بسم الله...
نان از تنور بیرون آمده را برداشت و نان دیگری جایش چسباند و رویش آب پاشید.
در چرخش بعدی، این بار اول خمیر را در جای خالی تنور چسباند و بعد نان پخته را از تنور جدا کرد و روی پیشخوان مشبک جلوی مشتریها انداخت.
در دور بعدی، وقتی با دو نانِ پخته روبرو شد، ماهرانه و طوری که انگار که از قبل پیشبینی کرده باشد، یکی از نان های پخته را برداشت و روی دیگری انداخت و بعد از چسباندن خمیر به تنور، دو نان پخته را، در آخرین لحظه، با هم از تنور برداشت و روی پیشخوان گذاشت.
و من که انگار اولین بار بود در عمرم به نانوا و طرز کارش دقت میکردم، با خودم فکر کردم که او حتی برای بیرون آوردن نانها از تنور، برنامه دارد و حساب احتمالات را میکند و در مقابل هر نان واکنشی متفاوت دارد. آن وقت من، برای یک عمر زندگیام، برنامهای ندارم و با اتفاقاتی که هر کدامشان میتواند، به تنهایی، دنیا و آخرتم را به آبادی یا ویرانی بکشاند، در لحظه و بدون فکر روبرو میشوم.
باید بیشتر فکر کنیم...
به چه؟ نمیدانم...
تو بگو...