حرف دل :: Mr. Keating

دور زیباست...

بسم الله...

... من برایت نوشته بودم که «دور زیباست».

به ماه، به کوه، به دریا نگاه کن. ماه، کوه، دریا چون در دور دست قرار دارند، زیبا هستند.

اگر به ماه، دریا یا کوه نزدیک شوی دیگر این زیبایی را ندارند؛ مثلاً دریا فقط از نزدیک آب است، دیگر دریا نیست. اگر نزدیک‌تر شوی اکسیژن و هیدروژن است. اگر نزدیک‌تر شوی... .

می‌دانی، هر آنچه که به عنوان زیبایی از آن یاد می‌کنی ذیل قاعده «دور زیباست» قرار دارد، حتی انسان‌ها، حتی فلان دختر، زن یا مرد.

برای دیدن زیبایی باید در دور دست ایستاد و از دور تماشا کرد.

باید درگیر نشد، که نزدیک شدن یعنی دیدن تمام جزئیات و جزئیات پر از آلودگی است.

 

#کانال_طریق_آلام_در_تلگرام

#با_اندکی_تصرف

۰۹:۱۱

بزرگسالی یعنی چی...؟

بسم الله...

روز هفتم چله کنترل ذهن/ با این فکر که اصلاً چرا آدم باید خودش رو محدود کنه و چرا مثل مدرنیته‌ی غربی‌ها لذت حداکثری نه، قرآن رو باز می‌کنم تا خدا مثل همیشه باهام حرف بزنه. می‌دونم ناز داره و اونم می‌‌دونه تا جوابمو نده خوندن رو قطع نمی‌کنم. بعد از چند آیه میگه:

«بَقِیَّتُ اللَّهِ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ، وَ مَا أَنَا عَلَیْکُمْ بِحَفِیظٍ»

آنچه خداوند برای شما باقی گذارده (از سرمایه‌های حلال)، برایتان بهتر است اگر ایمان داشته باشید! و من پاسدار شما (و مامور بر اجبارتان به ایمان) نیستم.

هود/86

و این حرف یعنی همون «إیّاکُم و فُضولَ النَّظَرِ» توی پست قبل!


... نمی‌دونم چی پیش میاد، اما امروز عمیقاً به این جمله باور دارم که «بزرگ‌سالی زمانی اتفاق می‌افتد که فرد در می‌یابد بهتر است به خاطر دلیلی درست رنج کشید تا به خاطر دلیلی اشتباه لذت برد».*

و کاش فهم بدون عمل کافی بود...

 

* با جستجو فهمیدم جمله مربوط میشه به کتاب «شاد بودن کافی نیست» از مارک منسون.

شاید باید بخونمش...

۰۰:۵۱

خوشا پریدنِ با این شکسته بالی‌ها

بسم الله...

روز اول چله گذشت. امروز شبیه مسافرا به این فکر می کردم که چی باید بردارم برای طول مسیر.

چند تا سلسله بحث صوتی در مورد کنترل ذهن و سلوک و... ردیف کردم تو ذهنم که باید هر روز یه جلسه رو گوش بدم. به اضافه چندتا کتاب که باید بخونم: کهکشان نیستی...شرح چهل حدیث امام...تذکره المتقین و آنک آن یتیم نظر کرده.

ذهنم قد نمیده...دیگه چیزی مونده که برنداشته باشم؟

 

پ.ن: الان دقیقا یک سال شده...که هر هفته برای کارم به تهران اومدم و دو سه روز موندم و دوباره برگشتم و دوباره روز از نو روزی از نو.

فشارِ سفرِ هر هفته و همزمان سرباز بودن و متاهل بودن، نصفش بس بوده برا تسلیم شدنم...پر رو بودم که تا حالا دووم اوردم. تازه از امروز سفر معنوی هم اضافه شده :)

آسان و سخت، عشق سوا کردنی نبود ... ما نیز مهر و قهر تو در هم خریده‌ایم

۲۳:۵۶

یکی مختار شد بین حسین و ابن مرجان‌ها...

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

وقتی به وضوح، دو تا راه رو می‌بینی و دو تا دعوت رو می‌شنوی، راهی جز انتخاب برات نمی‌مونه.

و اگه این‌‌طرفی نباشی، اون‌طرفی هستی، که یاری نکردن حق، کمک به ظلمه... و تو، تا ابد هم توی این دنیا نیستی!
 

+ یه کم دلهره‌آوره...و یه کم هیجان‌انگیز...اما دیر یا زود همه به این نتیجه می‌رسیم که راهی جز مبارزه نداریم.

و من، که تا همیشه، تسلیم شدن رو بدترین گناه می‌دونم، می‌خوام بعد از این آخرین سقوط، دوباره بلند شم! با پررویی تمام.

از امروز به لطف خدا باید دو دو تا چهارتا کنم و یه چله رو شروع کنم. چله کنترل ذهن...چله تمرکز، چله ترک گناه، چله‌ی بهتر شدن.

شما چیکار می‌کنید با نفسِ پیچیده‌ای که درون‌تون نفس می‌کشه؟

 

پ.ن: زنده باد «جمهوریِ اسلامیِ آقا روح‌الله» که به من فرصتِ تماشای راه‌ها و فکر کردن به خودم رو بخشیده.  

پ.ن دو: یا دست ثارالله یا پای عبیدالله ... این بوسه دشوار است و تو امروز «مختاری»

۱۶:۵۰

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه...

.. به نام خدا ..

 

زندگی متاهلی قراره صبر و تحمل و به طور کلی دایره وجودی تو رو افزایش بده...

باید یاد بگیری رابطه‌ خودت با خانوادت، خودت با خانواده همسرت، همسرت با خانوادت و از همه مهم تر رابطه خودت با همسرت رو مدیریت کنی. 

و هر بار که جون می‌کنی در عین پاک نشدن لبخند از لبت، نبینی، نشنوی و حرفی نزنی اما نمی‌تونی و مجبور میشی یک روز کامل بحث کنی، قشنگ سفید شدن موهات رو از درون حس می‌کنی...و تا مرز جنون و حتی بعد از جنون پیش میری.

 

پ.ن: بعد از جنون میشه استیصال و درماندگی.

۱۰:۳۶

به تو ربطی نداره...

به نام خدا

 

... اما بعد

باید «به تو ربطی نداره» رو یاد بگیری و روزی هزار بار به خودت بگی. چون چیزایی که به تو ربطی ندارن خیلی بیشتر از چیزایی‌ان که به تو مربوط میشه. خیلی از آدما...خیلی از فیلما...خیلی از کلیپ ها...خیلی از حرفا...خییییلی از کارا...به تو ربطی نداره.

به من و تو ربطی نداره فلانی دیروز چی گفته، فلانی امروز چی پوشیده، کفش فلانی چه رنگیه، فلانی که داره از جلومون رد میشه چه شکلیه.

باور کن دیدن فیلم جدید فلان کارگردان چون همه دیدن به تو ربط پیدا نمی کنه، وقتی می دونی صحنه داره. 

اگه روزی هزار نفر توی خیابون و مترو و اینور و اونور دارن با نوع پوشش‌شون داد می‌زنن که «به من نگاه کن، بدن من به تو ربط داره»، تو روزی هزار بار با خودت تکرار کن که «به من ربطی نداره».

به تو ربطی نداره یعنی تو رو به هدفت نزدیک نمی کنه...فقط ذهنت رو کند می کنه...پس بهش فکر نکن.

 

روزانه-نوشت

18 مرداد 1401

- اندیشکده -

۲۲:۲۹

«زندِگی‌تو بکن»، نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد!

.. به نام خدا ..

 

زندگی‌تو بکن...یه کلمه!

راه پیشرفت همینه. اگه می خوای به چیزایی که بهشون فکر می کنی و برات مقدس‌ن برسی، باید چشم روی بقیه چیزا که توی راه جلوی چشمات ظاهر میشن ببندی.

راه حل خوب زندگی کردن و رسیدن به هدف‌ها همینه که قرآن گفته: «وَلَا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلَى مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا لِنَفْتِنَهُمْ فِیهِ ۚ وَرِزْقُ رَبِّکَ خَیْرٌ وَأَبْقَی». «و هرگز چشمان خود را به نعمتهای مادّی، که به گروه‌هایی از آنان داده‌ایم، میفکن! اینها شکوفه‌های زندگی دنیاست؛ تا آنان را در آن بیازماییم؛ و روزی پروردگارت بهتر و پایدارتر است».

رمز آرامش در فهمیدن همین نکته‌ است که خمینیِ بزرگ در اوج آرامش گفت: «بگذارید خیال‌تان را راحت کنم. شما سیر نخواهید شد».

با بیشتر دیدن فقط سرعت خودت رو کندتر می‌کنی. پس باید چشمت رو ببندی. باید روی هرچیزی غیر از هدفت چشم ببندی. همین.

 

#روزانه_نویسی

14 مرداد 1401

۱۲:۱۴

شیطان در جزئیات است...

به نام خدا

 

اردوگاه غربِ فکری برای هر بعدی از ابعاد وجودی مادی ما برنامه‌ دارد. برنامه‌هایی که در نهایت می‌خواهند تو را و مرا به شکل و رنگی که آن‌ها می‌گویند و می‌خواهند دربیاورد. کسی را با موسیقی مقهور می‌کنند، دیگری را با فیلم‌ها و بازیگران هالیوودی‌اش، دیگری را با علم و دانشگاه‌های مجلل و دیگری را با فرهنگ لذت حداکثری‌اش...

و من و تو هم نقطه ضعفی داریم...

برای مقابله با جذابیت جهان مادی غرب چه کرده‌ای؟ چه کرده‌ای تا کم نیاوری؟ چه کرده‌ای که بتوانی امروز در دل این حجم از موشک و ترکش به پیش بروی و هویت مستقل خودت را داشته باشی؟  

 

می‌خواهم یاد بگیرم...

۱۷:۱۲

می‌تونید آقای معلم صدام کنید!

یا حبیب من لا حبیب له...

 

سال پیش بود که چند خیابون با یکی از دوستان حقوقی هم مسیر شدم. معلم بود و یک ترم هم از من بالاتر.

گفتم معلمی رو دوست دارم.

گفت تا دلت بخواد مدرسه هست. تابستون بگو تا برات سراغ بگیرم.

تابستون شد و نگفتم.

نمی‌دونم چرا... .

دو هفته قبل دوباره دیدمش.

حرف مدرسه رو پیش کشیدم، گفت: الان آبانه مرد حسابی! همه نیروهاشون را گرفتن! اما بازم سراغ می‌گیرم.

چند روز بعد زنگ زد که یه دبیرستان هست، مدیرش منو میشناسه، گفته بیاید. اما احتمال میدم برای کارهای اجرایی مثل معاون پژوهشی نیرو بخوان. بریم؟

گفتم: توکل بر خدا...بریم.

 

رفتیم...توی رزومه، تدریس ادبیات رو جزء توانایی‌هایم نوشتم.

به اتاق مدیر رسیدیم. استقبالش گرم بود و صمیمی.

رزومه را نگاهی انداخت و پرسید: «شما نوشتی که...فقط ادبیات می‌تونی درس بدی...درسته؟»

گفتم: بله...رشته‌ام انسانی بوده، علاوه بر اون ادبیات رو به صورت تخصصی دنبال کردم تا امروز و...شاعر هم هستم.

گفت: «ما حقیقتش با یکی از معلم‌هامون به مشکل خوردیم از نظر اخلاقی و می خوایم ایشون نباشه. به کادر مدرسه گفتم امروز تماس بگیرن و بهش بگن شما دیگه نیا! حالا اگه شما می تونی جای ایشون درس بدی، از همین فردا بیا سر کار.»

گفتم: معلم چه درسی بودن؟!

ــ ادبیات!

...

.....

گفتم: از فردا نه! کتاب ها عوض شده و من باید نگاهی داشته باشم و مسلط باشم. از هفته آینده میام. قبوله؟

-قبوله آقا جان.

 

در راه برگشت دوستم گفت: «خدا خیلی دوسِت داره ها!»

و من سرم رو از خجالت خدا پایین انداخته بودم.

 

 

+یک هفته از معلم بودنم گذشت اما هنوز هیچی قطعی نیست، دعا کنید اگه خیرم توی معلم موندنه، تایید نهایی رو این هفته بگیرم، ان شاءالله.

دعام کنید سر نمازهاتون.

 

۱۶:۱۵

که زمین چرکین است...

به نام خدا

 

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

 

حال بد برای من یعنی اون وقتی که تشنۀ حرف زدنم و کسی نیست برای شنیدن...کسی که باید باشه.

حال بد یعنی وقتی که هیـــــچ کتابی نمی‌تونه منو به سمت خودش جذب کنه.

و وای به روزی که هیچ کتابی منو نخواد.

و من هیچ کتابی رو.

پ.ن: دارم به کنار گذاشتن دکتری فکر می‌کنم، حداقل به مدت یک سال...و رفتن به دنبال کار.

 

+ فوق العاده بود. آخرین کتابی که به صورت صوتی از "ایران صدا" شنیدم رو می‌گم؛

تربیت اروپایی

از رومن گاری

یکی از بهترین رمان های جنگ جهانی:

 

تو این روزا باید هرچیزی که برامون مقدس و زیباست، هر چیزی که به خاطرش می‌جنگیم، مثل عشق و آزادی و امید رو یه گوشه پنهان کنیم.

برای همینه که آدما ترانه می‌گن و آواز می‌خونن. 

اینجوری چیزای زیبا رو توی موسیقی، شعر یا کتاب ها مخفی می‌کنن.

 

۱۹:۲۲

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan