بسم الله...
میروم وضو بگیرم...لبخندی به همسر میزنم و میگویم با روسری شبیه فرشتهها میشوی، بعد بلافاصله ورِ فیلسوفم جایی درون ذهنم زمزمه میکند که «مگر آدم وقتی چیزی را تا به حال ندیده، میتواند چیز دیگری را به آن تشبیه کند؟». ورِ شاعرم با یک سرفه، مثل همیشه به کمک میآید که «تصور که میشود کرد! ما خیال داریم. با خیال، تصور میکنیم که فلان چیز باید این شکلی باشد». ورِ کتابخوانم در تایید ورِ شاعر میگوید: خورخه لوئیس بورخس جایی گفته «من همیشه تصور کردهام که بهشت یک جور کتابخانه است».
یادم میافتد که سالها قبل کتابی از این نویسنده خریده بودم و هیچوقت نشد که بخوانم. وضو را رها میکنم و به سمت اتاق حرکت میکنم... .
خندهام میگیرد که از کجا به کجا رسیدم...و همهی این دیالوگها در کسری از ثانیه در ذهن من اتفاق افتاد!
پ.ن یک: این یک موردِ خوب بود. گنجشک خیال اگر کنترل نشود آدمی را بیچاره میکند. دست بجنبانید.
پ.ن دو: حالا همه چیز به کنار، کتاب نیست! هرچه میگردم نیست... :)
#گفتگو_ی_من_های_درون
#روز_هشتم_چله_کنترل_ذهن