Mr. Keating

و لا تمدّن عینیک...

«یا حبیب و المحبوب»

 

نشسته‌ام در فکر.

قهوه نوشیده‌ام...

کتاب خوانده‌ام...

گاه قدم‌ زده‌ام...

و برای خودم فلسفه‌ها بافته‌ام.

که آدم به تمام خواستنی‌هایش نمی‌رسد؛ که وقتی نمی‌رسد پس رفتن به سمت خواستنی‌ها فقط حسرتش را بیشتر می‌کند؛ که باید چشمانش را ببندد روی دیدنی‌هایی که به او تعلق ندارند.

می‌گویم همه چیز و همه کس را می‌خواهم، اما از دور. اگر نزدیک شوم همه چیز خراب می‌شود. شبیه داستان ابراهیم علیه السلام شده است در مواجهه با ماه و ستاره‌ها.   

«الف» می‌گوید تو عاشقِ عاشق شدنی. 

شاید راست می‌گوید.

با خودم حرف‌ها زده‌ام. در خواب و بیداری. پشت فرمان. در اداره. در اتوبوس. 

بهتر شده است.

دلم را می‌گویم.

فقط مانده‌ام با آن دیدنی‌ها که گاه در شلوغی دنیا، انگار از آسمان و با گذرنامه‌ای که رویش نوشته «assigned for a mission»، راه چشم‌های به خاک دوخته شده‌ام را پیدا می‌کنند چه کنم.

دل می‌رود ز دستم... 

صاحبدلان!

خدا را...

دردا که راز پنهان

خواهد شد آشکارا...

۰۹:۲۹

تــــو

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

تو مرا آنطور که دوست داری شناختی

نه آنطور که هستم.

به قول خلیل‌ جبران «تو مرا ستایش می‌کنی و من از خودم بیزارم؛ زیرا تو آنچه هستم را می‌بینی و من، آنچه می‌توانستم باشم.»

 

تو مرا آنطور که دوست داری شناختی

همانطور که من تو را.

به قول امانوئل اشمیت در نوای اسرار آمیز:

«آدم وقتی زندگی رو دوست نداره به درجات والا پناه می‌بره. باید شهامت این رو داشته باشیم که مرد رویایی نباشیم، بلکه مرد واقعی باشیم. می‌دونی معنی صمیمیت چیه؟ معنیش چیزی نیست جز آگاه بودن به حدود توانایی خود. باید با قدرت خود برای همیشه وداع گفت، و باید این مرد حقیر رو نشون داد بدون اینکه سرمونو پایین بندازیم. ولی ما نمی‌خوایم با ضعف‌هامون روبرو بشیم.»

 

در من شهیدی را به تماشا نشسته‌ای که دوست داری باشم اما واقعیت این است که چنین شهیدی وجود ندارد. حداقل هنوز وجود ندارد!

اما به قول رئالیست‌ها، اگر می‌خواهی واقعیت را تغییر بدهی باید اول آن را خوب بشناسی. این را تو یادم داده‌ای.

و شهادت اگر می‌خواهم و می‌خواهی باید پیش‌تر کشته شده باشیم. برای کشته شدن باید پیش‌تر یاد بگیریم که خوب و درست زندگی کنیم و برای خوب زندگی کردن باید زندگی را بشناسیم و برای شناخت زندگی باید به حدود توانایی‌هامان آگاه شویم، تا آنجا که ایستادن را به ما سپرده‌اند بایستیم و آنجا که چیزی را خارج از کنترل ما وارد قصه کرده‌اند با آمدن و رفتنش غصه و شادی نداشته باشیم.

 شلختگی مادی ما به‌هم‌ریختگی روح‌مان را به دنبال خواهد داشت و روحی که به‌هم‌ریخته شد، شبیه آن انباری شلوغ و درهم برهم خواهد بود که همیشه هزاران بهانه برای تمیز نکردنش هست.

سال‌ها پیش، روزهای اول نوروز بود، در ایستگاه منتظر راه افتادن اتوبوس واحد بودم. دو راننده پایین با هم خوش و بش می‌کردند. یکی‌شان از بطری کوچکی آب ریخت تا دستمال کثیفی که برای تمیز کردن اتوبوس کنار گذاشته بود را بشوید. دیگری به شوخی گفت: «چرکی که یه سال مونده با یه بطری آب تمیز نمیشه».  

و آینده را همین روزها خواهند ساخت. همین روزها که «کُلّما مَضی ذَهَبَ بَعضُک».

 اما بعد...

وسط دوره فنون مذاکره شعبانعلی، خیلی اتفاقی (و هیچ اتفاقی اتفاقی نیست) با نوروتیسیزم آشنا شدم و فهمیدم که نوروتیک هستم. تا پیش از این تصور می‌کردم همه شبیه من به اتفاقات و اطراف‌شان نگاه می‌کنند. فکر می‌کردم همه دیالوگ کوتاه غیردوستانه‌ای که امروز داشته‌اند را تا سه روز در ذهن‌شان کش می‌دهند، با طرف بحث می‌کنند و کارشان بعضاً به کتک‌کاری هم می‌کشد و همه اینها در خیال اتفاق می‌افتد.

 وقتی بعد از سه روز طرف مقابل را می‌دیدم حدس می‌زدم که او از همه‌جا بی‌خبر است و نفرت من برایش عجیب است، اما تصور می‌کردم نفرت من بابت آن یک جمله کاملاً طبیعی است چون آن یک جمله محدود به آن یک جمله نبوده و بعدش دعواها به دنبال داشته (البته فقط در ذهن من) و او باید بفهمد و اگر نمی‌فهمد مشکل از اوست!

فهمیدم دعواها و بحث‌های هر روزه من و «س» بر سر مسائل ساده دلیل واضحی دارد که عمده‌اش مشکل من است. نمی‌دانم شخص نوروتیک چون نمی‌تواند دیگران را تحمل کند درون‌گرا می‌شود یا درونگرایی در مواردی به نوروتیک شدن می‌رسد، اما می‌دانم اینکه نوروتیک باشی و خیالت به واسطه شعر، بیش از حالت عادی فعال باشد و به واسطه حقوق خواندن و سر و کله زدن با کلمات، جزئی‌نگر و ریزبین باشی، تو را به جنگی بی‌پایان در درونت می‌کشاند که از نگاه دیگران پنهان است.

از نگاه دیگران پنهان است اما از تو چه پنهان، هر لحظه درونم کربلای پنجی به پاست که شبیه بازی‌های کامپیوتری در آن تیر می‌خورم و زخمی می‌شوم و خون به اطراف می‌پاشد اما نمی‌میرم.

«س» را نشاندم و برایش از این مسئله حرف زدم. فهمید. و گفت از خودم کمک می‌گیرد تا بتواند بیشتر درکم کند. مهربان است. بسیار. کاش قدرش را بدانم.

باید با یک روانشناس صحبت کنم.

باید در این جنگ، پیروز شوم.

باید حسین خرازی این کربلای پنج باشم. و چقدر حسین خرازی شیرین است.

و چه سختی‌ها که با یک یاحسین آسان شده است.

 

بعدنوشت: به من قول بده به سمتی خواهی رفت که یک روز نازنین‌ترین آدمی که می‌شناسی، نه شخصی خیالی، که خودت باشی.

من وجود ندارم.

من، خود توام.

و یک روز، دیر یا زود این را خواهی فهمید. نگذار دیر شود.

۱۲:۰۰

الغارات

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

اما بعد...

چند روز پس از غدیر، همسر از عذاب وجدانش بابت اصرار به من برای رفتن به جشن گفت... و من با مهربانی برایش از علی گفتم. از علیِ زمانِ غارات. از خلیفه‌ای که بغض کردم وقتی خواندمش که می‌گفت «آنقدر از من نافرمانی کردید که قریش و غیرقریش گفتند که فرزند ابوطالب مرد دلیری است اما دانش نظامی ندارد!» و غریبانه از خودش دفاع کرد و ادامه داد که «ولکن لا رأیَ لِمَن لا یُطاع».

به همسر گفتم آن روزها که دیگران برای غدیر شادی می‌کردند، اشکم بند نمی‌آمد وقتی از علی می‌خواندم...گفتم آن علی که من دیدم فقط خون دل بود. گفتم آن علی که من شناختم یار می‌خواست... وکتاب را آوردم...آرام باز کردم و برایش شروع کردم به خواندن:

«بکر بن عیسی نقل می‌کند که مردم امیرالمومنین (ع) را نمی‌خواستند. در دلشان شک و فتنه رخنه کرده بود و به دنیا گرایش پیدا کرده بودند...».

 

 

گفتم کاش درد علی فقط معاویه بود...اما علی بیش از معاویه از مردمش زخم خورد...و از فرماندهانی که یا فساد می‌کردند و یا خبر فرارشان در مقابل لشکر معاویه به علی می‌رسید.

