شیطان، باغبان، خواب
بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
یک.
شیطان پرسید: مطمئنی که خودت، با اراده خودت، گل ها را بو نمیکنی؟
گفتم: معلوم است.
گفت: ولی من شک دارم. به نظرم اصلا نمیتوانی به گل ها برسی و خودت را به آن راه زدهای که این ها از اراده توست.
گفتم: «حالا نشانت میدهم!» و برای اینکه پوزش را به خاک بمالم! رفتم به سمت گلهای توی باغچه دنیا...گل ها را نگاه کردم...بوییدم...مست شدم و وقتی برگشتم که بگویم «حالا دیدی»، شیطان نبود.
شیطان نبود، ولی هنوز میشد صدای خندهاش در فضای خانه را تجسم کرد...و من ناگاه یادم آمد که از قراری که با باغبان مهربان داشتم فقط ده روز مانده بود...
دو.
تازگیها خوابهای عجیبی میبینم...چند شب پیش آقای رحیم پور ازغدی را در خواب دیدم که آمده بود با من درباره من حرف بزند. گفتند: همه چیز در تو خوب است. فقط همین یک کار ناتمام را اگر تمام کنی پرواز خواهی کرد. در خواب هم تعجب کرده بودم و با خودم میگفتم مرا از کجا میشناسند...؟
سه.
دیشب در خواب دیدم کسی حدیثی از حضرت علی -علیه السلام- برایم میخواند، به این مضمون که خداوند به سه دسته از انسانها سخت میگیرد و یکی از آنها کسانیاند که به دیگران سخت بگیرند.
صبح آمدم زبان به غر زدن باز کنم که چرا فلان... ولی خواب دیشب یادم آمد. سکوت کردم.
حتی نمیدانم چنین حدیثی واقعا روایت شده است یا نه، اما هرچه هست هدیهای است که در خواب به من دادهاند.
چهار.
با باغبان مهربان صحبت کردم. به روی خودش هم نیاورد...
پنج.
با باغبان صحبت کنید.
با باغبان صحبت کنید.