سلوک :: Mr. Keating

پسر پادشاه که تو خیابون ته سیگار جمع نمی‌کنه...!

بسم الله...

بعضی جمله‌ها رو آدم می‌نویسه می‌چسبونه روی دیوار اتاقش تا هر روز نگاهش بهشون بیفته.

بعضی عکسا رو آدم چاپ می‌کنه...

ولی کاش می‌شد بعضی حرف‌ها رو با صدای گوینده‌ش هر روز و هر لحظه توی ذهن پخش کرد...با صدای بلند...بلکم یادمون نره که در جواب هر وسوسه‌ای بگیم:

برو آقا این کار ما نیست اصلا.

پسر پادشاه که تو خیابون ته سیگار جمع نمی‌کنه...

:(

 

 

۲۱:۴۰

مرا به هیچ بدادی...

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

هر بار با خیره سری به هوای هر هوسی از راه می‌روم، با چشم دل می‌بینم که امام عصر ایستاده...از درون جاده، دور شدنم را نگاه می‌کند و با خودش شعر سعدی را برایم زیر لب می‌خواند که:

مرا به هیچ بدادی

 و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی

به عالمی نفروشم...

...

و من هربار، دل‌خسته‌ و ناامیدِ از دیگران، به راه باز می‌گردم و او به رویش نمی‌آورد.

 

+ ... من و او، شبیه ابواسحاق و عبیده‌ایم شاید...یعنی کاش باشیم...دلم را به همین یک قلم خوش کرده‌ام، که ای کاش در حد عبیده قبولم داشته باشد، تا روزی که با او روبرو می‌شوم، عبیده‌وار دورش بگردم و بگویم: به به... چه صولتی... چه قامتی... ابواسحاقِ خودمان است؟ درست می‌بینم؟ کشتی ما را با این غیبت کبرایت...

بعد نگاهی به سر تا پایم بیندازد و پدروار بگوید حیف از تو نیست که هنوز ذلیل ام‌الخبائثی...؟

آنگاه سر پایین بیندازم و بگویم: من آدمیزادم مختار...طاقت هم حدی دارد. پیاله که پر شد، سر ریز می‌کند. تنها، در هیاهوی شهر نفاق و تزویر و دروغ، تو که رفتی، عبیده هم بی‌کس شد و یتیم.

غم و اندوه حسین، آتشی به جانم انداخت که سوختم و سوختم و سوختم. تا به دوای ایوب یهودیِ شراب‌فروش رسیدم.

حال که تو آمدی، به شرابم نیازی نیست. قسم می‌خورم زین پس لب نزنم.

- من به پرسشی بی پاسخ رسیده‌ام عبیده. چطور می‌شود عشق به حسین را در دلی جای داد که آلوده به شراب است؟

- ... دلم خوش بود که مختار عشق مرا باور دارد.

- باور نداشتم که سوالم بی پاسخ نمی‌ماند... امشب منتظرت هستم عبیده. بیا تا در باب خروج‌مان سخن کنیم.

- سمعاً و طاعتاً.

 

پ.ن: امروز، او آمده است. اصلا نرفته بود که باز گردد... و هر روز می‌شود به این گفتگو رسید. السلام علیک یا حجتَ اللهِ فی أرضه...

۰۹:۰۲

تو از چه گذشته‌ای؟

بسم الله...

خوش دارم آن روز که خلایق را سوال کنند:

تو برای خدا از چه گذشته‌ای؟

من...

دست در موهایم

که گرد غربت و جنگ روی آن نشسته

فرو ببرم

و با لبخندی به نشانه رضا

که با اشک‌هایم در هم می‌آمیزند

خودم را نشان بدهم...

 

 

بعد نوشت:

اندر آن روز که پرسش رود از هرچه گذشت .. کاش با ما سخن از حسرتِ ما نیز کنند

۱۷:۳۲

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan