: «چرکی که یه سال مونده با یه بطری آب تمیز نمیشه».  

و آینده را همین روزها خواهند ساخت. همین روزها که «کُلّما مَضی ذَهَبَ بَعضُک».

 اما بعد...

وسط دوره فنون مذاکره شعبانعلی، خیلی اتفاقی (و هیچ اتفاقی اتفاقی نیست) با نوروتیسیزم آشنا شدم و فهمیدم که نوروتیک هستم. تا پیش از این تصور می‌کردم همه شبیه من به اتفاقات و اطراف‌شان نگاه می‌کنند. فکر می‌کردم همه دیالوگ کوتاه غیردوستانه‌ای که امروز داشته‌اند را تا سه روز در ذهن‌شان کش می‌دهند، با طرف بحث می‌کنند و کارشان بعضاً به کتک‌کاری هم می‌کشد و همه اینها در خیال اتفاق می‌افتد.

 وقتی بعد از سه روز طرف مقابل را می‌دیدم حدس می‌زدم که او از همه‌جا بی‌خبر است و نفرت من برایش عجیب است، اما تصور می‌کردم نفرت من بابت آن یک جمله کاملاً طبیعی است چون آن یک جمله محدود به آن یک جمله نبوده و بعدش دعواها به دنبال داشته (البته فقط در ذهن من) و او باید بفهمد و اگر نمی‌فهمد مشکل از اوست!

فهمیدم دعواها و بحث‌های هر روزه من و «س» بر سر مسائل ساده دلیل واضحی دارد که عمده‌اش مشکل من است. نمی‌دانم شخص نوروتیک چون نمی‌تواند دیگران را تحمل کند درون‌گرا می‌شود یا درونگرایی در مواردی به نوروتیک شدن می‌رسد، اما می‌دانم اینکه نوروتیک باشی و خیالت به واسطه شعر، بیش از حالت عادی فعال باشد و به واسطه حقوق خواندن و سر و کله زدن با کلمات، جزئی‌نگر و ریزبین باشی، تو را به جنگی بی‌پایان در درونت می‌کشاند که از نگاه دیگران پنهان است.

از نگاه دیگران پنهان است اما از تو چه پنهان، هر لحظه درونم کربلای پنجی به پاست که شبیه بازی‌های کامپیوتری در آن تیر می‌خورم و زخمی می‌شوم و خون به اطراف می‌پاشد اما نمی‌میرم.

«س» را نشاندم و برایش از این مسئله حرف زدم. فهمید. و گفت از خودم کمک می‌گیرد تا بتواند بیشتر درکم کند. مهربان است. بسیار. کاش قدرش را بدانم.

باید با یک روانشناس صحبت کنم.

باید در این جنگ، پیروز شوم.

باید حسین خرازی این کربلای پنج باشم. و چقدر حسین خرازی شیرین است.

و چه سختی‌ها که با یک یاحسین آسان شده است.

 

بعدنوشت: به من قول بده به سمتی خواهی رفت که یک روز نازنین‌ترین آدمی که می‌شناسی، نه شخصی خیالی، که خودت باشی.

من وجود ندارم.

من، خود توام.

و یک روز، دیر یا زود این را خواهی فهمید. نگذار دیر شود.

۱۲:۰۰

الغارات

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

اما بعد...

چند روز پس از غدیر، همسر از عذاب وجدانش بابت اصرار به من برای رفتن به جشن گفت... و من با مهربانی برایش از علی گفتم. از علیِ زمانِ غارات. از خلیفه‌ای که بغض کردم وقتی خواندمش که می‌گفت «آنقدر از من نافرمانی کردید که قریش و غیرقریش گفتند که فرزند ابوطالب مرد دلیری است اما دانش نظامی ندارد!» و غریبانه از خودش دفاع کرد و ادامه داد که «ولکن لا رأیَ لِمَن لا یُطاع».

به همسر گفتم آن روزها که دیگران برای غدیر شادی می‌کردند، اشکم بند نمی‌آمد وقتی از علی می‌خواندم...گفتم آن علی که من دیدم فقط خون دل بود. گفتم آن علی که من شناختم یار می‌خواست... وکتاب را آوردم...آرام باز کردم و برایش شروع کردم به خواندن:

«بکر بن عیسی نقل می‌کند که مردم امیرالمومنین (ع) را نمی‌خواستند. در دلشان شک و فتنه رخنه کرده بود و به دنیا گرایش پیدا کرده بودند...».

 

 

گفتم کاش درد علی فقط معاویه بود...اما علی بیش از معاویه از مردمش زخم خورد...و از فرماندهانی که یا فساد می‌کردند و یا خبر فرارشان در مقابل لشکر معاویه به علی می‌رسید.

و چقدر دل علی شاد می‌شد در کشاکش این اتفاقات، به وجود امثال جاریة بن قدامه‌ها و کنانة بن بشرها و مالک اشترها...

و چقدر این‌ها کم بودند ولی پایِ کار بودند.

و چقدر سخت است مثل این‌ها بودن...

و چقدر سخت است مثل جاریه بن قدامه بودن که در پاسخ به خطبه امامش گفت «یا امیرالمومنین! من آماده‌ جنگ با آنها هستم. مرا به سوی آنها بفرست».

و چقدر مرد بوده که بعد از شهادت حضرت، از مردم مکه و مدینه برای حسن بن علی (ع) بیعت می‌گیرد و از امامش می‌خواهد برای نبرد با معاویه لشکرکشی کند. و چقدر رشک برانگیز است که حسن فرزند علی به او می‌گوید «اگر مردم همه مانند تو بودند حرکت می‌کردم».

آه...آنجا که امثال عبیدالله بن عباس‌ها که فرماندهان سپاه حضرت بودند، در مقابل رشوه یک میلیون درهمی معاویه، حسن بن علی را رها می‌کنند و همراه با سپاه حضرت به معاویه می‌پیوندند، چقدر دست نیافتنی است این جاریه که در پاسخ به سخنان تمسخرآمیز معاویه، با شجاعت و صراحت لهجه از دوستی با علی علیه‌السلام یاد می‌کند و معاویه را پست ‌می‌خواند.

و چقدر دل سید علی شاد شده به وجود قاسم سلیمانی‌ها... و ستاری‌ها... و طهرانی‌مقدم‌ها.

و چقدر شهادت طهرانی‌مقدم‌ در پادگان امیرالمومنین (تو بخوان نخیله) اتفاقی نیست.

و چقدر ما کار داریم...

و اشکی که بند نمی‌آید.

 

و علی را می‌توان در همین یک جمله‌اش به کوفیان خلاصه کرد که «من به خوبی می‌دانم چه چیز شما را اصلاح می‌کند و از انحراف باز می‌دارد، ولی به خدا قسم شما را با فاسد کردن خودم اصلاح نمی‌کنم».

ولله لا أُصلِحُکُم بأِفسادِ نفسی...

 

بعد نوشت: الغارات بیش از آنکه رنج‌نامه علی باشد، که هست، سیری از معرفت دینی تا حکومت دینی است. ذکر است. یادآوری است، برای ما که خدا عنایتش را شامل حالمان کرده است زمانی که اراده کرده ما را در جمهوری اسلامی به دنیا بیاورد.

الغارات با تمام غمی که در کلماتش دارد پر از امید است. پر از جنب و جوش است. تصویر امروز و فردای ماست. و این علی است که با ما حرف دارد. این علی است که می‌گوید «یا می‌جنگید یا گرفتار زمامداران بد می‌شوید». و به خدا قسم خطاب علی به ماست که «زمانی به یاد می‌آورید در جهاد چه منافعی بود که یادآوری سودی ندارد».

و اصلاً قاسم سلیمانی اولی‌تر است به نظر دادن در مورد این کتاب... و اصلاً او بود که ما را با این کتاب آشنا کرد، آن زمانی که گفت:

«این کتاب الغارات را که قدیمی‌ترین کتاب شیعه هست بخوانید، حتماً بخوانید، مقتل کامل است. اگر آن را بخوانید، امروز برای این حکومتی که در استمرار حکومت علی بن ابی‌طالب هست، آگاهانه‌تر و بدون تعصبات فردی و حزبی نگاه می‌کنیم، نظر می‌دهیم و دفاع می‌کنیم».

+ هدیه به روح شهدای تاریخ اسلام و «ابراهیم بن محمد ثقفی کوفی» نویسنده کتاب حاضر، صلوات.

++ پویش کتابخوانی

۱۰:۴۵

ما هم مثل بقیه‌ایم. | ما هم مثل بقیه‌ایم؟

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

دیروز در جواب همسر که گفت به جشن بریم، گفتم اگه تو بخوای میریم ولی من واقعاً علاقه‌ای ندارم.

گفت چرا؟؟ گفتم چون نمی‌دونم دقیقا باید بابت چی خوشحالی کنم.

و خواستم براش توضیح بدم (هیچ وقت برا همسرتون نظر مخالفتون رو توضیح ندید. اصن هیچ وقت نظر مخالف نداشته باشید لدفاً) که به نظرم غدیر بیش از اینکه جشن باشه، ذکره. غدیر رو باید فکر کرد. غدیر رو باید گریه کرد. غدیر واقعا به من احساس شادی نمی‌ده. احساس مسئولیت میده. من نمی‌تونم بیام دست بزنم و شربت بخورم.

گفت: «ما هم مثل بقیه. ینی همه اینایی که اومدن اشتباه کردن؟».

گفتم: «نه. اونم یه جبهه است که باید پر باشه. شعائر الله باید حفظ بشه. ولی هستن کسایی که پرش کنن. من دارم می‌بینم یه جبهه دیگه هم هست که خالیه. می‌خوام اون رو پر کنم.

آخر سر هم اون با اعصاب خراب به جشن رفت و من با بغض و اشک نشستم پای غارات.

داستان علی در غارات متفاوت بود از اون چیزی که مردم با هر نیتی اون رو بهونه دورهمی و خوشی‌هاشون کرده بودن.

داستان علی در غارات اینطور شروع می‌شد که مردم دیگر علی را نمی‌خواستند... به دستوراتش گوش نمی‌دادند...و علی بارها چشم در چشم مردمش آرزوی مرگ می‌کرد.

  

 

پ.ن: به هیچ کس وبلاگ نویسی رو توصیه نکنید. من کردم. الان، دوستی که نباید آدرس اینجا را داشته باشه، پیداش کرده!

گفته که نمی‌خونه اما دیگه نمی‌تونم اینجا بنویسم. راحت نیستم. و این یعنی 7 سال وبلاگ نویسی باید به فنا بره!

اینجا تنها ملجأ تنهایی من بود.

شاید رمز دار بنویسم.

شاید وبلاگ رو ببندم.

شاید جایی دیگه رو شروع کنم.

نمی‌دونم چه باید کرد. فقط می‌دونم دهنی که، هر چند از سر خیرخواهی، بی موقع باز بشه

به لعنت خدا هم نمی‌ارزه.

 

۱۱:۱۶

از ابومهدی و قاسم به حسین بن علی

دیشب همسر- که رحمت خدا بر او- زحمت کشید و شام خوشمزه‌ای درست کرد و جلسه را در خانه برگزار کردیم. با حضور یک مداح و چهار شاعر. ذهنم مدت‌ها بود که درگیر محرم شده بود و باید برنامه‌ای می‌ریختیم. علی‌رغم تلاش‌ها، جلسه به سمتی که می‌خواستم پیش نرفت اما نتیجه دست خداست.

به وضوح دو نگاه مطرح بود. من می‌گفتم مخاطب شعر هیئت محدود به جمع حاضر در هیئت نیست و اگر بناست مخاطب را از دست ندهیم باید شعرمان برای آن پدر، آن مادر و آن جوانی که اسیر است و ذهنش درگیر هزار مسئله است، آورده‌ای...راهکاری و دستاویزی برای مواجهه با چالش‌های زندگی داشته باشد اما می‌دیدم باز هم آنچه خوانده می‌شود و مقبول نظر مداح اهل بیت هم هست، توصیف صرف است. هدف بسیاری از شعرها شرح ظاهر همان شخصیت‌های بزرگ بود، منتهی قدری متفاوت‌تر و زیباتر. موضوع جذاب بود اما موضع....... موضعی وجود نداشت.

گفتم نیازمند الگوهای ملموس و دست یافتنی هستیم، برای رسیدن به حسین -علیه السلام-. باید از سرِ این سلسله‌ی زنجیر شروع کنیم و حلقه به حلقه به انتهای آن یعنی حسین بن علی برسیم... و همین است که فلان مداح با هوشمندی در هیئت خودش با صدای بلند می‌خواند: «علمدارِ حضرت ولی قاسم سلیمانی».

گفتم با این اتفاق کلی الگو و مضمون تازه پیش رویمان باز می‌شود.

گفتند باید از انتهای حلقه شروع کنیم تا به این افراد برسیم.

در یک نکته اما مشترک بودیم. اینکه کلِ زندگی حسین بن علی و عباس و مسلم و حبیب و وهب  و ام وهب -علیهم السلام- را در همین دو روز تاسوعا و عاشورا دیده‌ایم و چقدر حرف نگفته در مورد زندگی عادی این بزرگواران وجود دارد که می‌تواند مطرح شود.

و چقدر استعداد و اخلاص در وجود این بچه‌ها بود...و هست.

 

پ.ن: باید هر طور شده یادگیری موسیقی را به جایی برسانم...  

از وقتِ نداشته و مختلط بودن کلاس‌ها و قیمت‌های بالایش می‌ترسم.

خدا همه را جبران کند ان شاءالله.

۱۵:۴۷

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan