«به نام مبدأ آفرینش»
نمی دانم از کجا شروع شد...فقط می دانم که با خوانشِ اولین سطرهای «دنیای سوفی» زنگی در گوشم و شاید قلبم و حتی شاید تمام وجودم به صدا درآمد....زنگی که با هر بار ورق زدن و حرکت به سمت عمق دریای کتاب، شدید و شدیدتر می شد. زنگی که هرچند دیر، اما بالاخره به صدا درآمده بود.
خیلی قبل ترها...زمانی که هنوز شاید کسی حرف هایم را جدی نمی گرفت، این زنگ...دقیقا همین زنگ، گوشم را نوازش داده بود...یا شاید آزرده بود از نگاه دیگران!
و آن خیلی قبل تر ها همین سوالات به ذهنم هجوم آورده بودند که «خدا چیست و چرا؟» و یا مثلا «چرا یک خدا و دو خدا نه؟!» و این که «اصلا چرا دین؟» و بالاخره «اسلام...چرا؟»
یاد پی گیری ها و پاپیچ شدن ها و از این و آن سوال کردن ها و قانع نشدن ها می افتم...و خودم را به دست خاطرات می سپارم. اما این خاطرات جاده ای هزار پیچ را می ماند که انتهایش را کسی از ذهنم پاک کرده است. یادم نمی آید...و این شدیدا آزاردهنده است...این که می دانی کوهی از سوالات در ذهن داشتی و با سرعت به سمت انتهای جاده می رفتی ولی خاطرت نیست که آخر چه شد؟ چه شد که فراغت جای تشویش را در ذهنت گرفت؟ تکلیف سوال ها چه شد؟ شبانه چالِ شان کردی؟ روی شان سرپوش گذاشتی؟ جواب گرفتی؟ خودت را توجیه کردی؟ خسته شدی از حمل شان؟ بیخیال شان شدی؟ بیخیالت کردند؟ هرچه بیشتر به ذهنم فشار می آورم کمتر یادم می آید!
حداقل چیزی که از غوطه ور شدن در گذشته نصیبم شد این بود که به اطمینان قلبی نرسیده رها کرده بودم تمام سوال ها را ....که اگر رسیده بودم دوباره صدای آن زنگ را نمی شنیدم...امروز...این جا....وسط این همه شلوغی!
امروز دوباره شک کرده ام...شک کرده ام اما با این همه بدبین نیستم...نه به خودم، نه به شک هایم....شاید فقط کمی دلشوره دارم...دلشوره ی از دست دادن حرف ها و هنجارها و ارزش هایی که 23 سال است در پوشه ای به نام اعتقادات ذخیره شان کرده ام!
اما برایم مهم نیست...می خواهم پیش فرض هایم را کنار بگذارم و یک بار برای همیشه در دریای شناخت مبداء هستی یا منشاء آفرینش یا خدا یا الله یا supreme power یا هرچه اسمش را می گذاری و می گذارند غوطه ور شوم که:
سعدی اگر طالبی،راه رو و رنج بر
یا برسد جان به حلق، یا برسد دل به کام
حال، این که من خود به این تصمیم رسیده ام یا قدرت برتری مرا به این راه کشانده تا اگر قرار است مومن باشم با بینه باشم و اگر قرار است کافر باشم با بینه، بماند!
ادامه دارد...