حرف دل :: Mr. Keating

که بی حضور تو دارم به انتهای خودم...

Related image
 

...بسم الله الرحمن الرحیم...

 
جنگه...
می دونستین جنگه؟
واقعنی صدای تیر و موشک ها رو می شنوین یا الکی می خواین با من همدردی کنین؟
 
جنگه... 
 
به 
  خدا
      قسم
           که جنگه...
 
توی جنگ دشمن یه نوع خمپاره می زد به اسم خمپاره 60! رزمنده ها اسمش رو گذاشته بودن " خمپاره ی نامرد " چون تمام خمپاره ها سوت می کشیدن و فرصت فرار به طرفشون می دادن اما این یکی آروم و بی صدا میومد و وقتی بغلت پا به زمین می ذاشت تازه متوجه می شدی که...! شاید هم دیگه هیچ وقت متوجه نمی شدی!
 
جنگه...
به خدا قسم جنگه و دست و بال دشمن پره از این خمپاره های شصت...
بدترین جنگ جنگ داخلیه!!! بیرونت آرومه و هیچ کس نمی فهمه چه طوفانی اون داخل به پاست...
راستش رو بخواین شکستش هم خیلی بده...چون تو دیگه آدم قبلی نیستی...سقوط کردی...زخمی شدی ولی اطرافیانت همچنان همون توقعات قبلی رو ازت دارن...
 
اما به حکم " لا یکلف الله نفسا الا ما آتاها" اگه سدی جلوی راه هست حتما توانایی شکستنش رو قبلا بهمون دادن! حتما و قطعا...
 
بعد از مدت ها این همه راه اومدم تا بگم : ج ن گِ ! حواسمون باشه 
 
پ.ن: راستش رو بخواین قبلا با دیدن عکس شهدا آروم می شدم اما الان احساس حقارت می کنم...و نمی دونم این خوبه یا بد...فقط می دونم شهدا اول دشمن درونشون رو سر بریدن...
 
یا أکرمَ من اعتذَرَ الیه المسیئون...
 
هدیه به روح شهدا صلوات
 
 
۲۲:۲۸

من با تک تک این موزاییک ها خاطره دارم...!


... یا حَبیبَ التَّوّابین...

روز اولی که خواستم راه بیفتم به سمت دانشگاه...
با خدا عهد بستم که کفش هام پوتین های جنگم باشن...و پوشیدم....و رفتم! 
امروز آخرین امتحانِ آخرین ترم هم تموم شد و من فارغ التحصیل شدم...سه سال و چهار ماه از اون اولین روز و اولین عهد،گذشت...! 
اتفاقات تلخ و شیرین زیادی تو این مدت برام افتاد...نمی دونم چقدر موفق بودم به عهدم وفا کنم...چقدر لرزیدم..چقدر لغزیدم...نمی دونم...فقط می دونم که دلم برای تک تک اون لحظه ها تنگ میشه...لحظه هایی که دیگه برنمی گردن...
من توی این دانشگاه بچگی ها کردم...بزرگی ها کردم...من توی این دانشگاه عاشق شدم...من توی این دانشگاه خندیدم...گریه کردم...زمین خوردم...ایستادم! هیچ کدوم از این لحظه های مقدس رو نمی تونم از ذهنم پاک کنم...

به قول شاعر...

من سنگ که نیستم فراموش کنم
آرام بایستم فراموش کنم...
خندیدنمان می رود از یاد ولی...
من با تو گریستم...فراموش کنم؟!


اما به خودم قول دادم که امروز برم...و ان شاءالله یک روز با قدرت برگردم...در کسوت استادی شاید...! رضاً برضائک.
توکلت علی الله و علی الله فلیتوکل المتوکلون...

پ.ن1: مهم ترین دستاورد این دوران این بود که هرچقدر بیشتر رفتم جلو فهمیدم کمتر می دونم!

پ.ن2: خدای عزیزم گفت " فاذا فرغتَ فانصَب "...پس هنگامی که از کاری فارغ شدی قامت راست کن و به کار دیگر بپرداز.

#کارشناسی_حقوق  #پیش_به_سوی_کارشناسی_ارشد

بیست و هشتم دی ماه یک هزار و سیصد و نود و شش


۲۳:۵۱

صبر بر درد نه از همت مردانه ی ماست

عین.صاد گفت:« ابراهیم می خواهد به رشد برسد و به رشد برساند و این است که با آن دستور خودش کارد را به دست می گیرد و اسماعیل را می بندد و وقتی می بیند کارد نمی برّد سخت خشمگین شده و آن را بر زمین می کوبد و اگر همین کار را نمی کرد در امتحان باخته بود،که عشقی نبوده و سنجشی نبوده ، فقط حرفی بوده و سخنی.


اما خدای ابراهیم...او نمی خواهد اسماعیل ها کشته شوند، می خواهد ابراهیم ها آزاد شوند و رشد کنند و به قرب دست یابند... »


"حرکت" رو بستم...

با خدا مرور کردم...که آخه قرار بود...

و قرار بود...

و قرار بود....


اما وقتی دلم آروم گرفت و یادم اومد که قرارها هم دست خداست خودش به زبونم انداخت که بگم إلهی رِضاً بِرِضائِکَ و تَسلیماً لِأمرِک.


صبر بر درد نه از همت مردانه ی ماست            درد از او...صبر از او....همت مردانه از اوست     #عبرت-نائینی


امام محمد باقر علیه السلام می فرمایند:

پنج چیز را در رابطه با مردم زمانه ات غنیمت شمار:
اگر در مجلسی حاضر بودی و تو را نشناختند
و اگر از جلسه خارج شدی و به دنبالت نبودند
و اگر در جلسه بودی و از تو نظر نخواستند 
و اگر نظر دادی و نظرت را نپذیرفتند
و اگر خواستگاری کردی و جواب رد دادند!

می فرمایند غنیمت بشمار...این یعنی مصلحتی در آن است، سری پشت قضیه است و ما با این نگاه راحت می شویم از این تصورات که اگر ازدواج نکنیم چه می شود و چه می شود!
جوانی که برای خدا و برای حفظ عفت به خواستگاری می رود، اگر او را بپذیرند عفتش حفظ می شود...اگر نپذیرند باز خداوند به نحو دیگر عفتش را حفظ می کند. امام می خواهند ما متوجه شویم که قواعدی در این عالم جاری است که محرومیت های دنیایی حقیقتا محرومیت نیست. لذا می فرمایند آن ها را غنیمت شمار.*

ان شاءالله همه ی ما از عاملین به این حدیث باشیم.


*حدیث و توضیحات برگرفته از کتاب بی نظیر "جایگاه رزق انسان در هستی" از استاد اصغر طاهرزاده است. #بخوانید.
۰۰:۲۶

ما خسته ایم...خسته ولی ناامید...نه!

 
...یا حَبیبَ مَن لا حَبیبَ لَه...
 
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
               کان سوخته را جان شد و آواز نیامد...
                               این مدعیان در طلبش بی خبرانند
                                               کان را که خبر شد خبری باز نیامد...
 
راستش اومدم حرف بزنم...اومدم آتیش درونمو باهاتون سهیم بشم...اومدم از کف دست صاف تر باشم...اما علی صفایی (ره) گفت: 
 
"مومن کتوم است و این کتمان فقط مربوط به اسرار مگو نیست که کتمان درد و رنج هم هست...تو چه حقی داری آن چه را که دوست به تو داده،با دوست و دشمن او در میان بگذاری؟! آن قدر کم تحمل هستیم که درِ دلمان را باز گذاشته ایم و هرکس در آن خانه گرفته،هرکس از آن خبر دارد...
 
یک فتنه،یک درگیری،یک رنج،یک ضربه،یک فشار،رزق و بهره ی من است اما مادرم می داند پدرم می داند،دوستم می داند. پس کجاست آن وسعت؟ کجاست آن وجودی که باید مثل کوه باشد؟ به راستی که از کف دست هم صاف تریم...
 
باید غم ها را تبدیل کنیم و وقتی از آن ها بیرون آمدیم،برای دیگران بازگو کنیم تا آن ها هم از این درد و غم درسی بیاموزند."
 
دوباره گفتم...چرا من! چرا آدمای دیگه ای که می شناسم این رنج براشون نبوده...؟
 
یه آیه از قرآن خوند و گفت: " و إن یَمسسکُم قرحٌ فقد مسَّ القومَ قرحٌ مثلُه...همه ی عالم این درد و رنج رو دارند و چیز تازه ای نیست...با این تفاوت که شما امیدی دارید و دیگران همان را هم ندارند...کسی که برای دنیا شب ها بیداری می کشد مثل تو رنج می برد...تازه اگر بمیرد معلوم نیست برای چه کسی مرده! ولی تویی که دو میلیون امید داری،حاضر نیستی یک دقیقه به پا بایستی؟! به راستی که خودمان را لوس کرده ایم. با یک فشار و درگیری چنان آه  و ناله راه می اندازیم که بیا و ببین...خیال می کنیم نوبرش را آورده ایم...مایی که می خواهیم هستی را به دست آوریم نمی خواهیم پوست بیندازیم...؟ "
 
گفتم: ....قبول،تسلیم!...و به قبر شهید گمنامی که روبروش نشسته بودم خیره شدم...
 
هوا خیلی سرد بود...خودم بی حس بودم اما سردی هوا رو از آب هایی که روی زمین یخ بسته بودن فهمیدم...
 
و تو اون لحظه ای که باید می بود کسی و هیچ کس نبود کتاب علی صفایی رو بغل کردم و باهاش گرم شدم...
 
و اشک...
 
 بعد هم...این رباعی:
 
گم می شویم گاه ولی ناپدید...نه!
 
           رازیم و فاشمان نکند جز شهید ! نه...
 
                   گریه بهانه ای ست که طوفان به پا کنیم...
 
                                ما خسته ایم...خسته...ولی ناامید،نه!
 
 
دعام کنید...
 
شما هم علی صفایی را غرق شوید...
 
 
 
۲۳:۱۱

ابلیس مانده بود و خدا مانده بود و من...

می گفت شیطون صبوره...خیلی هم صبوره...منتظر می مونه و می مونه و تو لحظه ای که باید ضربه ش رو می زنه...

می گفت وجود یه نقطه ضعف کافیه تا ما رو به جایی برسونه که جلوی امام عصرمون بایستیم و اونو به قتل برسونیم....یه نقطه ضعف!


اصلا شما اگه جای من بودین چیکار می کردین...؟

اگه با دست خودتون سقوط رو انتخاب کرده بودین...اگه شیطون یه گوشه ی رینگ مبارزه خفتتون کرده بود و مجال نفس کشیدن هم بهتون نمی داد و بدون وقفه مشت و لگد بود که به سمتتون میومد چیکار می کردین...؟


کوله پشتیم از شعر و شعار و آیه و سخن بزرگان پره ها! پای عملمه که لنگه...که بدجوری لنگه...که فرورفته تو لجن زار گناه...


پ.ن1: گر بر سر نفس خود امیری مردی...


پ.ن2: این ماجرا شاید شروع خوبی نداشته باشه اما باید خوب تموم بشه...باااااید خوب بازی کنم.

نمی دونم چند روز یا چند دقیقه یا حتی چند ثانیه ی دیگه به من فرصت بازی کردن داده میشه...و بعدش کمک داور شماره ی منو می گیره بالا سرش یعنی: تعویض!


۱۰:۵۹

شرایط نه چندان مناسب...

...یا فَخرَ مَن لا فَخرَ له...


دارم توی شرایطی که چندان هم مناسب نیست به سمت اون جایی که باید، حرکت می کنم...حس سربازایی رو دارم که توی گِل و شُل زمین گیر می شدن ولی چشمشون نه به مشکلات راه که به جاده بود...این روزا هر اتفاقی بهونه ای میشه تا این جمله ی مرحوم علی صفایی حائری رو مرور کنم که "موقعیت ها مهم نیست...این موضع گیری تو توی موقعیت هاست که اهمیت داره"...

راستش ترسیدم...

که نکنه...

که مبادا...

که اگه نشه...

که اگه...

که اگه...

قرآن رو باز کردم...اومد: " ألا اِنَّ وَعدَاللهِ حق..."


باشه...من تسلیم...ادامه می دم...چون تو می بینی.

به قول حسین منزوی:

 از سنگ و صخره سر زدم از دره رد شدم

                     دریا شدن مرا به چه کاری که وا نداشت...

۲۳:۵۵

بعضی وقتا...

...یا حَبیبَ التَّوّابین...

 

بعضی وقتا...آدم با خودش فکر می کنه که اصلا خدا مهربون! اصلا خدا بخشنده! اصلا خدا توبه پذیر!...من چطوری برگردم؟! 

من با چه رویی برم بگم اشتباه کردم...؟!

بعضی وقتا آدم دیگه بحثش خدا نیست...نمی دونه با شرمندگیه خودش چیکار کنه...!

آخه اشتباه یه بار...دوبار...صد بار.....نه این همه...!

.

.

همیشه اینجور وقتا امام موسی کاظم علیه السلام و این جمله ی معروفشون میاد جلوی چشمم که فرمودن: هرگز تحت هیچ شرایطی از ما اهل بیت رو برنگردونید....

 

برمی گردم...به سمت اهل بیت....به سمت آغوش خدا...اما نمی دونم تا کی قراره فریب بازی های نفس رو بخورم...توکلتُ علی الله ... .

۲۲:۳۹

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan