عزاداری ها قبول...
به نام خدا
1. داستان عزاداری دل هم داستان عجیبیه...
صبح به صبح، بعد از نماز، توی یه خلسه غریب فرو میری و شبیه آب توی کتری که آروم آروم جوش میاد و یه دفه صداش بلند میشه، بعد از ده دقیقه، قلبت رو میگیری و میفهمی که چقدر دور شدی از جایی که نشستی.
2. داستان عزاداری دل داستان عجیبیه...
ازت اجازه نمیگیره...
صبح به صبح، بعد از نماز...وسط چهارقل و آیت الکرسی، خودش برای خودش روضه میخونه و به تک تک نوتهای باقی مونده از یه صدای آشنا توی ذهنش، دست میکشه و به چشماش زل میزنه و توی سکوت باهاش حرف میزنه.
بعد، چشمای معصوم دختر بچهای رو جلوی چشماش تصویر میکنه.
توی یه خونه دور...
خیلی دور...
حوالی غزه شاید...
و با خودش، که حتی توی ذهنش طاقت خیره موندن به اون چشما رو نداره، میگه: چقدر خوب شد که من هیچ وقت خیس شدن این چشما رو ندیدم.
+ درست میگفت...
دل هم حافظه داره...و من هیچ چیزی رو فراموش نکردم.
ولی راستشو بخواید ما یاد گرفتیم چطوری عزاداری کنیم...یاد گرفتیم چطوری غمگین باشیم. آخر شب میشکنیم...چو چاه ریخته
اول صبح ادامه عزاداری دیشب رو سینهزنی میکنیم و بعدش بلند میشیم. بلند شدن رو هم بلدیم. خیلی بهتر از خیلی ها.
یادش گرفتیم، چون چارهای جز بلند شدن و ادامه دادن نداشتیم.
ما هر بار باید بلند شیم،
چون کلی کارِ زمین مونده داریم.
ما
باید
بلند
شیم
چون
اینجا
خاورمیانه است.
چه توصیف محشری بود
دنیا جای عجیبیه
گاهی اوقات با یاد گرفتن چند تا کلمه میشه حتی غمگین بودن رو هم قشنگ تر کرد
یاد این پست خودم افتادم
+
این مدل عزاداری کتریطور رو هم باید به واژگان غمگینی کردن اضافه کنیم
چه تعبیری جالبی برای تو ذهن ماندن البته نقل به مضمون که اینجا خاورمیانه است و چاره ای جز بلند شدن و ادامه دادن علی رغم همه سختی ها و فراق ها و مشکلات و ناکامی ها نداریم ...