Mr. Keating

من با تک تک این موزاییک ها خاطره دارم...!


... یا حَبیبَ التَّوّابین...

روز اولی که خواستم راه بیفتم به سمت دانشگاه...
با خدا عهد بستم که کفش هام پوتین های جنگم باشن...و پوشیدم....و رفتم! 
امروز آخرین امتحانِ آخرین ترم هم تموم شد و من فارغ التحصیل شدم...سه سال و چهار ماه از اون اولین روز و اولین عهد،گذشت...! 
اتفاقات تلخ و شیرین زیادی تو این مدت برام افتاد...نمی دونم چقدر موفق بودم به عهدم وفا کنم...چقدر لرزیدم..چقدر لغزیدم...نمی دونم...فقط می دونم که دلم برای تک تک اون لحظه ها تنگ میشه...لحظه هایی که دیگه برنمی گردن...
من توی این دانشگاه بچگی ها کردم...بزرگی ها کردم...من توی این دانشگاه عاشق شدم...من توی این دانشگاه خندیدم...گریه کردم...زمین خوردم...ایستادم! هیچ کدوم از این لحظه های مقدس رو نمی تونم از ذهنم پاک کنم...

به قول شاعر...

من سنگ که نیستم فراموش کنم
آرام بایستم فراموش کنم...
خندیدنمان می رود از یاد ولی...
من با تو گریستم...فراموش کنم؟!


اما به خودم قول دادم که امروز برم...و ان شاءالله یک روز با قدرت برگردم...در کسوت استادی شاید...! رضاً برضائک.
توکلت علی الله و علی الله فلیتوکل المتوکلون...

پ.ن1: مهم ترین دستاورد این دوران این بود که هرچقدر بیشتر رفتم جلو فهمیدم کمتر می دونم!

پ.ن2: خدای عزیزم گفت " فاذا فرغتَ فانصَب "...پس هنگامی که از کاری فارغ شدی قامت راست کن و به کار دیگر بپرداز.

#کارشناسی_حقوق  #پیش_به_سوی_کارشناسی_ارشد

بیست و هشتم دی ماه یک هزار و سیصد و نود و شش


۲۳:۵۱

تفنگت را زمین مگذار...


« بسم ربِّ الشُّهداءِ و الصّابرین »


تفنگت را زمین مگذار در شب خیزِ طوفان ها...
که در راهند گمراهان و گمراهند میزان ها...


هوای "گرگ و میش" دشت از روزی خبر دارد
که در آن نی لبک سودی نمی بخشد به چوپان ها


تفنگت را زمین مگذار این هشدار تاریخ است
که هرجا بوده انسانی کنارش بوده شیطان ها


مسلمان! لا تَخَف! برخیز و معنا کن شهامت را
و لا تَستَوحشوا! حالا که قبل از ما،مسلمان ها...


یکی میثم شد و آتش به پا کرد و بهشتی شد
یکی مختار شد بین حسین و ابن مرجان ها


...


همیشه رفتنش آری به سود خیل بسیاری ست
چه "مالک" باشد از کوفه ، چه "حاج احمد" به لبنان ها*


مجاهدهای سازش گر...رجزخوان های در سنگر
طلبکاران پوچ اندیش...خیل سست ایمان ها


همه امروز باید ماست ها را کیسه می کردند
اگر می بود آوینی اگر بودند چمران ها...


اگر #آتش زده بر #اختیار دوستان،دشمن
ملالی نیست تا هستند مردان دبستان ها


هلا! ای آن که یک عالم نگاهش خیره بر راهت
#تفنگت_را_زمین_مگذار_در_شب_خیزِ_طوفان ها


*حاج احمد متوسلیان را می گویم که از نگاه بعضی ها که بودند و هنوز هم هستند دندانی کرم خورده بود! و اگر بود...
هست...و برمی گردد...ان شاءالله.


پ.ن: برسد به دست طلبکاران پوچ اندیش... !

۱۷:۱۴

صبر بر درد نه از همت مردانه ی ماست

عین.صاد گفت:« ابراهیم می خواهد به رشد برسد و به رشد برساند و این است که با آن دستور خودش کارد را به دست می گیرد و اسماعیل را می بندد و وقتی می بیند کارد نمی برّد سخت خشمگین شده و آن را بر زمین می کوبد و اگر همین کار را نمی کرد در امتحان باخته بود،که عشقی نبوده و سنجشی نبوده ، فقط حرفی بوده و سخنی.


اما خدای ابراهیم...او نمی خواهد اسماعیل ها کشته شوند، می خواهد ابراهیم ها آزاد شوند و رشد کنند و به قرب دست یابند... »


"حرکت" رو بستم...

با خدا مرور کردم...که آخه قرار بود...

و قرار بود...

و قرار بود....


اما وقتی دلم آروم گرفت و یادم اومد که قرارها هم دست خداست خودش به زبونم انداخت که بگم إلهی رِضاً بِرِضائِکَ و تَسلیماً لِأمرِک.


صبر بر درد نه از همت مردانه ی ماست            درد از او...صبر از او....همت مردانه از اوست     #عبرت-نائینی


امام محمد باقر علیه السلام می فرمایند:

پنج چیز را در رابطه با مردم زمانه ات غنیمت شمار:
اگر در مجلسی حاضر بودی و تو را نشناختند
و اگر از جلسه خارج شدی و به دنبالت نبودند
و اگر در جلسه بودی و از تو نظر نخواستند 
و اگر نظر دادی و نظرت را نپذیرفتند
و اگر خواستگاری کردی و جواب رد دادند!

می فرمایند غنیمت بشمار...این یعنی مصلحتی در آن است، سری پشت قضیه است و ما با این نگاه راحت می شویم از این تصورات که اگر ازدواج نکنیم چه می شود و چه می شود!
جوانی که برای خدا و برای حفظ عفت به خواستگاری می رود، اگر او را بپذیرند عفتش حفظ می شود...اگر نپذیرند باز خداوند به نحو دیگر عفتش را حفظ می کند. امام می خواهند ما متوجه شویم که قواعدی در این عالم جاری است که محرومیت های دنیایی حقیقتا محرومیت نیست. لذا می فرمایند آن ها را غنیمت شمار.*

ان شاءالله همه ی ما از عاملین به این حدیث باشیم.


*حدیث و توضیحات برگرفته از کتاب بی نظیر "جایگاه رزق انسان در هستی" از استاد اصغر طاهرزاده است. #بخوانید.
۰۰:۲۶

این بنده ی روسیاه برمی گردد...

هوا خیلی سرد بود اما به این خلوت نیاز داشتم....

رفتم و رفتم و رفتم و... 

گفتم و گفتم و گفتم و...

این بار صاف و پوست کنده بهش گفتم که باید جوابم رو بده! 

بلند گفتم: بگو بگو که به این بی حیا امیدی هست...؟

.

.

.

و دل سپردم به پژواک صدای خودم که نجوا کنان توی گوشم زمزمه می کرد: ... امیدی هست  ...امیدی هست!


بازم کوتاه نیومدم...

گفتم باید یه نشونه بهم بدی که بفهمم هنوز بهم امید داری...به آدم شدنم!

هنوز حرفم تموم نشده بود که تصویر چند دقیقه قبل توی ماشین از جلوی ذهنم رد شد: 

-مادر: اگه تو هم حفظ قرآن رو شروع می کردی من با تو دوره می کردم.

-من: اگه تو جدی ازم بخوای و برام جریمه و تشویق بزاری هستم!

-مادر: باشه،هفته ای چند صفحه تحویل میدی؟

 -من: دو صفحه خوبه...؟

-مادر: خوبه...

-من: پس بسم الله...


/دوازدهم دی ماه یک هزار و سیصد و نود و شش خورشیدی/


پ.ن: تازه فهمیدم چقدر میشه عاشق خدا بود...



۱۶:۲۷

ما خسته ایم...خسته ولی ناامید...نه!

 
...یا حَبیبَ مَن لا حَبیبَ لَه...
 
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
               کان سوخته را جان شد و آواز نیامد...
                               این مدعیان در طلبش بی خبرانند
                                               کان را که خبر شد خبری باز نیامد...
 
راستش اومدم حرف بزنم...اومدم آتیش درونمو باهاتون سهیم بشم...اومدم از کف دست صاف تر باشم...اما علی صفایی (ره) گفت: 
 
"مومن کتوم است و این کتمان فقط مربوط به اسرار مگو نیست که کتمان درد و رنج هم هست...تو چه حقی داری آن چه را که دوست به تو داده،با دوست و دشمن او در میان بگذاری؟! آن قدر کم تحمل هستیم که درِ دلمان را باز گذاشته ایم و هرکس در آن خانه گرفته،هرکس از آن خبر دارد...
 
یک فتنه،یک درگیری،یک رنج،یک ضربه،یک فشار،رزق و بهره ی من است اما مادرم می داند پدرم می داند،دوستم می داند. پس کجاست آن وسعت؟ کجاست آن وجودی که باید مثل کوه باشد؟ به راستی که از کف دست هم صاف تریم...
 
باید غم ها را تبدیل کنیم و وقتی از آن ها بیرون آمدیم،برای دیگران بازگو کنیم تا آن ها هم از این درد و غم درسی بیاموزند."
 
دوباره گفتم...چرا من! چرا آدمای دیگه ای که می شناسم این رنج براشون نبوده...؟
 
یه آیه از قرآن خوند و گفت: " و إن یَمسسکُم قرحٌ فقد مسَّ القومَ قرحٌ مثلُه...همه ی عالم این درد و رنج رو دارند و چیز تازه ای نیست...با این تفاوت که شما امیدی دارید و دیگران همان را هم ندارند...کسی که برای دنیا شب ها بیداری می کشد مثل تو رنج می برد...تازه اگر بمیرد معلوم نیست برای چه کسی مرده! ولی تویی که دو میلیون امید داری،حاضر نیستی یک دقیقه به پا بایستی؟! به راستی که خودمان را لوس کرده ایم. با یک فشار و درگیری چنان آه  و ناله راه می اندازیم که بیا و ببین...خیال می کنیم نوبرش را آورده ایم...مایی که می خواهیم هستی را به دست آوریم نمی خواهیم پوست بیندازیم...؟ "
 
گفتم: ....قبول،تسلیم!...و به قبر شهید گمنامی که روبروش نشسته بودم خیره شدم...
 
هوا خیلی سرد بود...خودم بی حس بودم اما سردی هوا رو از آب هایی که روی زمین یخ بسته بودن فهمیدم...
 
و تو اون لحظه ای که باید می بود کسی و هیچ کس نبود کتاب علی صفایی رو بغل کردم و باهاش گرم شدم...
 
و اشک...
 
 بعد هم...این رباعی:
 
گم می شویم گاه ولی ناپدید...نه!
 
           رازیم و فاشمان نکند جز شهید ! نه...
 
                   گریه بهانه ای ست که طوفان به پا کنیم...
 
                                ما خسته ایم...خسته...ولی ناامید،نه!
 
 
دعام کنید...
 
شما هم علی صفایی را غرق شوید...
 
 
 
۲۳:۱۱

برادرِ دو سال و نیمه!

امیرعلی دو سال و نیمه! تلفن رو از دست مامانم گرفته و شروع کرده با مادربزرگم صحبت کردن...

-الو...سلام

خوبی؟

خدا به شکرت باشه!

خدا به همسایه هاتون باشه!!!

 

بعد که قطع کرده...

من: امیرعلی خدا به همسایه هاتون باشه ینی چی؟!

امیرعلی: فارسیش میشه مای نِیز امیرعلی!  (my names Amir ali)

من: .... :|

 

پ.ن: دنیای بجه ها خعععلی قشنگه....خعلی!

 

اینم صدای سرباز کوچک امام خامنه ای به مناسبت امروز:)

 

 

۲۳:۱۷

عین.صاد

علی صفایی حائری را غرق شوید...

اگر شکست قایق دلتان التماس دعای فرج...



۲۳:۲۷

ضرس قاطع!

به ضرس قاطع می تونم بگم که اگه کسی توی خونه ی ما در حالی که امیرعلی دو سال و نیمه از دیوار راست بالا میره و مامانم از تو آشپزخونه با داداشم که تو اتاقه حرف می زنه و بابام داره بلند بلند قرآن می خونه و تلویزیون هم روشنه،تونست درس بخونه...

قطعا

قطعا

قطعا در زمان جنگ جهانی دوم تو نقطه صفر مرزی آلمان و فرانسه هم به راحتی می تونسته درس بخونه! والا!


:)

ولله الحمد...

۱۶:۰۱

شمع را تا نفسی هست به جا باید سوخت...


...یا حَبیبَ التّوّابین...

سرما خوردن بهونه ای شد که امروز رو به خودم استراحت بدم...سر کار رفتن هم اگه به درسم لطمه می زد باید منتفی می شد و شد!

فردا اگه خدا بخواد روز خوبیه...روز تموم شدن مهم ترین کتاب کنکور ارشد!

و روز شروع شدن یه مبارزه ی نفس گیر و تماشایی در کنار یک دوست...

بعضی آدما حرفای عادی شون هم تلنگره...مثل علی صفایی حائری که در حرکت (بخوانیم!) می گه: ما با این لوس بازی ها و تسامح ها به درد پشت ویترین می خوریم...به درد مدینه ی فاضله ی افلاطون می خوریم نه مدینة الرسول...که مدینة الرسول پر از فاجعه و درگیری است،هزار نطفه ی اختلاف در آن هست.

باید قوی شیم...

گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
                                 
                     هر که او را غم جان است به دریا نرود...   
                      
                                                                        #سعدی_علیه_الرحمه

پ.ن: مرا خدا آزاد کرد...
وگرنه من از کجا عشق از کجا سبحانه سبحانه...            


۲۳:۳۲

خدا با ما که دلتنگیم سرسنگین نخواهد شد...

خدا نیاره اون روزی رو که تغییر مسیر بدیم و اتصالمون با معبودمون قطع بشه...

که دست گیری ام ای عشق می کند آیا

                                                          خدا نکرده اگر از تو دست بردارم ؟!

دیروز از شدت ناراحتی به قرآن پناه بردم...مثل بچه ای که مادرش دعواش می کنه و گریه که میفته می پره تو بغل مادرش...جای دیگه نداره بره...

تلویزیون توی پذیرایی روشن بود...توجهی به صداش نمی کردم...قرآن رو باز کردم و آروم شروع کردم به زمزمه کردن...

 

« الَّذین أُخرِجوا مِن دیارِهِم بِغَیر حقٍّ إلّا أن یَقولُوا رَبُّنَا الله................وَ لَینصُرَنَّ اللهُ مَن یَنصُرُهُ إِنَّ اللهَ لَقَوِیٌّ عَزیزٌ »

...و قطعا خدا به کسی که دین او را یاری می کند یاری می دهد چرا که خدا سخت نیرومند شکست ناپذیر است.    سوره حج/آیه چهل

 

تلویزیون توی پذیرایی روشن بود...این بار ازش صدای قرآن میومد...سرمو بلند کردم و با دقت بیشتری گوش دادم...می گفت:

«...وَ لَینصُرَنَّ اللهُ مَن یَنصُرُهُ إِنَّ اللهَ لَقَوِیٌّ عَزیزٌ »

 

و این برایم معجزه بود...

 

الهی...لَم یَکُن لی حَولٌ فَاَنتَقِلَ بِهِ عَن معصِیَتِک إلّا فی وَقتٍ أَیقَظتَنِی لِمَحَبَّتِک...

خدایا من قدرت این که از معصیتت دوری کنم را ندارم مگر زمانی که با عشقت مرا بیدار کنی...  مناجات شعبانیه

 

فتادم از پا...به ناتوانی

           اسیر عشقم...چنان که دانی

                          رهایی از غم...نمی توانم

                                          تو چاره ای کن...که می توانی

 

 
 

 

۰۸:۵۳

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan