یک روزِ کاری...

یک مسلمان سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۳، ۰۷:۲۷ ب.ظ، سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۳، ۰۷:۲۷ ب.ظ

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

سکانس اول (صبح زود)

سیستم رو روشن می کنم. وارد سامانه دولت نمیشه. باید نامه ها رو چک کنم، ولی قفل کرده. زنگ می زنم به مسئول بخش کامپیوتر. میگه الان میام. 

 

(یک ساعت بعد) 

دوباره زنگ می زنم که من منتظرم شما بیای! میگه باشه اومدم.

 

(دو ساعت بعد / نزدیک ظهر)

میاد توی اتاق و چک می کنه و میگه باید ویندوزت عوض بشه. بگو نیروی خدماتی بیاره کیس رو بالا ولی تا فردا طول میکشه. 

 

 

سکانس دوم (ظهر)

به نیروی خدماتی میگم اگه زحمتی نیست میای کیس منو ببری بالا؟ میگه باشه. 

 

(یک ساعت بعد / به بهونه چای میرم توی آشپزخونه)

- میشه کیس رو ببری لطفا؟ اینا میرنا! 

- آره آره الان میخواستم بیام.

 

(یک ساعت بعد)

کیس رو بر می دارم و خودم می برم طبقه هفتم دم اتاق بخش فنی تحویل میدم...

 

سکانس سوم (بعد از ظهر)

پرینت نیاز دارم ولی خانم «ر» نیست. کجاست؟ نمی دونم. 

میرم سمت اتاق مدیر که از مسئول دفتر فلش بگیرم و بدم ببرن برای پرینت. در می زنم و وارد میشم.

(خانم «م» که داره تلویزیون نگاه می کنه یه جوری با اکراه بلند میشه از جلوی تلویزیون که انگار نصفه شب برای کار شخصی رفتم زنگ خونه شون رو زدم) 

فلش رو بهم میده ولی آقای «ب» نیست که بدم ببره برای پرینت. کجاست؟ نمی دونم....!

 

(ساعت پنج / صدای آقای ب رو می شنوم و از اتاق بیرون میرم)

- آقای «ب» اگه زحمتت نیست این پرینت رو برا من بگیر. باید تا شب بخونم. 

- الان که دیگه جونشو ندارم...باشه فردا. 

- همین طبقه پایینه ها! الان نیاز دارم، مهمه. تا شب باید بخونمش. 

- فردا صبح زود بیا بگیر بخون. الان دیگه می خوام برم.

 

به همین راحتی یه روز گذشت... اینا از نظر چارت سازمانی نیروهای هم سطح یا پایین دست محسوب میشن. از مدیر و دیگران نپرس. واقعیت اینه که اگه بخوای کار کنی اذیتت می‌کنن...تا جایی که یا بذاری و بری یا شبیه خودشون بشی.

از رفتن ترسی ندارم...ولی از شبیه این ها شدن می ترسم. 

همه انرژیم رفته...

همه انرژیم. 

ولی...

کسی که یک رویای بزرگ در ذهن دارد، قدرتمندتر از کسی است که همه‌ی واقعیت‌ها را می‌داند. (جکسون براون)

 

از دست‌دهنده بِالاراده

یک مسلمان دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۹:۳۶ ق.ظ، دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۹:۳۶ ق.ظ

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

حجم کاری که روی سرم ریخته باور نکردنیه. از پرونده‌های حقوقی تا موضوع فلسطین... راستی چند روز از ندیدنت گذشته؟...یه گزارش هم باید آماده کنم درباره تحریم‌های جدید خزانه‌داری...اعتراف می‌کنم که بی‌خبری همیشه بهشت نیست. کاش می‌شد بفهمم الان کجای دنیایی و چیکار می‌کنی... نگرانم که اگه کار جدیدی بهم ارجاع بشه کجای برنامه‌م رو بشکافم و براش جا باز کنم...ولی هر طور هست باید زندگی رو ادامه داد...حتی توی بی‌خبری...می‌دونی، داشتم به این فکر می‌کردم که این دنیا کوره خودسوزی و خداسازیه واسه ما آدما...این وسط، «الف» هم گفت درباره اقداماتی که میشه علیه رژیم انجام داد یه گزارش آماده کنم...و من اگه بخوام یه تعریف از انسان داشته باشم که متمایزش کنه از سایر موجودات، میگم «از دست دهنده بِالاراده»...گفتم باید قبلش کارهای سایر مجموعه‌ها رو بخونم که دوباره‌کاری نشه. قبول کرد...اینو به این خاطر میگم که توی مسیر، آدم باید از دست بده و از دست بده تا آروم آروم شبیه خدا بشه. از یه جایی به بعد، دیگه فقط ازش نمیگیرن، خودشم باید یاد بگیره که با اراده خودش روی خواستنی‌ها چشم ببنده...از «میم» شنیدم که قراردادش داره درست میشه و شروع کرده به کار روی اف‌ای‌تی‌اف. خوشحال شدم که بالاخره یه آدم حسابی وارد اون مرکز لعنتی شده. فکر کن، مدیر بین‌الملل‌شون که باید حقوقی می‌بود زبان خونده بود!...با خودم گفتم کاش می‌شد شعرهایی که می‌خونم رو توی صندوقچه سینه تو به امانت بذارم...جایی می‌خوندم که آدما زمان جنگ، ارزشمندترین دارایی‌هایی‌شون که ارزش حفظ کردن داره رو میریزن توی شعر و باهاش موسیقی و سرود درست می‌کنن تا از یادشون نره... یاد خودم می‌افتم که خیلی سال پیش گفته‌ بودم «پر از شعر بودیم و خشم و سرود ... من و تو غم نان اگر می‌گذاشت»...امروز جلسه است پشت جلسه. گزارش تحریم هم باید آماده بشه...و من هنوز دلم می‌خواد شبیه The age of Adeline توی اون پارک با تو قدم بزنم... ببخش اگه مجبورم تمرکز کنم. می‌بینی که...حجم کاری که روی سرم ریخته باور نکردنیه و من باید متمرکز بمونم..راستی چند روز از ندیدنت گذشته...؟!

 

 

 

شیطان، باغبان، خواب

یک مسلمان يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ۰۴:۵۴ ب.ظ، يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ۰۴:۵۴ ب.ظ

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

یک. 

شیطان پرسید: مطمئنی که خودت، با اراده خودت، گل ها را بو نمی‌کنی؟ 

گفتم: معلوم است. 

گفت: ولی من شک دارم. به نظرم اصلا نمی‌توانی به گل ها برسی و خودت را به آن راه زده‌ای که این ها از اراده توست. 

گفتم: «حالا نشانت می‌دهم!» و برای اینکه پوزش را به خاک بمالم! رفتم به سمت گل‌های توی باغچه دنیا...گل ها را نگاه کردم...بوییدم...مست شدم و وقتی برگشتم که بگویم «حالا دیدی»، شیطان نبود.

شیطان نبود، ولی هنوز می‌شد صدای خنده‌اش در فضای خانه را تجسم کرد...و من ناگاه یادم آمد که از قراری که با باغبان مهربان داشتم فقط ده روز مانده بود...

 

دو.

تازگی‌ها خواب‌های عجیبی می‌بینم...چند شب پیش آقای رحیم پور ازغدی را در خواب دیدم که آمده بود با من درباره من حرف بزند. گفتند: همه چیز در تو خوب است. فقط همین یک کار ناتمام را اگر تمام کنی پرواز خواهی کرد. در خواب هم تعجب کرده بودم و با خودم می‌گفتم مرا از کجا می‌شناسند...؟

 

سه.

دیشب در خواب دیدم کسی حدیثی از حضرت علی -علیه السلام- برایم می‌خواند، به این مضمون که خداوند به سه دسته از انسان‌ها سخت می‌گیرد و یکی از آنها کسانی‌اند که به دیگران سخت بگیرند.

صبح آمدم زبان به غر زدن باز کنم که چرا فلان... ولی خواب دیشب یادم آمد. سکوت کردم.

حتی نمی‌دانم چنین حدیثی واقعا روایت شده است یا نه، اما هرچه هست هدیه‌ای است که در خواب به من داده‌اند.

 

چهار.

با باغبان مهربان صحبت کردم. به روی خودش هم نیاورد...

 

پنج.

با باغبان صحبت کنید.

با باغبان صحبت کنید.

ما سپر انداختیم...

یک مسلمان دوشنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۳، ۰۶:۵۸ ب.ظ، دوشنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۳، ۰۶:۵۸ ب.ظ

ولی درستش اینه که همیشه یه نفر باشه

که بشه بهش بگی:

من با تو در صــــلـح‌تریـن حالت خودمم! 

از میان برخیز...

یک مسلمان يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۲:۱۵ ق.ظ، يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۲:۱۵ ق.ظ

بسم الله...

 

و گفت: عشق با شور وصل شروع می‌شود و با این شروع، تو را به سمت رسیدنی‌ها می‌کشاند، ولی نه در هر راه و بیراه‌. عشق، از راه می‌رود و عاشق، حتی اگر در راه بماند، وصال از کج‌راهه‌ها را برنمی‌تابد.

و گفت: راه صعب است و بیچاره ما که در این زمانه، خود یوسف خودیم و خود زلیخای خود.

چه فرق می‌کند؟ او روی خدایش را با پارچه‌ای پوشاند و تو عکس شهید روی میزت رو جابه‌جا کردی تا چشمت به چشمان منتظرش گره نخورد...

حقوق بین‌الملل در خطبه‌های امروز رهبری

یک مسلمان شنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ۰۱:۵۶ ق.ظ، شنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ۰۱:۵۶ ق.ظ

صحبت‌های امروز رهبری (حفظه‌الله) در ذهنم مصداق بارز «وَ جَادِلْهُم بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» آمد. از احکام اسلام تا قانون اساسی و قوانین بین‌المللی، همه را به میدانگاه سخن آورد و گفت، تا حجت را تمام کرده باشد...«لِیَهْلِکَ مَنْ هَلَکَ عَنْ بَیِّنَةٍ وَیَحْیَى مَنْ حَیَّ عَنْ بَیِّنَةٍ».

توضیح رهبری درباره «تصریح حق بر دفاع ملت فلسطین در قوانین بین‌المللی»* به اصل «دفاع مشروع» در حقوق بین‌الملل اشاره دارد که در ماده 51 منشور ملل متحد به شرح زیر گنجانده شده است:
«در صورتی که یک عضو ملل متحد مورد تجاوز مسلحانه واقع شود، هیچ یک از مقررات این منشور به حق طبیعی دفاع مشروع انفرادی یا ‌اجتماعی، تا زمانی که شورای امنیت اقدام لازم برای حفظ صلح و امنیت بین‌المللی را به عمل آورد، لطمه‌ای وارد نخواهد آورد».

اگرچه کشورها، به حق یا به ناحق، برای توجیه بسیاری از اعمال با یا بی‌ربط خود از این اصل استفاده می‌کنند (تا جایی که رژیم صهیونیستی هم گاه در توجیه حملات خود به این اصل اشاره می‌کند!) و باز، اگر چه دامنه اقدام در قالب دفاع مشروع مشخص نیست، اما قدر متیقن می‌توان گفت که در خصوص مسئله فلسطین و عملکرد مردم سرزمین‌های اشغالی در مقابله با رژیم صهیونیستی، درست و به‌جا از این اصل یاد می‌شود.  

 

 

* «هم احکام دفاعی اسلام، هم قانون اساسی خودمان، هم قوانین بین‌المللی؛ همین قوانینی که ما در نگاشتن آن قوانین تأثیری نداشتیم، امّا حتّی در همان قوانین هم این مطلبی که عرض میکنم جزو مسلّمات است و آن، این است که هر ملّتی حق دارد از خاک خود، از خانه‌ی خود، از کشور خود، از منافع خود در مقابل متجاوز دفاع کند. معنای این حرف این است که ملّت فلسطین حق دارد در مقابل دشمنی که خاک او را تصرّف کرده، خانه‌ی او را اشغال کرده، مزرعه‌ی او را ویران کرده، زندگی او را تباه کرده بِایستد؛ ملّت فلسطین حق دارد. این یک منطق مستحکمی است که امروز قوانین جهانی هم آن را تأیید میکند».

- خطبه‌های نماز جمعه تهران -

13 مهر 1403

مسابقه است...

یک مسلمان سه شنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۳، ۰۵:۲۸ ب.ظ، سه شنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۳، ۰۵:۲۸ ب.ظ

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

باید بروم.

چرا؟

چون تو را بسیار می‌خواهم... و باید اندازه خواستنت بشوم! باید برای آن روز خودم را آماده کنم.

اگر رفتی و بسیار رفتی و شهید شدی...؟

آن وقت تو باید اندازه‌ خواستنم شوی!

- مسابقه است؟

- اینطور که پیداست...

- مسابقه بدهیم؟

- بدهیم :)

 

+

شرح حال
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
نوشته‌های پیشین