سلوک :: Mr. Keating

دعوت‌نامه

بسم الله النّور

همیشه یکی از جذاب‌ترین کارها برای من، پی بردن به تاریک‌ترین نقاط وجودی خودم و دیگران، نگاه کردن با عینک آدم‌های مختلف و کشف زوایای پنهان خودم، دیگر آدم‌ها و اتفاقات اطراف‌مون بوده.

آدم‌های اطراف‌تون، دوستان یا عزیزانتون، کلی قابلیت و توانایی دارن که برای خودشون هم مغفول مونده...و گاهی با کمی تامل میشه اون‌ها رو کشف کرد.

تلاقی ماه مبارک و تعطیلات عید فرصت خوبیه که فکر کنیم، در مورد هرکسی که دوست داریم، پدر، مادر، همسر، فرزند، خواهر یا برادر یا حتی خودمون...و یکی از این قابلیت‌ها رو توی اون آدم پیدا کنیم و باهاش این چالش رو شروع کنیم. بدون اینکه در این حد مستقیم از چالش بودن ماجرا خبردار بشه. باهاش حرکت کنیم توی این مسیر...و آخر ماه مبارک این توانایی کشف شده، که ممکنه تبدیل به عادت روزانه شده باشه رو بهش هدیه بدیم.

فور اگزمپل: با فرد انتخابی‌تون قرار بذارید که روزی دو تا لغت از زبان X که میخواست شروع کنه رو حفظ کنه و ازش هر روز بپرسید و تشویقش کنید، با ممارست. یا قرار بذارید روزی یک صفحه قرآن بخونید، با ترجمه. یا هر روز یه کار مشترک با هم انجام بدید، کاملاً ابداعی و فکر شده، اونم در حد مثلا نیم ساعت که زده نشید. یا هرچی که اون آدم دوست داره و نتونسته بره سمتش (به هر دلیل از جمله ترس یا تنها بودن یا نبود فرصت).

حتی فراتر از این، سازکاری رو طراحی کنید برای حل مشکلاتتون...و با هم پیش ببریدش. مثلا طرحی بریزید برای اینکه بتونید تا آخر ماه مبارک با همسرتون بحث و دعوا نداشته باشید. (این برا خودم خوبه)  :)

آخر ماه مبارک، کارنامه عملکرد رو بهش هدیه بدید و بگید: «من یه توانایی جدید در تو کشف کردم. ببین الان مثلا 25 روزه که هر روز این کار رو انجام دادی». یا «ببین ما الان 3 هفته است که با هم دعوا نکردیم. پس میشه که بشه».

هم حس خوبی برای شما داره هم برای طرف مقابل‌تون.

پ.ن 1: لطفا اگه بهش فکر کردید، ذیل همین پست اعلام کنید که چه چیزی رو در چه کسی می‌خواید کشف کنید. (اختیاری)؛

پ.ن 2: همه دعوتید به چالش. اگه دوس داشتید دیگران رو هم به چالش دعوت کنید، (فرقی نداره اینجا یا وبلاگ خودتون). آخر ماه مبارک هم همینجا نتیجه عملکردها رو به اشتراک بذاریم ان شاءالله؛

+ برای شروع و به صورت فی‌البداهه دعوت می‌کنم از نویسندگان وبلاگ‌های «یاکریم»، «شاگرد خیاط»، «ماه‌زده»، «نهانخانه»، «شاگرد بنّا»، «صالحه+»، «غار تنهایی من»، «هواتو کردم»، «مخروط ناقص مشکی من»، «گفتگوهای تنهایی»، و «مثل دال».

۱۵:۱۳

ماهی‌های شب قبل از سال نو...

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

  دیشب سالکی جوان از راهی دور به اینجا آمده بود، بعد از مدت‌ها. آمده بود تا چند ساعتی با هم در اقیانوس ناآرام، طی طریق کنیم و بعد کمی روی آب دراز بکشیم و نفسی تازه کنیم و باز به اعماق برگردیم. 

سالک که حالا در فنا، به «ماهی عشق نور» بدل شده بود گفت بارها در مسیر اقیانوس با ماهی‌ِ همراه‌ش به مشکل خورده و هربار به این فکر کرده که اگر هم‌مسیرش خدایی نکرده، علاوه بر آنکه مثلاً گاهی بی‌نظم یا بدخلق یا تنبل بود، بیماری لاعلاجی هم داشت یا بی‌رحم بود و بچه‌ماهی‌ها را می‌خورد، یا چه‌می‌دانم اگر بچه‌هایش را در میان امواج گم می‌کرد بهتر بود یا وضعیت امروزش؟ و گفت هربار که فهمیده شرایطی بسیار بدتر و امواجی سهمگین‌تر هم بوده و هست که می‌توانسته دامان زندگی‌اش را بگیرد، آرام شده و به جای فکر کردن به نداشته‌ها، به مسیر ادامه داده.

بعد قصه‌ای گفت از زبان مادربزرگش، که:

یک روز خدا به همه ماهی‌ها گفت مشکلاتتان را اینجا بریزید. همه ریختند، کوهی از مشکل درست شد. بعد گفت حالا هرکس برود و هر مشکلی را دوست دارد برای خودش انتخاب کند. همه رفته بودند و بعد از کلی گشتن و گشتن، تصمیم گرفته بودند مشکل خودشان را بردارند!

گفتم قبول، اما نیمه دیگرِ لیوانی که دستت گرفته‌ای همیشه این است که همین مشکلات هم می‌توانست با دیگری نباشد. ماهی‌ها گناه دارند...باور کن. باور کن تمام عمر دلخوش بوده‌اند به هم‌مسیری که بیاید و با هم...

ماهی عشق نور بعد از سکوتی که نشانه‌هایی از تایید را هم در خود داشت، ادامه داد که بارها، در راه، به دیگران و خوشبختی‌شان و حتی به خوشبختی خودش کنار دیگر ماهی‌ها فکر کرده، اما فهمیده که انتخاب بعدی هم به اندازه این یکی ناپایدار خواهد بود و به فرض خوب بودن ماهی بعدی، خوب ماندن‌ش ناپیداست و غیرقابل پیش‌بینی، چون ماهی‌ها هر لحظه حالتی دارند و ثابت نمی‌مانند.

بعد نتیجه گرفت که «زیبایی باید از درون ما متولد شود، آن وقت نه از بین می‌رود نه حوادث دریایی می‌توانند آن را از ما بگیرند».

گفتم «یعنی احساس بد تو به کسی یا چیزی، تغییر پذیر است؟» گفت «احساس تابعی از نگاه تو به دیگر ماهی‌هاست». بعد باز هم داستانی گفت که:

یک روز ماهی نری با چند بچه ماهی قد و نیم قد وارد اتوبوس‌ماهی‌ می‌شود. بچه‌هایش از سر و کول اتوبوس‌ماهی بالا می‌رفتند و سر و صدا می‌کردند و ماهی نر بی صدا در خودش فرو رفته بود. ماهی دیگری به مرد تذکر می‌دهد که جمع کن بچه‌هایت را. ماهی پدر عذرخواهی می‌کند و می‌گوید «این بچه‌ها امروز مادرشان را از دست داده‌اند، دلم مجال نمی‌دهد شادی‌شان را خراب کنم». آن وقت نگاه همه به بچه‌ماهی‌ها و بازی‌شان عوض می‌شود. از آن لحظه، همه با محبت و ترحم به آن‌ها و بازی کردن‌شان نگاه می‌کنند.

گفتم حالا می‌توانیم اینطور هم قصه را در ذهنمان حل کنیم که اگر غرض از آمدن ما به این اقیانوس رشد بوده و رشد ما در گرو رنج ماست، پس اصلاً طبیعی‌ترین حالت، وجود تنش و اختلاف است. اصلاً اگر دیدی همه چیز خوب است باید به در راه بودنمان شک کنیم. آن وقت دیگر شاکی وجود رنج‌ها و درگیری‌ها نیستیم.

گفت: «و اصلاً اگر ماهی‌ها خود را بی نیاز ببینند طغیان می‌کنند.»*

قبول کردم. قبول کردیم... و من به چشم دیدم که اقیانوسی در پیش رو و اقیانوسی در درون ماست که باید هم‌زمان در هر دو غوطه‌ور باشیم.


* سوره علق/ 6 و 7

 

بعد نوشت: به قول عین.صاد. آن مرکبی که سالک را راه می‌برد، خلوت و تمرکز و ریاضت نیست. «عبودیت» و «رضا به قضا و قدر» و «لَهف الی جودِ الله» (اشتیاق به بخشش و جود خدا) است. 

#فوز_سالک

۰۸:۱۳

که گفته است که کوچک بمان و شاهی کن؟

بسم الله...

یاغی...!

برای یک بار هم که شده خودت را نکوب...له نکن.

تو کار بزرگی کردی...

تو دیشب وقتی با خودت گفتی دو راه هست...می‌توانم همینطور عصبانی بمانم و با ناراحتی به تهران بروم، می‌توانم هم بروم و تمامش کنم.

تو دیشب، وقتی به خودت گفتی من انسانم و خودم آینده را می‌سازم، وقتی بلند شدی، وقتی رفتی و به زوووووور، انگار که با جدا شدن غم، همه روحت داشت از تنت جدا می‌شد، به همسرت لبخند زدی و آشتی کردی، یک گام نه صد گام جلو رفتی.

فدای سرت که بعدش دوباره خراب شد و دوباره درستش کردی و دوباره خراب شد! تو بزرگ شدی.

تو وقتی امروز ساعت چهار و نیم صبح در ترمینال پیاده شدی و در سرما لرزیدی تا در نمازخانه را باز کنند، نمی‌لرزیدی، که داشتی بزرگ می‌شدی.

یااااااااغی، تو یک سال است که هر هفته برای کار، از شهرت به تهران آمده‌ای و برگشته‌ای و هنووووز کم نیاورده‌ای.

تو امروز وقتی که با بغض اما محکم، به مسئول پروژه سربازی‌ات گفتی «اگر از تعداد کلمات پروژه راضی نیستید حقوقم را ندهید، روزی دست خداست» بزرگ شدی.

کم نیست. به قول مصطفی، کم نبین کارت را. تو داری هم زمان چند کار مهم را جلو می‌بری. هم خانواده دو نفره و چالش‌های شروعش را مدیریت می‌کنی؛ هم در شهری دور به کار می‌روی و به شهر خودت راضی نشده‌ای چون مفید بودنت را در اینجا دیده‌ای و چند پروژه بزرگ را سالم به مقصد رسانده‌ای؛ هم پروژه سنگین و سخت و تللللخ سربازی‌ات را پیش می‌بری.

از همه مهم‌تر، در کنار تمام این‌ها هرررررر لحظه، هررررر لحظه در درونت خسته و خاک آلودِ جنگی تمام عیار با خودت بوده‌ای...با خودِ کوچکترت که می‌خواهد تمام شهوات و خواستنی‌هایش را با گریه و لوس بازی به زندگی‌ات تحمیل کند.

مدیریت این همه کار هر کسی نبوده...و نیست.

همه‌اش لطف خداست و با تمام پیروزی‌ها و شکست‌های تلخ، تو داری بزرگ می‌شوی. باید بزرگ شوی.

که گفته‌ است که کوچک بمان و شاهی کن؟

امیر باش و به حمامِ خون، کبیر بمیر...

یاغی!

به قول عین. صاد. «مومن نه دنیا را رها می‌کند و نه از آن فرار می‌کند، بلکه سوار دنیا می‌شود. رسّ دنیا را می‌کشد. اگر می‌گفتند دنیا را رها کن که مسئله‌ای نبود. به ما می‌گویند دنیا را بیاور. نمی‌گویند دنیا بد است. می‌گویند دنیا کم است، زیادش کن. و انسان باید دو چیز را زیاد کند: یکی دنیا را و یکی خودش را. با چی؟ با تجارت.

«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلَى تِجَارَةٍ تُنْجِیکُمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِیمٍ؟».

۱۱:۰۷

نان از تنور بیرون آمده را برداشت...

بسم الله...

نان از تنور بیرون آمده را برداشت و نان دیگری جایش چسباند و رویش آب پاشید.

در چرخش بعدی، این بار اول خمیر را در جای خالی تنور چسباند و بعد نان پخته را از تنور جدا کرد و روی پیشخوان مشبک جلوی مشتری‌ها انداخت.

در دور بعدی، وقتی با دو نانِ پخته روبرو شد، ماهرانه و طوری که انگار که از قبل پیش‌بینی کرده باشد، یکی از نان های پخته را برداشت و روی دیگری انداخت و بعد از چسباندن خمیر به تنور، دو نان پخته را، در آخرین لحظه، با هم از تنور برداشت و روی پیشخوان گذاشت.

و من که انگار اولین بار بود در عمرم به نانوا و طرز کارش دقت می‌کردم، با خودم فکر کردم که او حتی برای بیرون آوردن نان‌ها از تنور، برنامه دارد و حساب احتمالات را می‌کند و در مقابل هر نان واکنشی متفاوت دارد. آن وقت من، برای یک عمر زندگی‌ام، برنامه‌ای ندارم و با اتفاقاتی که هر کدام‌شان می‌تواند، به تنهایی، دنیا و آخرتم را به آبادی یا ویرانی بکشاند، در لحظه و بدون فکر روبرو می‌شوم.

باید بیشتر فکر کنیم...

به چه؟ نمی‌دانم...

تو بگو...

۰۱:۱۰

به ما هم، نگاهی

بسم الله...

همه چیز با تصورِ شناختنت آغاز شد.

از آن اولین نگاهی که انداختی و گفتی: نرو.

اما رفتم.

و بعد...آمدم، با گریه. 

خندیدی و با خنده ای که هنوز از لب هایت نرفته بود گفتی: نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟

در این سراب فنا چشمه بقات منم؟

باز هم اما رفتم.

این بار با لبخند دیگری بر لب سرودی:

وگر به خشم روی صدهزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم...

 

و من امروز به سوالی بی جواب رسیده ام:

مگر نه اینکه تو خدای قادری؟

پس خدای قادر!

خدای توانا!

تو باید در ازای هر نرو، یک پیشنهاد ایجابی برایم داشته باشی...نباید؟

پیشنهاد ایجابی ات کدام است؟

نمی روم...

اما بگو تنهایی ام را در کدام چاه گریه کنم؟

خستگی هایم را با کدام مرد یا زن قسمت کنم؟

از دلخوری ها و ترس هایم برای چه کسی حرف بزنم؟

 

من آنطور که باید آمنّا را نسرودم. قبول.

اما تو آنطور که باید "انیس من لا انیس له" بودی؟

 

+ چند وقتی می شد که از اسمم خجالت می کشیدم. از وقتی یاغی شده ام به یک مسلمان هم بیشتر شبیه‌ام! و از این عجایب در جهان بسیار است.

۰۱:۱۹

آه از آن آتش که ما در خود زدیم...

بسم الله...

گفته‌اند بعد از نماز، الله اکبر و الحمدلله و سبحان الله بگو...

آن‌ها حیا داشته‌اند و گفته‌اند

ولی آخر من که باید بفهمم...

باید خودم شعورم برسد که این حرف‌ها مال امثال من نیست...!

«من»ی که می‌دانم به این همه نرسید‌ه‌ام، باید به حکم نقل قول «پری»* از ابوسعید ابوالخیر، با ذکر «الله» تسبیح بگردانم.

امروز همین کار را کردم. 

«الله»، «الله»، «الله»...

هرچند همین هم از سرم زیاد است. «آهِ» آخرِ «الله» کفایتم می‌کند.

اصلاً بیایید به قول احمدرضا احمدی، «یک روز قرار بگذاریم

بنشینیم «آه» بکشیم...»

آهــ

از آن آتش که ما در خود زدیم...

 

________________________________________

*فیلم «پری»، ساخته داریوش مهرجویی (پیشنهاد تماشا)

۱۴:۰۱

دریا شدن مرا به چه کاری که وا نداشت...

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

اما بعد...

آیا راه قوی شدن اونقدری دور هست که بیخیالِ رسیدن بشم و عمرم رو بی دغدغه تموم کنم؟

آیا تو، امروز، اونقدری از من ناامید شدی که اگه خدا بهت گفت فلانی، بگی نه، فلانی به کارم نمیاد، این‌کاره نیست؟

اگه نه...

شروع رو دوست دارم. حتی اگه برای بارِ پنج هزار و نهصد و بیست و یکم باشه.

 

تقویم میگه با احتساب امروز، 9968 روز عمر کردم.

توی بخشی از این مدت، همه‌تون رو به تماشا نشستم...با حسرت. از بالا رفتن‌تون کیف کردم. با ناراحتی‌هاتون ناراحت شدم. و گاهی از ته دل باهاتون خندیدم.

یه نفرتون تو گوشم نجوا کرد: 

"قلی خان ، خان نبود ، دزد بود. لابد تو هم اسمشو شنفتی! وقتی سن و سال تو بود به خودش گفت تا آخر عمرم، ببینم می تونم تنهایی هزار تا قافله رو لخت کنم . با همین یه حرف با جونش وایساد و هزار تا قافله رو لخت کرد . آخر عمری پشت دستشو داغ زدو به خودش گفت هزار تا تموم شد، حالا ببینم عرضشو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی مقصد ... نشد ! ...نشد ...نتونست و مشغول ذمه ی خودش شد . تقاص از این بدتر؟

بهش گفتم...شایدم تو دل خودم گفتم: که من نمی‌خوام به سرنوشت قلی خان مبتلا بشم. هیچی نگفت. فقط صدای باد بود و نگاه سنگینِ کائنات روی من که، نمی دونم کِی، قبول کرده بودم خلیفه الله باشم...

 

یه نفر توی خیال برام از رویکرد حلزونی نوشت. 

گفت حرکت تو مثل حلزون می‌مونه؛ یعنی دور سیصد و شصت میزنی و دور خودت میچرخی، اما هربار تو یه مدار وسیعتر...

و اینطوری رشد می کنی.

و این برای من که رشدم رو این شکلی می‌خواستم سنگین بود:

یه نفر دیگه توی وبلاگش خطاب به خودش و ما نوشت مسیر واقعی پیشرفت مثل یه منحنی صاف نیست. پیشرفت شبیه شکل زیره و اگر این شکلی باشه بازم پیشرفته:

اما چیزی که من از این روزهای خودم سراغ دارم این شکلیه:

و هیچ کس نگفت با کدوم توجیه میشه خط زندگی من رو هم پیشرفت معنی کرد. 

هیچ وقت ندیدمش، اما احساس می کنم "یک مسلمان" بزرگ تری هست که منم...و داره یه جای دیگه زندگی می‌کنه. باید بهش برسم، اما خیلی دوره. خیلی خیلی دور و دست نیافتنی. 

احساس می‌کنم یه منِ بزرگتر وجود داره که به کارهای من می‌خنده و گاه و بی گاه نگران میشه. نگران از اینکه هر لحظه ممکنه همه چی تموم شه و من هیچ وقت بهش نرسم. 

 

سال‌ها دنبال کلید گشتم تا اینکه یه نفر دیگه از جانشین‌های خدا اومد و برام پیام اورد که:

خداوند مکاره!

اینطور نیست که برای خوب بودن یک قلق پیدا کنیم و بتونیم بلندترین قله معرفت رو فتح کنیم. هر قلق پنج بار جواب میده! دفعه ششم جواب نمی‌ده. دفعه هفتم جواب نمی‌ده. اگر جواب داد، بدونیم که گمراه شدیم! و خدا ما رو در توهم دانایی رها کرده.

ما دنبال علامت می‌گردیم. از خدا طلب می‌کنیم راه را به ما نشان بده. خدا ما رو راهنمایی می‌کنه. یک فایل تصویری آموزنده جلوی ما قرار میده. یک پست ارزشمند در یک وبلاگ مستحکم مقابل روی ما قرار میده. و ممکنه من تصور کنم قلق غایی معرفت رو پیدا کردم. اما پنج روز که میگذره، از انرژی می‌افتم. اینجاست که لطف خدا دوباره شامل حال ما شده. دوباره بیا پیش من. دوباره از من بخواه. دوباره از من بپرس.

دعا ها.. این نعمت بی پایان خداوند.. همه عالی هستند. هر کدوم شون چند روزی در معرفت و تعالی رو به روی ما باز می‌کنند. مثل کلید. اما من نباید دنبال کلید باشم. دنبال کلید ساز باید باشم. دنبال یاد گرفتن حرفه کلیدسازی...

 

توی این راه بزرگی رو دیدم. برام از علامه گفت و روزی که علامه بهش گفته باید چیکار کنه. 

و منِ سرگردونِ بدون علامه و راهنما، تنها به راه افتادم. اما نه می‌دونم چی می‌خوام، نه می‌دونم به کدوم سمت باید برم. 

وسط میدون جنگ، وسط صدای خمپاره‌های نامرد، براتون نوشتم...و راه افتادم، این بار با یه کوله که تنها یه شعر از سعدی را توی خودش جا داده...

 

 

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده‌دل آن به که در سماع نیایم

که گر به پای درآیم به در برند به دوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

 

۱۲:۰۶

حجت تامام

بسم الله...

این عکس را پرینت خواهم گرفت ان شاءالله...

می‌چسبانم روی صفحه کلید لپ تاپ، جایی کنار پد موس، پایین جمله عین.صاد. 

تا هر بارِ آن منِ آلزایمری احمقم فراموش کرد، یادش بیاورم که هیچ‌گاه صحنه از امروز روشن‌تر نبوده است، برای کسی که بخواهد ببیند، بفهمد و عمل کند.

امروز به وضوح دو جبهه در مقابل هم ایجاد شده و هر عملی، بلکه هر فکری که برای تقویت جبهه حق نباشد، قطعاً در خدمت جبهه کفر است، حتی اگر عمل یا فکر شخصی من، در اتاقی شخصی‌ام و پشت درهای بسته باشد. 

شاید مخوف‌ترین نبرد جبهه حق در طول تاریخ، همین نبرد با مدرنیته باشد.

#حجت_تامام

 

بعد نوشت: تقویم عمر ساخته‌ام. برای امروز تا سال دیگه این موقع؛ برای هر روز یک خونه خالی.

تقویم عمر بسازید. با رنگ کردن خونه ها تازه می فهمید چقدر کار زیاده و وقت کم. 

۰۲:۳۷

همچو منصور...

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

دیشب فیلم منصور رو دیدم.

فارغ از حمد خدا و بوسیدن دست عوامل برای خوبی‌های بی‌شمار فیلم و بغضی که هنوز با یاد شهید ستاری توی گلومه، یه حرف برام خیلی عجیب بود. 

مهندس ثنایی کسیه که از دو رویی‌ها خسته است و می‌خواد بره. شهید ستاری شخصاً میره سراغش و با کمک همین آدم کارها رو جلو می‌بره. 

این آدم که با حمایت شهید ستاری پروژه ساخت اولین هواپیمای ایرانی رو طراحی و اجرا می‌کنه، توی مصاحبه‌ش آخر فیلم یه جمله‌ای داره که میگه:

من یه اعتقادی دارم، اونم اینه که سخت‌ترین علمی که میشه بهش دستیابی پیدا کرد، آدم کردن خودمونه...

قلب اگه درست شد، همه کاری ازش برمیاد...

همه چی به قلبه...

[شهید ستاری] قلبش پاک بود.

 

عین. صاد: 

پ.ن: ینی میشه ما هم اینطور بشیم و بعد بمیریم....؟ 

به کجا برم سری را که نکرده‌ام فدایت...؟ :(

 

پ.ن دو: اگه تو راهی که مشکلی نخواهی داشت که بمیری... مگه اونها که موندن و خوردن و بردن، یک میلیون سال عمر کردن تو این عالَم؟

... مشکل عاطفی داریم؟ 

خدا کمکمون کنه...

 

 

۰۹:۱۳

کشتن من برای من سخت است...

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

آقای دینانی جایی گفته‌اند:

ما جلسات شعری در قم داشتیم و شعر می‌گفتیم. نمی‌دانم علامه [طباطبایی] این را از کجا متوجه شدند، یک روز که من خدمتشان بعد از کلاس راه می‌رفتم ، رو به من کردند و فرمودند: شنیدم شعر می‌گویی. گفتم: بله گاهی مرتکب می‌شویم. فرمودند: حالا نمی‌خواهد شعر بگویی. گفتم : حاج اقا شما خودتان شعر می‌فرمایید. فرمودند: حالا تو فلسفه می‌خوانی می‌ترسم که ذهنت تخیلی بار بیاید. دیگر ذوق شعری من خشک شد.

و من دارم به این فکر می‌کنم که شاید من هم باید منِ شاعرم را قربانی کنم تا بلکه پرنده خیالم کنترل شود و دیگر من های درونم سبک‌تر پرواز کنند. کاش اگر قرار بر این بود، دیگری انجامش را بر عهده می‌گرفت. راستش را بخواهید کشتنِ من برای من سخت است. باز هم راستش را بخواهید من اگر بودم دیالوگ را ادامه می‌دادم و به علامه می‌گفتم «حاج آقا خب جسارتاً خودتان هم فلسفه می‌خوانید!».

۰۰:۳۶

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan