یک روزِ کاری...
بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
سکانس اول (صبح زود)
سیستم رو روشن می کنم. وارد سامانه دولت نمیشه. باید نامه ها رو چک کنم، ولی قفل کرده. زنگ می زنم به مسئول بخش کامپیوتر. میگه الان میام.
(یک ساعت بعد)
دوباره زنگ می زنم که من منتظرم شما بیای! میگه باشه اومدم.
(دو ساعت بعد / نزدیک ظهر)
میاد توی اتاق و چک می کنه و میگه باید ویندوزت عوض بشه. بگو نیروی خدماتی بیاره کیس رو بالا ولی تا فردا طول میکشه.
سکانس دوم (ظهر)
به نیروی خدماتی میگم اگه زحمتی نیست میای کیس منو ببری بالا؟ میگه باشه.
(یک ساعت بعد / به بهونه چای میرم توی آشپزخونه)
- میشه کیس رو ببری لطفا؟ اینا میرنا!
- آره آره الان میخواستم بیام.
(یک ساعت بعد)
کیس رو بر می دارم و خودم می برم طبقه هفتم دم اتاق بخش فنی تحویل میدم...
سکانس سوم (بعد از ظهر)
پرینت نیاز دارم ولی خانم «ر» نیست. کجاست؟ نمی دونم.
میرم سمت اتاق مدیر که از مسئول دفتر فلش بگیرم و بدم ببرن برای پرینت. در می زنم و وارد میشم.
(خانم «م» که داره تلویزیون نگاه می کنه یه جوری با اکراه بلند میشه از جلوی تلویزیون که انگار نصفه شب برای کار شخصی رفتم زنگ خونه شون رو زدم)
فلش رو بهم میده ولی آقای «ب» نیست که بدم ببره برای پرینت. کجاست؟ نمی دونم....!
(ساعت پنج / صدای آقای ب رو می شنوم و از اتاق بیرون میرم)
- آقای «ب» اگه زحمتت نیست این پرینت رو برا من بگیر. باید تا شب بخونم.
- الان که دیگه جونشو ندارم...باشه فردا.
- همین طبقه پایینه ها! الان نیاز دارم، مهمه. تا شب باید بخونمش.
- فردا صبح زود بیا بگیر بخون. الان دیگه می خوام برم.
به همین راحتی یه روز گذشت... اینا از نظر چارت سازمانی نیروهای هم سطح یا پایین دست محسوب میشن. از مدیر و دیگران نپرس. واقعیت اینه که اگه بخوای کار کنی اذیتت میکنن...تا جایی که یا بذاری و بری یا شبیه خودشون بشی.
از رفتن ترسی ندارم...ولی از شبیه این ها شدن می ترسم.
همه انرژیم رفته...
همه انرژیم.
ولی...
کسی که یک رویای بزرگ در ذهن دارد، قدرتمندتر از کسی است که همهی واقعیتها را میداند. (جکسون براون)