رضای من!
امروز با یک حساب سرانگشتی 8590 روز از حضور منِ مشترک مان در دنیا می گذرد در حالی که نمی دانم عقربه ی روزشمار عمرِ این من، تا کجا به حرکت ادامه خواهد داد و روی کدام عدد ، ایستادن ناگهانیاش رقم خواهد خورد.
راستش حتی نمی دانم 8590 کم است یا زیاد...
بیا بگذریم از این که شاید حدود هفتاد هزار ساعت یا بیشتر یا کمترش را نیز خواب بوده ایم و چقدرش را تلف کرده ایم و...
بیا به روزهای باقی مانده فکر کنیم...اگر روز کامل دیگری برای ما نوشته باشند!
...
القصه این که امروز درون آینۀ روبرو یک رضا قرار دارد...یک من.
یک من که هنوز نفس می کشد...و این را از مکدر شدن گاه به گاه آیینه های روبروش میشود فهمید...که تکدر هم نشانه ی حیات است! همان طور که ظلم... که جهل ... که اندوه.... و حیات یعنی تلاش.
از منِ امروزمان اگر بپرسی پر است از حس های متعارض...
نیروهای درونی اش او را از طرفی به سمت عصیانِ بر هرچه که هست و هرچه که میداند میکشانند و از طرف دیگر با آنچه تا به حال فهمیده، بر عصیانِ بر عصیان میرسد و صلاحش را در تسلیم می بیند.
دلش همچنان برای گذشتهاش تنگ است...برای روزهایی که گذشت و آدم هایی که دیگر برنمی گردند....آدم هایی که یک روز با اعتقاد از کنارشان عبور کرد ، با علم به این که در 24 سالگی شاید، دلش برایشان تنگ خواهد شد در حالی که هیج راهی هم برای برگرداندنشان وجود نخواهد داشت....و تنگ شده...و ندارد.
باور کردنی نیست اما اگر تمام آن لحظات دوباره تکرار شوند احتمال این که این من دوباره از کنار تمام آن آدم ها بگذرد کم نیست...اگرچه...می داند شیرینی این گذشتن از آن هاست که تلخیاش تا آخرین لحظه، در کامش خواهد ماند... و اکنون نهیب می زند که این را همان بار اول نیز می دانست!
منِ درون آیینۀ این روزها در حالی ترم سه ارشد حقوق بین الملل را پشت سر میگذارد که شدیداً تنهاست، تنهاتر از قبل و این تنهاتر شدن همراه شده با گسترش روابط اجتماعیاش!
و" انسان موجودی اجتماعی ست" این روزها برایش در حکم فحش است...از آن فحش ها که پشت بندش درگیری و کتک کاری ست...و منِ درون آینه طبق عادت معهود آوار می شود در خویش...و فکر...و فکر...و فکر...و خستگی روحی ناشی از یک درگیری واقعی و همچنان ظاهری آرام است که در مقابل دیدگان آدمهای بیرون آینه به نمایش در میآید.
این روزها با خودش مرور می کند که اگر حکم خدا و لازمه ی رشد و ضرورت قدرتمند شدنش نبود...به کوهی پناه می برد یا به غاری یا به خیابانی و کوچه ای که فقط یک خانه در آن وجود داشته باشد... و هر بار، علی صفایی میپرد وسط و می گوید« اگر از دست این جماعت و به قصد آسوده بودن به دل کوه هم پناه ببری فردا روزی فرزندان این ها برای تفریح هم که شده پا به کوه خواهند گذاشت و آرامشت را به هم خواهند ریخت!».
تا می آیم با خشم، دست های تسلیمم را بالا ببرم تورگنیف به دادم می رسد که حرفش را بی جواب مگذار و بگو که آخر «هیچ چیز بدتر و زننده تر از سعادتی نیست که دیر نصیب آدمی بشود...لذتی که ندارد هیچ، تازه حق بدگویی و لعنت کردن سرنوشت را نیز از انسان سلب می کند!».
و من از جوابی که به عین.صاد می دهم لذت میبرم.
منِ این روزها شدیداً تنهاست...و احتمالاً قرار نیست نگاهش بتواند بیشتر از چند قدمی اش را ببیند.
بی قراری می کند و با هر صدا و هر پیام تازه، تپش قلب به سراغش می آید که این بار احتمالاً کسی پیدا کرده برای حرف زدن...کسی از جنس خودش...اما خبری از او نیست.
منِ این روزها نمیداند تا کی میتواند حرف نزدن با دخترانی که در انتظارش نشسته اند یا آنها که ننشسته اند اما از هم صحبت شدن با این منِ تنها استقبال می کنند را تاب بیاورد.
منِ این روزها در دل برای رودررو شدن با هم پا و همسر و همسفرش بی تابی ها می کند و عزای نیامدنش را گرفته است...و می داند که این انتظارِ تکرار ناشدنی، لذت ها و شیرینی ها دارد اما اضطراب این تأخیر، هر شیرینی و لذتی را از او گرفته است.
این که شاید هیچ گاه قرار نبوده و نیست که چنین فردی پا به زندگی اش بگذارد هم، منِ درون آینه را شدیداً ترسانده و اضطراب درونش را مزید بر علت شده است و ای کاش زودتر از اینها تکلیف و تقدیرش را می فهمید اما میداند که هیچ گاه ای کاش های این چنینی اش محقق نخواهد شد.
...گاه از روی تشویش روحی و ازدحام فکر و گاه از روی حسادت است که منِ این روزها بسیار بداخلاق شده و زبانی نیش دار پیدا کرده است. حقیقت است اگر بگویم گاه حوصله ی خودش را هم ندارد اما این هم ناحق نیست که هرچند سخت اما باید خودش را تربیت کند...باید در امان باشند خلق الله از دست و زبانش...حتی اگر که ناس باشند...حتی اگرکه عبد دنیا!
دعا کن برای منِ این روزهایمان...دعا کن.
پ.ن: جملۀ تورگنیف، نویسندۀ روس، دیالوگی است در رمان " رودین ".