و چقدر دل علی شاد می‌شد در کشاکش این اتفاقات، به وجود امثال جاریة بن قدامه‌ها و کنانة بن بشرها و مالک اشترها...

و چقدر این‌ها کم بودند ولی پایِ کار بودند.

و چقدر سخت است مثل این‌ها بودن...

و چقدر سخت است مثل جاریه بن قدامه بودن که در پاسخ به خطبه امامش گفت «یا امیرالمومنین! من آماده‌ جنگ با آنها هستم. مرا به سوی آنها بفرست».

و چقدر مرد بوده که بعد از شهادت حضرت، از مردم مکه و مدینه برای حسن بن علی (ع) بیعت می‌گیرد و از امامش می‌خواهد برای نبرد با معاویه لشکرکشی کند. و چقدر رشک برانگیز است که حسن فرزند علی به او می‌گوید «اگر مردم همه مانند تو بودند حرکت می‌کردم».

آه...آنجا که امثال عبیدالله بن عباس‌ها که فرماندهان سپاه حضرت بودند، در مقابل رشوه یک میلیون درهمی معاویه، حسن بن علی را رها می‌کنند و همراه با سپاه حضرت به معاویه می‌پیوندند، چقدر دست نیافتنی است این جاریه که در پاسخ به سخنان تمسخرآمیز معاویه، با شجاعت و صراحت لهجه از دوستی با علی علیه‌السلام یاد می‌کند و معاویه را پست ‌می‌خواند.

و چقدر دل سید علی شاد شده به وجود قاسم سلیمانی‌ها... و ستاری‌ها... و طهرانی‌مقدم‌ها.

و چقدر شهادت طهرانی‌مقدم‌ در پادگان امیرالمومنین (تو بخوان نخیله) اتفاقی نیست.

و چقدر ما کار داریم...

و اشکی که بند نمی‌آید.

 

و علی را می‌توان در همین یک جمله‌اش به کوفیان خلاصه کرد که «من به خوبی می‌دانم چه چیز شما را اصلاح می‌کند و از انحراف باز می‌دارد، ولی به خدا قسم شما را با فاسد کردن خودم اصلاح نمی‌کنم».

ولله لا أُصلِحُکُم بأِفسادِ نفسی...

 

بعد نوشت: الغارات بیش از آنکه رنج‌نامه علی باشد، که هست، سیری از معرفت دینی تا حکومت دینی است. ذکر است. یادآوری است، برای ما که خدا عنایتش را شامل حالمان کرده است زمانی که اراده کرده ما را در جمهوری اسلامی به دنیا بیاورد.

الغارات با تمام غمی که در کلماتش دارد پر از امید است. پر از جنب و جوش است. تصویر امروز و فردای ماست. و این علی است که با ما حرف دارد. این علی است که می‌گوید «یا می‌جنگید یا گرفتار زمامداران بد می‌شوید». و به خدا قسم خطاب علی به ماست که «زمانی به یاد می‌آورید در جهاد چه منافعی بود که یادآوری سودی ندارد».

و اصلاً قاسم سلیمانی اولی‌تر است به نظر دادن در مورد این کتاب... و اصلاً او بود که ما را با این کتاب آشنا کرد، آن زمانی که گفت:

«این کتاب الغارات را که قدیمی‌ترین کتاب شیعه هست بخوانید، حتماً بخوانید، مقتل کامل است. اگر آن را بخوانید، امروز برای این حکومتی که در استمرار حکومت علی بن ابی‌طالب هست، آگاهانه‌تر و بدون تعصبات فردی و حزبی نگاه می‌کنیم، نظر می‌دهیم و دفاع می‌کنیم».

+ هدیه به روح شهدای تاریخ اسلام و «ابراهیم بن محمد ثقفی کوفی» نویسنده کتاب حاضر، صلوات.

++ پویش کتابخوانی

۱۰:۴۵

ما هم مثل بقیه‌ایم. | ما هم مثل بقیه‌ایم؟

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

دیروز در جواب همسر که گفت به جشن بریم، گفتم اگه تو بخوای میریم ولی من واقعاً علاقه‌ای ندارم.

گفت چرا؟؟ گفتم چون نمی‌دونم دقیقا باید بابت چی خوشحالی کنم.

و خواستم براش توضیح بدم (هیچ وقت برا همسرتون نظر مخالفتون رو توضیح ندید. اصن هیچ وقت نظر مخالف نداشته باشید لدفاً) که به نظرم غدیر بیش از اینکه جشن باشه، ذکره. غدیر رو باید فکر کرد. غدیر رو باید گریه کرد. غدیر واقعا به من احساس شادی نمی‌ده. احساس مسئولیت میده. من نمی‌تونم بیام دست بزنم و شربت بخورم.

گفت: «ما هم مثل بقیه. ینی همه اینایی که اومدن اشتباه کردن؟».

گفتم: «نه. اونم یه جبهه است که باید پر باشه. شعائر الله باید حفظ بشه. ولی هستن کسایی که پرش کنن. من دارم می‌بینم یه جبهه دیگه هم هست که خالیه. می‌خوام اون رو پر کنم.

آخر سر هم اون با اعصاب خراب به جشن رفت و من با بغض و اشک نشستم پای غارات.

داستان علی در غارات متفاوت بود از اون چیزی که مردم با هر نیتی اون رو بهونه دورهمی و خوشی‌هاشون کرده بودن.

داستان علی در غارات اینطور شروع می‌شد که مردم دیگر علی را نمی‌خواستند... به دستوراتش گوش نمی‌دادند...و علی بارها چشم در چشم مردمش آرزوی مرگ می‌کرد.

  

 

پ.ن: به هیچ کس وبلاگ نویسی رو توصیه نکنید. من کردم. الان، دوستی که نباید آدرس اینجا را داشته باشه، پیداش کرده!

گفته که نمی‌خونه اما دیگه نمی‌تونم اینجا بنویسم. راحت نیستم. و این یعنی 7 سال وبلاگ نویسی باید به فنا بره!

اینجا تنها ملجأ تنهایی من بود.

شاید رمز دار بنویسم.

شاید وبلاگ رو ببندم.

شاید جایی دیگه رو شروع کنم.

نمی‌دونم چه باید کرد. فقط می‌دونم دهنی که، هر چند از سر خیرخواهی، بی موقع باز بشه

به لعنت خدا هم نمی‌ارزه.

 

۱۱:۱۶

از ابومهدی و قاسم به حسین بن علی

دیشب همسر- که رحمت خدا بر او- زحمت کشید و شام خوشمزه‌ای درست کرد و جلسه را در خانه برگزار کردیم. با حضور یک مداح و چهار شاعر. ذهنم مدت‌ها بود که درگیر محرم شده بود و باید برنامه‌ای می‌ریختیم. علی‌رغم تلاش‌ها، جلسه به سمتی که می‌خواستم پیش نرفت اما نتیجه دست خداست.

به وضوح دو نگاه مطرح بود. من می‌گفتم مخاطب شعر هیئت محدود به جمع حاضر در هیئت نیست و اگر بناست مخاطب را از دست ندهیم باید شعرمان برای آن پدر، آن مادر و آن جوانی که اسیر است و ذهنش درگیر هزار مسئله است، آورده‌ای...راهکاری و دستاویزی برای مواجهه با چالش‌های زندگی داشته باشد اما می‌دیدم باز هم آنچه خوانده می‌شود و مقبول نظر مداح اهل بیت هم هست، توصیف صرف است. هدف بسیاری از شعرها شرح ظاهر همان شخصیت‌های بزرگ بود، منتهی قدری متفاوت‌تر و زیباتر. موضوع جذاب بود اما موضع....... موضعی وجود نداشت.

گفتم نیازمند الگوهای ملموس و دست یافتنی هستیم، برای رسیدن به حسین -علیه السلام-. باید از سرِ این سلسله‌ی زنجیر شروع کنیم و حلقه به حلقه به انتهای آن یعنی حسین بن علی برسیم... و همین است که فلان مداح با هوشمندی در هیئت خودش با صدای بلند می‌خواند: «علمدارِ حضرت ولی قاسم سلیمانی».

گفتم با این اتفاق کلی الگو و مضمون تازه پیش رویمان باز می‌شود.

گفتند باید از انتهای حلقه شروع کنیم تا به این افراد برسیم.

در یک نکته اما مشترک بودیم. اینکه کلِ زندگی حسین بن علی و عباس و مسلم و حبیب و وهب  و ام وهب -علیهم السلام- را در همین دو روز تاسوعا و عاشورا دیده‌ایم و چقدر حرف نگفته در مورد زندگی عادی این بزرگواران وجود دارد که می‌تواند مطرح شود.

و چقدر استعداد و اخلاص در وجود این بچه‌ها بود...و هست.

 

پ.ن: باید هر طور شده یادگیری موسیقی را به جایی برسانم...  

از وقتِ نداشته و مختلط بودن کلاس‌ها و قیمت‌های بالایش می‌ترسم.

خدا همه را جبران کند ان شاءالله.

۱۵:۴۷

نامه‌ای سرگشاده به ن. .ا

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

نامه‌ای برادرانه

به: ن. .ا

از: عبدِ یاغیِ خدا

سلام علیکم

دوستی برایم نوشت: «جنگ داخلی کم بود جنگ بیانی هم شکر خدا اضافه شد».

برایش نوشتم: « عیب نداره، حتما نیازه. میگه دشمن ترین دشمن تو نفسی است که در درون توست. اون جنگه ولی اینجا که جنگ نیست. اینا دوستایی هستن که جلوتر حرکت می کنن و شاید متوجه درد و سختی‌های یک تبعیدی جا مونده از کاروان نباشن. اما همه دنیا هم از خوبی‌هاشون بگن و برای دیگران نسخه بچیپن، من اینجام تا از مسیرم روایت کنم. من شادی دارم...غم هم دارم. من از جایی که هستم حرف می زنم. قبلا هم گفتم. من قرار نیست مثل ن.ا و دیگران فکر کنم. ترجیح میدم خودم باشم...با بدی هایی که دارم. من تو مسیرِ رسیدنم و دیگری در حال روایت رسیدن‌هاش...و شاید یه روز به جایی که اونا هستن هم رسیدم.»

و نمی‌دانم چرا صبح جمعه‌ای دلم خواست از میان این همه آدم برای تو نامه بنویسم.

البته می دانم چرا. احتمالا چون فرق میان دوست و دشمن را می‌دانم و تو را جز دوست نشناخته ام در این مدت... و تمرین می کنم در دهان هر فکری بکوبم که به ذهنم خطور کند و بخواهد میان ما که در یک جبهه هستیم جدایی بیندازد.

چون موریانه بیشه ما را ز ریشه خورد

کاری که کرد تفرقه با ما تبر نکرد

می‌دانی...آنقدر آتش توپخانه دشمن سنگین است که وقتی برای درگیری با خودی‌ها نمی‌بینم. اما باید این حرف‌ها را برایت بگویم، شاید وقت دیگری نمانده باشد.

تردیدی نیست که مومن باید خودش را در مومن به تماشا بنشیند و «المومن مرآت المومن» مثبِتِ آن است، اما منکرِ «الیاغی مرآت المومن» که نیست عزیز جان! مگر یاغی‌ها دل ندارند؟ بگذر از آنها که نقد بر عملکرد را برنتافتند و آن را به خوبی ذاتی شما و حقارت روح من پیوند زدند و آن را شجاعت پنداشتند. من از سنگری با تو سخن می‌گویم که ارتفاع منطقه‌اش پست‌تر از جایی است که شما هستی، اما این دلیل بر کم اهمیت بودنش نیست که مومنین در احد وقتی ضربه خوردند که یاغی‌ها منطقه‌ای دور از خط مقدم جنگ را بی‌اهمیت دیدند و خالی کردند. پس محکم در جایی که هستم ایستاده‌ام، به قیمت تمام آن حرف‌ها که بوده و خواهد بود. تو از من مخواه که شبیه تو و دیگران بشوم، که بر اسلامی که شناخته‌ام نمی‌پسندم اُحد را بار دیگر به چشم ببیند...تو هم نپسند.

من حرف‌هایت که نشان می‌داد سیر درونی مرا از درون لجن‌زار به جاده‌ نمی‌بینی و می‌خواهی مرا در کنار خودت داشته باشی و گاه به خاطر این نیت خیر، برای من و شاید دیگران، حکم قطعی و غیرقابل تجدید نظر صادر می‌کردی، بر نتافتم. و به حق یا ناحق هنوز هم بر نمی‌تابم. یک روز معلم بودم...در جایی میان بچه‌پولدارهای تهران...و یک بار هم از اهمیت نماز برایشان سخن نگفتم. اما آنها همراه با صدای اذان، آستین‌های بالا زده و دستان خیس مرا می‌دیدند و همین بود که یک به یک با من همراه می‌شدند و آرشام که از سرزنش دوستانش می‌ترسید یک بار در راه پله مرا صدا کرد و گفت: «آقا ما هم دوست داریم بیاییم ولی بلد نیستیم نماز بخونیم»...و من بی تفاوت گفتم، خب یاد بگیر. و بعد، اگرچه در درونم شکرگزار بودم و خوشحال، بی تفاوت‌تر برایش یک فایل آموزش نماز فرستادم.

نمی‌دانم....شاید همین بی‌تفاوت بودن و تحمیل نکردن‌ها بود که آنها را به من نزدیک‌تر کرد. طوری که مادر محمد تعجب کرده بود که پسرش در مدرسه نماز می‌خواند.

من که سنی و عقلی برادر کوچک تو به حساب می‌آیم دیده‌ام که هرچه پدرم به برادر کوچک‌ترم می‌گوید یا اتفاق نمی‌افتد یا عکسش رخ می‌دهد. چرا؟ چون انسان حریص علی ما منع بوده و هست.

من دیده‌ام اینکه به کسی، حتی از روی یقین، بگویی این راه اشتباه است، تا اینکه خودت را روایت کنی که یک روز از این راه رفته‌ای و به فلان وقایع دچار شدی، تفاوت‌شان از زمین تا آسمان است. در دومی تو حکم نمی‌دهی ولی خودت را روایت می‌کنی و این یعنی بالاتر بردن قدرت تصور...تسلیم و پذیرش در طرف مقابل. و من هیچ‌گاه از روایت کردن زشتی‌های درونم که از آن عبور کرده‌ام نترسیده‌ام. از تو هم همین را می‌خواستم.

آنچه من از تو که در این جبهه هستی طلب کرده‌ام همین همراهی بوده. اینکه به جای نقد صریح هر راه و پیشنهادِ مستقیم راهکار، که طرف مقابل تصور می‌کند بدون تجربه موقعیت طرف مقابل، برایش حکمی صادر کرده‌ای، بگویی «می‌فهمم». بگویی «من هم اینطور بوده‌ام»...و عبور کنی. همین. این همراهی شروع ماجرا خواهد بود.

من، این عبدِ یاغی خدا، روح زلال تو را دیدم و پنداشتم که می‌شود تو را با تفکر نسل بعد از خودت آشناتر کرد تا اثرگذاری حرف‌هایت بالاتر برود، که حرف خوب زدن را خوب و هنرمندانه حرف زدن است که کامل می‌کند. و یقین داشته باش، اگر تو را هم‌مسیر با خود نمی‌دیدم و دوستت نداشتم، دلیلی برای گفتن آن حرف‌ها و نوشتن این نامه وجود نداشت.

جسارتم را اگر بخشیدنی است، ببخش.

دوستت دارم.

15 اردی‌بهشت 1402

۰۸:۰۸

در مرگ، حیاتِ خلوتی خواهم داشت...

بسم الله...

قطع شدن بیان برایم تداعی‌گر مرگ بود...

اینکه ناگهان ببینی چیزی که همیشه بوده، یک دفعه نیست شود. بدون هیچ نشانه‌ و روزنه امیدی برای بازگشت. و البته این فقط یک مورد بود، ولی در مرگ هرچه که داریم (خیال می‌کنیم که داریم) به یک‌باره محو می‌شود.

هر روز، نزدیک صد یا هزار بار صفحه را رفرش می‌کردم و از آنجا که در خیلی موارد، خودم را متهم ردیف اول می‌بینم احساس می‌کردم کار بدی کرده‌ام و بیان را فقط به روی من بسته‌اند! در همین حین که فکر می‌کردم کدام عمل شنیع‌م باعث این حرکت مسئولان شده، منتظر بودم صدایی از سمت خدا یا مسئولین بیان یا هرکس دیگری، در گوشم بلند شود که «مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَی». پروردگارت تو را رها نکرده و مورد خشم و کینه قرار نداده است. «وَلَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الْأُولَى» و بی تردید آخرت برای تو از دنیا بهتر است.

ولی صدایی نیامد.

 

+ یک افزونه‌ی دستیار، مبتنی بر هوش مصنوعی، نصب کرده‌ بودم و بعد از ده بیست بار استفاده، پیام داد «خب دیگه بسه! از این بعد اگه منو می‌خوای باید اشتراک بخری». من هم در جواب، یک افزونه دیگر نصب کردم!

بعد از مدتی دیدم کوتاه آمده و برایم بدون خرید اشتراک باز می‌شود!

احساس می‌کنم مسئولان بیان هم سال‌ها پیش رفته‌اند و هاستِ سایت خودش تمدید می‌شود. از سنگ صدا درمی‌آید و از این بزرگواران نه. خب توضیحی، عذری...هیچ!

 

پ.ن: چقدر برای مرگ آماده نیستیم...

۰۶:۴۹

و یَفعَلُ ما تُنکِرونَ...

 

الإمامُ علیٌّ علیه السلام : و لَقد قالَ لی رسولُ اللّه ِ صلى الله علیه و آله : إنّی لا أخافُ على اُمَّتی مُؤمِنا و لا مُشرِکا ، أمّا المُؤمنُ فیَمنَعُهُ اللّه ُ بإیمانِهِ، و أمّا المُشرِکُ فیَقمَعُهُ اللّه ُ بشِرکِهِ، و لکنّی أخافُ علَیکُم کُلَّ مُنافِقِ الجَنانِ ، عالِمِ اللِّسانِ ، یقولُ ما تَعرِفونَ ، و یَفعَلُ ما تُنکِرونَ.

امام على علیه السلام : رسول خدا صلى الله علیه و آله به من فرمود : من براى امّتم نه از مؤمن مى ترسم و نه از مشرک؛ زیرا مؤمن را خداوند به واسطه ایمانش جلوگیرى مى کند و مشرک را خداوند به سبب شرکش از پاى در مى آورد. امّا ترس من براى شما از منافق زبان بازى است که مطابق اعتقادات شما سخن مى گوید و برخلاف آنچه معتقدید عمل مى کند.

 

بعد نوشت: و من چقدر از حیوونِ درونم که بیش از اولی شبیه سومی شده وحشت دارم.

پناه بر خدا...

۰۰:۳۹

بنزین‌هایی با اکتان‌ متفاوت

بسم الله...

ازدواج یه زمانی برام هدف بود. اصل بود. اصالت داشت.

و به تبع اون، طرف مقابل و شخصیت و ظاهرش هم خیلی مهم می‌شد.

به واسطه تخیل، زندگی با خیلی از آدم‌ها رو، چه در مجازی و چه در حقیقی، تصور کردم. هر کدوم یه عطری داشت، متفاوت از بقیه و من همه رو می‌خواستم. گذشته از تموم تفاوت‌ها، توی تصوراتم همه‌ اون زندگی‌ها یه ویژگی مشترک داشتن و دارن: خوشبختی محض.

الان اما دارم کم کم به این می‌رسم که ازدواج و زندگی متاهلی هم یه وزنی داره...و باید به همون اندازه بهش بها داده بشه. اصلاً ازدواج قراره بنزین ماشینی باشه که داشتیم قبل از ازدواج هم، هرچند با سختی و سرعت کم، باهاش حرکت می‌کردیم به سمت اهداف‌مون. چه مرد و چه زن.

و بنزین، به خودی خود، نه جای ماشین رو می‌تونه بگیره نه هدف‌ها رو.

الان دارم با خودم فکر می‌کنم که ما در عین اینکه باید بدونیم بنزین برای حرکت خیلی مهمه، ولی وقتی بفهمیم بنزین فقط بنزینه و نه بیشتر، انگار خیالمون یه ذره آروم می‌گیره.

می‌دونید...دارم تلاش می‌کنم به این نگاه بها بدم توی دل و ذهنم که همسر من با تمام ضعف‌های احتمالی که شاید از نگاه من داشته باشه، خیییییلی هم بدتر از دیگرانی که تصور خوب بودنشون رو دارم نیست. و دیگرانی که ممکنه از نظر خوبی‌ها توی چشم من، خواسته یا ناخواسته، قله‌های دست‌نیافتنی به نظر برسن، خیییییلی هم چیزی بیشتر از همسر من ندارن.

اینجوری کلام امام هم برام ملموس‌تر شده:

روایت شده آن حضرت در میان اصحابش نشسته بود. زن زیبایى (که تمام چهره اش را نپوشانده بود) از آن جا عبور کرد و چشم حاضران را به خود جلب نمود. امام (علیه السلام) فرمود:

«چشمان این مردان، طغیانگر است و آنچه نظرشان بر آن افتاد مایه تحریک و هیجان آن‌هاست. هر گاه کسى از شما با نگاه به زنى به شگفتى آید، با همسرش بیامیزد که او نیز زنى چون زن وى باشد».

مردى از خوارج گفت: خدا این کافر را بکشد چقدر فقه مى‌داند. مردم براى کشتن او برخاستند.

 امام فرمود: «آرام باشید، دشنام را با دشنام باید پاسخ داد یا بخشیدن گناه.»

و منِ امروز به این نگاه رسیدم که ما قراره توی مسیر به هم کمک کنیم. از جون و دل هم باید به هم کمک کنیم... اما قرار نیست یکی بشیم. ما دو روحیم در دو بدن. اینکه امروز خیلی‌هامون احساس می‌کنیم اونقدری که باید توی زندگی مشترک‌مون، از انتخاب تا عملکرد خودمون، موفق نبودیم، به خاطر قبول کردن همین حرفهای مسمومه که ذیل «یکی شدن زن و شوهر» شخصیت دو طرف رو خرد می‌کنه. (یکی شدنی هم اگه اتفاق بیفته که می تونه خیلی هم خوب باشه، به مرور اتفاق میفته و قطعا هل و زوری هم در کارش نیست).

با این نگاه اگه شوهر یا زن شما کمی بداخلاقی کرد، یا خسیس بود یا اونجوری که شما دوست دارین لباس نمی‌پوشید یا توی خودش بود، یا هرچی... بازم شما رو به مقصد می‌رسونه، منتهی مثل ماشینیه که روی صندلیش چندتا پوست تخمه ریخته یا بعضی جاها آهنگ غمگین پخش می‌کنه یا اصلا آهنگ راک پخش می‌کنه و روی اعصابتون راه میره!

شاید آهنگ راک با صدای بلند بعضی جاها نیازه تا صبر و تحمل شما توی مسیر بالاتر بره. مهم اینه که دارین حرکت می‌کنین. سرعت بالا و خنده‌های قاه قاه سرنشینای ماشینای دیگه گولتون نزنه. اونا شاید اگه یه دیقه تو موقعیت شما قرار بگیرن خودشون رو از ماشین پرت کنن پایین.

ولی شما اگه با توکل انتخاب کرده باشید حالتون با سرعت ماشین‌تون خوبه و دلتون هم آرومه که خدایی که ضعف و قوت ماشین شما رو می‌دونه، بهترین بنزینی که برای شما مناسب بوده رو بهتون بخشیده.

«و عَسی أن تحبّوا شیءً و هو شرٌّ لکم» یعنی چه بسا بنزین‌هایی که باک‌ت رو سوراخ می‌کنن. ای نفس نافهم...بفهم.

 

بعدنوشت: مسلمانِ یاغی علوم انسانی خوانده و بلد نیست در مورد انسان حکم کلی بدهد. این بلند بلند فکر کردن‌ها مربوط به ده اردی‌بهشت چهارصد و دو و متعلق به فهم امروز مسلمانِ یاغی است. شاید کشف جدیدتری جایی در ماه‌های آینده ایستاده و انتظارش را می‌کشد. همین.

پ.ن: نظرهایی که حاوی حکم کلی باشند و نگارنده آنها احساس کند خیلی بلد است و آنچه او میفهمد است و جز آن نیست، بدون پاسخ منتشر خواهد شد. با احترام به اعصاب صاحب وبلاگ :)

۱۴:۰۵

پاسخِ یک دعوت

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

در چالشی که گذشت و البته می‌تواند هنوز ادامه داشته باشد اتفاقات خوبی افتاد. صاحب یک مخروط مشکی الان صاحب یک تجربه خوب شدند و بالاخره توانستند با همسر به طور منظم به پیاده‌روی‌های کوتاه شبانه بروند. امیدوارم خداوند به واسطه عضو جدید خانواده‌، خیر کثیر به ایشان عطا کند.

سرکار خانم پروانه هم که به واسطه این چالش، یک کنکاش درونی و دگرگونی منتهی به ثبات را کلید زدند، به نتایج خوبی رسیدند و موفق شدند یک سری قابلیت‌ها را در خودشان تثبیت کنند. عمیقا از این بابت خدا را شاکرم.

اما من، فارغ از دنبال کردن زبان انگلیسی و ترجمه کردن بخش‌هایی از تفسیر سوره بقره که به واسطه ابتکار شاگرد خیاط روزی‌ام شد و امید دارم که بتوانم ادامه‌اش بدهم، در کنار همسر با شبی ده دقیقه وقت گذاشتن موفق شدیم تا آخر ماه مبارک الفبای روسی را به طور تقریبا کامل یاد بگیریم. ضمن تشکر از Duo، این جغد کوچولوی دوست داشتنی، حمد مخصوص خداست.

حالا دیگر کلمات روسی در پیش چشمانم شبیه خط میخی رژه نمی‌روند و اینکه فی‌المثل می‌توانم بفهمم «Иран» یعنی ایران، برایم بسیار شیرین است.

 

شما هم اگر کاری کردید خوشحال می‌شویم بشنویم. 

۰۶:۴۳

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan