نامه‌هایی برای دخترم :: Mr. Keating

نامه‌هایی برای دخترم

  چند روز پیش ایده‌ای را به ذهنم رساندند که شاید شما هم دوست داشته باشید عملی‌اش کنید. راستش باید می‌نوشتم. باید حرف‌هایم را، دل‌مشغولی‌هایم را می‌نوشتم. باید از ضعف‌هایم می‌نوشتم، تا سبک شوم... و کسی درِ گوشم گفت چه کسی بهتر از دخترت؟

«نامه‌هایی برای دخترم» را کلید زدم. شبی یک نامه. حس متفاوتی است. احتمالاً چند تا از نامه‌ها را با شما شریک شوم.

 

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

نامه اول - برای تو-

  امروز، از پیِ انباشت‌های ذهنی‌ام در موردِ نوشتن - که افکارت را بنویس، که نوشتن خوب است، که برای خالی شدن ذهنت بنویس، که خیال‌پردازی‌هایت را با نوشتن مدیریت کن، که... - به ذهنم رساندند که نوشته‌هایم را با هر علتی که هست، خطاب به تو بنویسم. تو که از خودم برایم عزیزتر خواهی بود و حتی مادرت هم نمی‌داند که من چقدر تو را، حتی توی نیامده را، دوست دارم.

  زیباترین و شاید تنها تصویری که از تو در ذهن دارم آنجاست که در کنار ضریح بزرگ مرد مکتب نجف، خمینیِ دست نایافتنی، نشسته‌ام و ناگاه تو که با دیدن من دست مادرت را رها کرده‌ای از دور به سمتم می‌دوی و پشت سرت برادر کوچک‌ترت... و من با لبخند روی زانوهایم نیم‌خیز می‌شوم و دست‌هایم را در انتظار رسیدن و در آغوش کشیدن شما باز نگه می‌دارم، با لبخند.

  بگذار بی مقدمه برایت حرف بزنم. امروز که تو نیستی، من و مادرت مانده‌ایم و کلی کار نکرده (و البته حالا که دارم تمرین می‌کنم دست از خودتحقیری بردارم، بگذار اضافه کنم: و کلی کارِ انجام شده!).

  با خودم عهد کرده‌ام که از خودم برایت بنویسم. اگر قدمی برداشتم که مرا بزرگ‌تر مکرد و در آغوش خدا انداخت برایت روایت کنم، اگر هم خدایی نکرده روزی شیطان را بوسیدم برایت از لذت یا وحشتش بگویم، بی روتوش. هیییییییچ پاک کردنی هم در کار نیست. می‌خواهم آنقدر این نامه‌ها و اهمیت‌شان در ذهنم پر رنگ بشود که هر لحظه و قبل از هر کاری به این فکر کنم که آیا این کار از آن جنس کارها هست که بخواهم به نامه‌هایت اضافه کنم و بعداً بابتش خجالت نکشم یا نه؟

انگار کن نوعی مراقبه...

نوعی تأدیب نفس... .

دخترم...

  پدرت سرباز است. نمی‌دانم زمان شما سربازی پسرها چگونه می‌گذرد اما اینجا و در این زمان، آسان نیست. چه برای سربازهای به اصطلاح عادی چه برای سربازهای به اصطلاح نخبه... و فکر می‌کنم در سخت بودن این دوران تفاوتی بین زمان ما و شما نباشد. اگر دیدنت روزی‌ام شد، یادت باشد کلی از موهای سفیدم به این روزها بر می‌گردد.

  امروز هجدهم اسفند است و باید تا بیست و پنجم «ده هزار کلمه» برای نسخه آخر گزارش سربازی‌ام آماده کنم. نمی‌دانم می‌توانم یا نه، اما ناامید نیستم.

  امروز به حجامت رفتم. برای اولین بار. می‌ترسیدم، ولی به مادرت نگو! :) هرچه اصرار کرد با من بیاید قبول نکردم و تنها رفتم. چند روزی است تسلیم قرص و شربت و دمنوش اسطخودوس و حالا هم حجامت شده‌ام، بلکه بتوانم پرنده خیال و اژدهای آتشین و خانمان برانداز درونم را مهار کنم.

 برای امشب کافی است، نه؟ احساس ضعف دارم... باید پروژه سربازی را شروع کنم اما ضعف و کمی سرگیجه امانم نمی‌دهد. می‌روم کمی کتاب بخوانم.

پ.ن: امروز مسعود دیانی رفت... و من همین امروز با او آشنا شدم. و همین امروز هم تصمیم گرفتم برای تو بنویسم. تا حرف‌هایی که با دخترش می‌زد تمام نشود. تا صدایش قطع نشود. پس اجازه بده آخر نامه‌ها بگویم:

همین.

 

هجدهم اسفند ماه یکهزار و چهارصد و یک هجری خورشیدی

۱۰:۴۸
علیرضا .گ
۲۰ اسفند ۰۱ , ۱۱:۱۱

کلمه ها صدا دارن آه میکشن و فغان سر میدن. نمونه اش: همین.

 

پاسخ :

کلمه ها صدا دارن... همین.
شاگرد خیاط
۲۰ اسفند ۰۱ , ۱۱:۳۲

زیباترین و شاید تنها تصویری که از تو در ذهن دارم آنجاست که در کنار ضریح بزرگ مرد مکتب نجف، خمینیِ دست نایافتنی، نشسته‌ام و ناگاه تو که با دیدن من دست مادرت را رها کرده‌ای از دور به سمتم می‌دوی و پشت سرت برادر کوچک‌ترت... و من با لبخند روی زانوهایم نیم‌خیز می‌شوم و دست‌هایم را در انتظار رسیدن و در آغوش کشیدن شما باز نگه می‌دارم، با لبخند.

کلمه ها صدا دارن آه میکشن و فغان سر میدن. نمونه اش: همین.

شادی روح شهدا صلوات نمونه اش همین:  مسعود دیانی..همین

چه جالب من هم داشتم برای 

دخترم

میم مهاجر

و برادرهایم 

چند نامه آماده می کردم.

اما این که ناگهان در بحبوحه ی این نامه واقع شدم 

حس بسیار دهشتناکی داشت. تو گوئی ناگهان روحت ربوده می شود و در یک تونل از جنس زمان 

به جائی منتقل می شوی که برایت بسیار دست نیافتنی و نمی دانم چرا سردسیر 

اما زیباست.

یک چیزی از جنس ابدیت هست که نمی گذارد این نامه ها خال بیافتد رویش هرگز

پیوسته  اندوخته ی این انبان سرد سیر ابدی فزون تر بادا

و خمینی را بزرگ مردی از مکتب نجف دیدید...آه از خمینی آه از خامنه ای آه از جامهای زهر

این روزها ...چقدر جام زهر دست به دست می شود در محافل بالا

 

پاسخ :

اگر نامه هاتان سرگشاده است منتشر کنید تا ما هم بخوانیم :)
ن. .ا
۲۰ اسفند ۰۱ , ۱۱:۵۱

من تجربه نامه نوشتن برای فرزندم رو اینجا داشتم...

خیلی خوب بود:

 

https://gamedovom.blog.ir/category/%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D9%87%D8%A7/

پاسخ :

بله حس خوبیه.
خدا برکت بده به وبلاگ های شما :))
از طرف دخترت
۲۰ اسفند ۰۱ , ۱۵:۳۹

سلام به پدر سرباز سپید موی عجیبم.

🥰

درسته که وقتی بتونم توی این دنیا  نامه تو بفهمم و جواب بدم شاید ده سال از الان گذشته باشه ولی نامه رو الان نوشتی و روح من همین الان هم هست .

بابا تا الان که نفهمیدم سربازی چیه ولی بزار درباره چیزایی که فهمیدم بگم

وقتی مامان نزاشتن  اون کفش سپید رو برای عید بخرم 

وقتی اون کیف زرد قناری رو نتونستم برای مدرسه بردارم

وقتی اون رنگهای خیلی شاد از انتخابهام حذف شدن برای اینکه مامان میگفتن  اینها خیلی زود چرک میشن و مناسب نیستن و راستش با اینکه حق با مامان بود خیلی هنوز دلم میخاستشون 

یه داستانی رو درباره ی دنیا فهمیدم...یه داستانی که هم منو ترسوند هم ساکتم کرد

شاید صورتی چرک و سبز لجنی برای کیف و کفش مناسب تر باشن

ولی علتش این نیست که اونا چرک نمیشن

علتش اینه که اونا قبلا چرک شده ان....

این یه راز بزرگه بابا

تعداد کلمه های پروژه ات نمی دونم چیه

اما خیال رو می دونم چیه...حجامت نمی دونم به چه دردی میخوره

اما بابا تو زرد قناری باش صورتی جیغ باش آبی آسمونی باش 

از چرک شدن بترس ها ولی از شاد بودن و پاک بودن دست بر ندار

خیالتو دوست دارم

فکر کنم از همین رنگها داره

بابا سرگیجه ت رو خواهش می کنم زود زود خوب کن دوست ندارم وقتی من و اون شیش تا خواهر برادر دیگه م کنار قبر اون آقایی که گفتی 

میپریم بغلت خسته باشی یا سرگیجه داشته باشی

همین امروز از مامانم دوای سرگیجه بخواه

شاد باشی

بازم نامه بنویس

 

 

پاسخ :

سلام دخترم...
خیلی حس خوبی بود این جواب...
خیلی...
خیلی...
خیراندیش
۲۰ اسفند ۰۱ , ۱۷:۵۱

https://attarkhone.com/%d8%af%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b3%d9%88%d8%af%d8%a7/

پاسخ :

وای ممنون..چقدر خوب بود این. 
خب خب... صبح دویدم. سرکه انگبین رو مصرف می کنم. حجامت رو هم رفتم. اسطخودوس هم که کنار دستمه...
اما...
اما اینجا جنگه...
یه جنگ تمام عیار...درون یه آدم.
سختیش اونجاست که باید به دیگران لبخند بزنی....
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan