بسم الله...
دیروز...خیلی دیروز...این رباعی را به زبانم جاری کرده بودند که:
یک عده سر مقام و شهرت دارند
یک عده غمِ معاشِ راحت دارند
ارزان مفروش جانِ خود را، از تو
یک شهر توقعِ شهادت دارند...
و امروز، خسته از سفر، به این رسیدهام که راه رسیدن به آن رباعی ناگزیر از شعر سهراب میگذرد که:
سفر مرا به زمینهای استوایی برد
و زیر سایهی آن بانیان تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاقِ ذهن وارد شد:
« وسیع باش،
و تنها،
و سر به زیر،
و سخت...».
بعد نوشت:
هر وقت مثل امشب خسته میشوم، با خودم زمزمهاش میکنم:
با دلگیری کجا میری؟
توو این دنیا به دنبال چی میگردی؟
نگو خوبی، که آشوبی
تو که عمرت رو تو تنهایی سر کردی
میتونستی...
میتونستی شبیه دیگرون باشی...
و هنوز به مصراع بعد نرفته حالم بهتر میشود.
بعدتر نوشت:
بلکه این شعر دستِ شاعرِ بیچارهاش را در قبر و قیامت بگیرد.