ایزد بانوی خیال :: Mr. Keating

ایزد بانوی خیال

بسم اللّه...

 

فیلسوفی غربی را می شناسم که در زندان برای زنده ماندن شروع کرده بود به نامه نوشتن، برای زنی خیالی در اوج کمال. برای موجودی بی نهایت؛ یعنی تو.

تویی که یک روز، این دردها، تمام این دردها...بهای داشتن‌ت خواهد شد. 

من هم می خواهم برایت بنویسم...در این روزها که بیش از هر زمانی پر شده ام از درد.

و شاید تو آنقدر زیبا باشی و بالا باشی که به خدا برسی.

شاید اصلا تو خدا باشی.

اصلا تو همان خدایی. 

ولی نه، بگذار زنی باشی، کمی پایین تر از خدا. گاهی آدم نیاز دارد با کسی قدم بزند و حرف بزند. با خدا که نمی شود این کارها را کرد، می شود؟ تو همان هستی که می‌شود آدمی خودش را، با تمام واقعیت‌های زشت و زیبایش، برایت روایت کند... و افکارش را بی ترس از قضاوت شدن، برایت با شوق بیان کند.

چقدر برایت حرف دارم.

و تو چقدر بلندی...

همانطور که تصور می کردم.

آنگونه نیستی که رازهایم را بدانی، اما آنگونه که نشود رازی را در حضورت راز نگه داشت، هستی.

 

بانوی قد بلندِ دست نایافتنی!

درد این روزهای من این است که پرواز می کنم.

نه...پرواز به خودی خود مشکلی ندارد. مشکل آنجاست که بدون بال پرواز می کنم!

بدون بال می پرم و هر بار پس از پریدن با صورت به زمینِ سخت می خورم. پر از خون می شوم... و درد تمام وجودم را می گیرد، طوری که به یک اغمای ارادی می روم. و پس از بهبودی نسبی، در حالی که هنوز صورتم باندپیچی است، دوباره پرواز بی بال را تکرار می کنم و دوباره و دوباره.

و نمی دانم باید چه کنم.

به هوای هر دانه ای که روی زمین می بینم، یا هر پرنده ای که جسمش را در آسمان رها کرده، به هوا می پرم ... و دست دراز می کنم تا شاید دستم برسد به آن همه زیبایی، اما هیچ وقت نرسیده...و هیچ وقت بیش از چند ثانیه در آسمان معلق نبوده ام.

 

می گویند کسی که پرواز می کند نمی تواند نگاهش را به یک جا خیره نگه دارد...و ناچار از عبور و دل کندن است. می گویند برای پرواز بلند مدت، باید از دیدنی هایی که در راه است چشم پوشید و به مقصد خیره ماند.

و چقدر دیدنی...

اینطور نگاهم نکن...در هر کدام نشانی از تو می جویم... .

۲۲:۴۰
Miss Williams
۱۲ مهر ۰۲ , ۱۲:۰۵

واقعا جوابه انجامش بده :دی

پاسخ :

پس شما هم جواب گرفتین! 
سجاد ...
۱۲ مهر ۰۲ , ۱۳:۵۹

+ پیشنهاد ؛ بجای این عنوان خشک و خنثی، میتوانی چنین عنوانی برای این متن بنویسی : "ایزد بانوی خیال".


++ راستی ، بدم نمیاد اون فیلسوف و اون نامه رو بهم معرفی کنی :)

پاسخ :

به عشق خودت :)


سجاد ...
۱۲ مهر ۰۲ , ۱۴:۰۶

به عشق داستایفسکی ؛ که من این تعبیر رو از او کش رفتم و او هم از یک شاعر دیگه :))

پاسخ :

عه پس داستایفسکی هم دستش تو کار بوده خدا بیامرز. کجا میگه اینو؟
سجاد ...
۱۲ مهر ۰۲ , ۱۵:۳۸

شبهای روشن

پاسخ :

اولویتش برای خوندن چند ده پله اومد بالا توی ذهنم :)
ممنونم
سجاد ...
۱۲ مهر ۰۲ , ۱۶:۰۱

مختصره ؛ دو شبه تمومه 

منم البته مشتاقم بدونم اون فیلسوف کی بود و اون نامه چی بود ؟

پاسخ :

طاقت نیووردم. شروعش کردم.


بوئتیوس: تسلای فلسفه  :)
مرآت ..
۱۲ مهر ۰۲ , ۲۳:۰۷

داده ام بازِ نظر را به تذروی پرواز

بازخوانَد مگرش نقش و شکاری بکند...

 

زیباترین‌ها نصیبت ان‌شاءالله :)

پاسخ :

شهر خالی ست ز عشاق...

ممنونم برادر جان :)
عین الف
۱۶ مهر ۰۲ , ۲۲:۲۶

سلام علیکم

اتفاقاً تازگی خواندم «شب‌های روشن» را و البته چون از پیش داستان را تا حدی می‌دانستم، از نظر حسی موجی ایجاد نکرد.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan