...بسم الله الرحمن الرحیم...
...بسم الله الرحمن الرحیم...
عین.صاد گفت:« ابراهیم می خواهد به رشد برسد و به رشد برساند و این است که با آن دستور خودش کارد را به دست می گیرد و اسماعیل را می بندد و وقتی می بیند کارد نمی برّد سخت خشمگین شده و آن را بر زمین می کوبد و اگر همین کار را نمی کرد در امتحان باخته بود،که عشقی نبوده و سنجشی نبوده ، فقط حرفی بوده و سخنی.
اما خدای ابراهیم...او نمی خواهد اسماعیل ها کشته شوند، می خواهد ابراهیم ها آزاد شوند و رشد کنند و به قرب دست یابند... »
"حرکت" رو بستم...
با خدا مرور کردم...که آخه قرار بود...
و قرار بود...
و قرار بود....
اما وقتی دلم آروم گرفت و یادم اومد که قرارها هم دست خداست خودش به زبونم انداخت که بگم إلهی رِضاً بِرِضائِکَ و تَسلیماً لِأمرِک.
می گفت شیطون صبوره...خیلی هم صبوره...منتظر می مونه و می مونه و تو لحظه ای که باید ضربه ش رو می زنه...
می گفت وجود یه نقطه ضعف کافیه تا ما رو به جایی برسونه که جلوی امام عصرمون بایستیم و اونو به قتل برسونیم....یه نقطه ضعف!
اصلا شما اگه جای من بودین چیکار می کردین...؟
اگه با دست خودتون سقوط رو انتخاب کرده بودین...اگه شیطون یه گوشه ی رینگ مبارزه خفتتون کرده بود و مجال نفس کشیدن هم بهتون نمی داد و بدون وقفه مشت و لگد بود که به سمتتون میومد چیکار می کردین...؟
کوله پشتیم از شعر و شعار و آیه و سخن بزرگان پره ها! پای عملمه که لنگه...که بدجوری لنگه...که فرورفته تو لجن زار گناه...
پ.ن1: گر بر سر نفس خود امیری مردی...
پ.ن2: این ماجرا شاید شروع خوبی نداشته باشه اما باید خوب تموم بشه...باااااید خوب بازی کنم.
نمی دونم چند روز یا چند دقیقه یا حتی چند ثانیه ی دیگه به من فرصت بازی کردن داده میشه...و بعدش کمک داور شماره ی منو می گیره بالا سرش یعنی: تعویض!
...یا فَخرَ مَن لا فَخرَ له...
دارم توی شرایطی که چندان هم مناسب نیست به سمت اون جایی که باید، حرکت می کنم...حس سربازایی رو دارم که توی گِل و شُل زمین گیر می شدن ولی چشمشون نه به مشکلات راه که به جاده بود...این روزا هر اتفاقی بهونه ای میشه تا این جمله ی مرحوم علی صفایی حائری رو مرور کنم که "موقعیت ها مهم نیست...این موضع گیری تو توی موقعیت هاست که اهمیت داره"...
راستش ترسیدم...
که نکنه...
که مبادا...
که اگه نشه...
که اگه...
که اگه...
قرآن رو باز کردم...اومد: " ألا اِنَّ وَعدَاللهِ حق..."
باشه...من تسلیم...ادامه می دم...چون تو می بینی.
به قول حسین منزوی:
از سنگ و صخره سر زدم از دره رد شدم
دریا شدن مرا به چه کاری که وا نداشت...
...یا حَبیبَ التَّوّابین...
بعضی وقتا...آدم با خودش فکر می کنه که اصلا خدا مهربون! اصلا خدا بخشنده! اصلا خدا توبه پذیر!...من چطوری برگردم؟!
من با چه رویی برم بگم اشتباه کردم...؟!
بعضی وقتا آدم دیگه بحثش خدا نیست...نمی دونه با شرمندگیه خودش چیکار کنه...!
آخه اشتباه یه بار...دوبار...صد بار.....نه این همه...!
.
.
همیشه اینجور وقتا امام موسی کاظم علیه السلام و این جمله ی معروفشون میاد جلوی چشمم که فرمودن: هرگز تحت هیچ شرایطی از ما اهل بیت رو برنگردونید....
برمی گردم...به سمت اهل بیت....به سمت آغوش خدا...اما نمی دونم تا کی قراره فریب بازی های نفس رو بخورم...توکلتُ علی الله ... .