یک مسلمان سه شنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۳، ۱۱:۵۴ ب.ظ، سه شنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۳، ۱۱:۵۴ ب.ظ
In the Name of Allah
As I told you, I love you when You're fighting, and I love you more, when you're patient.
and you should know that being patient is a part of this fight... .
There is something in your soul that I don't still have the faintest Idea about it, but I can feel it. It's something that has helped you in all these years to pass through your struggles and difficult situations. It's something that has made you what you are, Too far and so different from the elses. and It's always with you.
It's something like the Iranian culture against the Mongol attack... and You, exactly like your honorable ancestors, will sync, not only the problems, but all the world in your soul.
dear my dear!
disregard to what will happen, just be sure that you are the one who have to deal with your own life and if you ask me who you are, I'll definitely reply with my all honesty that: "you’re the best paint life ever made".
یک مسلمان يكشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ۰۹:۴۷ ق.ظ، يكشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ۰۹:۴۷ ق.ظ
به نام خدا
1. داستان عزاداری دل هم داستان عجیبیه...
صبح به صبح، بعد از نماز، توی یه خلسه غریب فرو میری و شبیه آب توی کتری که آروم آروم جوش میاد و یه دفه صداش بلند میشه، بعد از ده دقیقه، قلبت رو میگیری و میفهمی که چقدر دور شدی از جایی که نشستی.
2. داستان عزاداری دل داستان عجیبیه...
ازت اجازه نمیگیره...
صبح به صبح، بعد از نماز...وسط چهارقل و آیت الکرسی، خودش برای خودش روضه میخونه و به تک تک نوتهای باقی مونده از یه صدای آشنا توی ذهنش، دست میکشه و به چشماش زل میزنه و توی سکوت باهاش حرف میزنه.
بعد، چشمای معصوم دختر بچهای رو جلوی چشماش تصویر میکنه.
توی یه خونه دور...
خیلی دور...
حوالی غزه شاید...
و با خودش، که حتی توی ذهنش طاقت خیره موندن به اون چشما رو نداره، میگه: چقدر خوب شد که من هیچ وقت خیس شدن این چشما رو ندیدم.
+ درست میگفت...
دل هم حافظه داره...و من هیچ چیزی رو فراموش نکردم.
ولی راستشو بخواید ما یاد گرفتیم چطوری عزاداری کنیم...یاد گرفتیم چطوری غمگین باشیم. آخر شب میشکنیم...چو چاه ریخته
اول صبح ادامه عزاداری دیشب رو سینهزنی میکنیم و بعدش بلند میشیم. بلند شدن رو هم بلدیم. خیلی بهتر از خیلی ها.
یادش گرفتیم، چون چارهای جز بلند شدن و ادامه دادن نداشتیم.
به همین راحتی یه روز گذشت... اینا از نظر چارت سازمانی نیروهای هم سطح یا پایین دست محسوب میشن. از مدیر و دیگران نپرس. واقعیت اینه که اگه بخوای کار کنی اذیتت میکنن...تا جایی که یا بذاری و بری یا شبیه خودشون بشی.
از رفتن ترسی ندارم...ولی از شبیه این ها شدن می ترسم.
همه انرژیم رفته...
همه انرژیم.
ولی...
کسی که یک رویای بزرگ در ذهن دارد، قدرتمندتر از کسی است که همهی واقعیتها را میداند. (جکسون براون)
یک مسلمان دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۹:۳۶ ق.ظ، دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۹:۳۶ ق.ظ
بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
حجم کاری که روی سرم ریخته باور نکردنیه. از پروندههای حقوقی تا موضوع فلسطین... راستی چند روز از ندیدنت گذشته؟...یه گزارش هم باید آماده کنم درباره تحریمهای جدید خزانهداری...اعتراف میکنم که بیخبری همیشه بهشت نیست. کاش میشد بفهمم الان کجای دنیایی و چیکار میکنی... نگرانم که اگه کار جدیدی بهم ارجاع بشه کجای برنامهم رو بشکافم و براش جا باز کنم...ولی هر طور هست باید زندگی رو ادامه داد...حتی توی بیخبری...میدونی، داشتم به این فکر میکردم که این دنیا کوره خودسوزی و خداسازیه واسه ما آدما...این وسط، «الف» هم گفت درباره اقداماتی که میشه علیه رژیم انجام داد یه گزارش آماده کنم...و من اگه بخوام یه تعریف از انسان داشته باشم که متمایزش کنه از سایر موجودات، میگم «از دست دهنده بِالاراده»...گفتم باید قبلش کارهای سایر مجموعهها رو بخونم که دوبارهکاری نشه. قبول کرد...اینو به این خاطر میگم که توی مسیر، آدم باید از دست بده و از دست بده تا آروم آروم شبیه خدا بشه. از یه جایی به بعد، دیگه فقط ازش نمیگیرن، خودشم باید یاد بگیره که با اراده خودش روی خواستنیها چشم ببنده...از «میم» شنیدم که قراردادش داره درست میشه و شروع کرده به کار روی افایتیاف. خوشحال شدم که بالاخره یه آدم حسابی وارد اون مرکز لعنتی شده. فکر کن، مدیر بینالمللشون که باید حقوقی میبود زبان خونده بود!...با خودم گفتم کاش میشد شعرهایی که میخونم رو توی صندوقچه سینه تو به امانت بذارم...جایی میخوندم که آدما زمان جنگ، ارزشمندترین داراییهاییشون که ارزش حفظ کردن داره رو میریزن توی شعر و باهاش موسیقی و سرود درست میکنن تا از یادشون نره... یاد خودم میافتم که خیلی سال پیش گفته بودم «پر از شعر بودیم و خشم و سرود ... من و تو غم نان اگر میگذاشت»...امروز جلسه است پشت جلسه. گزارش تحریم هم باید آماده بشه...و من هنوز دلم میخواد شبیه The age of Adeline توی اون پارک با تو قدم بزنم... ببخش اگه مجبورم تمرکز کنم. میبینی که...حجم کاری که روی سرم ریخته باور نکردنیه و من باید متمرکز بمونم..راستی چند روز از ندیدنت گذشته...؟!
یک مسلمان يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ۰۴:۵۴ ب.ظ، يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ۰۴:۵۴ ب.ظ
بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
یک.
شیطان پرسید: مطمئنی که خودت، با اراده خودت، گل ها را بو نمیکنی؟
گفتم: معلوم است.
گفت: ولی من شک دارم. به نظرم اصلا نمیتوانی به گل ها برسی و خودت را به آن راه زدهای که این ها از اراده توست.
گفتم: «حالا نشانت میدهم!» و برای اینکه پوزش را به خاک بمالم! رفتم به سمت گلهای توی باغچه دنیا...گل ها را نگاه کردم...بوییدم...مست شدم و وقتی برگشتم که بگویم «حالا دیدی»، شیطان نبود.
شیطان نبود، ولی هنوز میشد صدای خندهاش در فضای خانه را تجسم کرد...و من ناگاه یادم آمد که از قراری که با باغبان مهربان داشتم فقط ده روز مانده بود...
دو.
تازگیها خوابهای عجیبی میبینم...چند شب پیش آقای رحیم پور ازغدی را در خواب دیدم که آمده بود با من درباره من حرف بزند. گفتند: همه چیز در تو خوب است. فقط همین یک کار ناتمام را اگر تمام کنی پرواز خواهی کرد. در خواب هم تعجب کرده بودم و با خودم میگفتم مرا از کجا میشناسند...؟
سه.
دیشب در خواب دیدم کسی حدیثی از حضرت علی -علیه السلام- برایم میخواند، به این مضمون که خداوند به سه دسته از انسانها سخت میگیرد و یکی از آنها کسانیاند که به دیگران سخت بگیرند.
صبح آمدم زبان به غر زدن باز کنم که چرا فلان... ولی خواب دیشب یادم آمد. سکوت کردم.
حتی نمیدانم چنین حدیثی واقعا روایت شده است یا نه، اما هرچه هست هدیهای است که در خواب به من دادهاند.
چهار.
با باغبان مهربان صحبت کردم. به روی خودش هم نیاورد...
یک مسلمان يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۲:۱۵ ق.ظ، يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۲:۱۵ ق.ظ
بسم الله...
و گفت: عشق با شور وصل شروع میشود و با این شروع، تو را به سمت رسیدنیها میکشاند، ولی نه در هر راه و بیراه. عشق، از راه میرود و عاشق، حتی اگر در راه بماند، وصال از کجراههها را برنمیتابد.
و گفت: راه صعب است و بیچاره ما که در این زمانه، خود یوسف خودیم و خود زلیخای خود.
چه فرق میکند؟ او روی خدایش را با پارچهای پوشاند و تو عکس شهید روی میزت رو جابهجا کردی تا چشمت به چشمان منتظرش گره نخورد...
یک مسلمان شنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ۰۱:۵۶ ق.ظ، شنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ۰۱:۵۶ ق.ظ
صحبتهای امروز رهبری (حفظهالله) در ذهنم مصداق بارز «وَ جَادِلْهُم بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» آمد. از احکام اسلام تا قانون اساسی و قوانین بینالمللی، همه را به میدانگاه سخن آورد و گفت، تا حجت را تمام کرده باشد...«لِیَهْلِکَ مَنْ هَلَکَ عَنْ بَیِّنَةٍ وَیَحْیَىمَنْ حَیَّ عَنْ بَیِّنَةٍ».
توضیح رهبری درباره «تصریح حق بر دفاع ملت فلسطین در قوانین بینالمللی»* به اصل «دفاع مشروع» در حقوق بینالملل اشاره دارد که در ماده 51 منشور ملل متحد به شرح زیر گنجانده شده است: «در صورتی که یک عضو ملل متحد مورد تجاوز مسلحانه واقع شود، هیچ یک از مقررات این منشور به حق طبیعی دفاع مشروع انفرادی یا اجتماعی، تا زمانی که شورای امنیت اقدام لازم برای حفظ صلح و امنیت بینالمللی را به عمل آورد، لطمهای وارد نخواهد آورد».
اگرچه کشورها، به حق یا به ناحق، برای توجیه بسیاری از اعمال با یا بیربط خود از این اصل استفاده میکنند (تا جایی که رژیم صهیونیستی هم گاه در توجیه حملات خود به این اصل اشاره میکند!) و باز، اگر چه دامنه اقدام در قالب دفاع مشروع مشخص نیست، اما قدر متیقن میتوان گفت که در خصوص مسئله فلسطین و عملکرد مردم سرزمینهای اشغالی در مقابله با رژیم صهیونیستی، درست و بهجا از این اصل یاد میشود.
* «هم احکام دفاعی اسلام، هم قانون اساسی خودمان، هم قوانین بینالمللی؛ همین قوانینی که ما در نگاشتن آن قوانین تأثیری نداشتیم، امّا حتّی در همان قوانین هم این مطلبی که عرض میکنم جزو مسلّمات است و آن، این است که هر ملّتی حق دارد از خاک خود، از خانهی خود، از کشور خود، از منافع خود در مقابل متجاوز دفاع کند. معنای این حرف این است که ملّت فلسطین حق دارد در مقابل دشمنی که خاک او را تصرّف کرده، خانهی او را اشغال کرده، مزرعهی او را ویران کرده، زندگی او را تباه کرده بِایستد؛ ملّت فلسطین حق دارد. این یک منطق مستحکمی است که امروز قوانین جهانی هم آن را تأیید میکند».