بایگانی اسفند ۱۴۰۱ :: Mr. Keating

«آشوب بزرگ‌ترین ترس ماست، ولی شاید بزرگ‌ترین خواسته‌مان هم باشد»

این یکی از اندیشه‌های اصلی امیل دورکیم در اواخر قرن نوزدهم بود: با ازمیان‌برداشتن آیین‌ها، سنت‌ها، نقش‌ها و انتظاراتی که قرن‌ها امیال ما را هدایت کرده‌اند، توانایی فهمیدن این را هم از دست داده‌ایم که اکنون به آنچه می‌خواستیم رسیده‌ایم و می‌توانیم دیگر دست از تلاش برداریم. او می‌نویسد «وقتی چیزی برای متوقف‌کردن ما وجود نداشته باشد، نمی‌توانیم خود را متوقف کنیم. فراتر از لذت‌هایی که تجربه کرده‌ایم، سایر لذت‌ها را تصور کرده و به‌دنبالشان می‌رویم، و اگر کسی کم‌وبیش همۀ لذت‌های ممکن را تجربه کرده باشد، آرزوی غیرممکن‌ها را می‌پرورد، عطش برای چیزهایی که نیست». نقش‌های اجتماعی، هرچند محدودکننده و قدیمی به نظر برسند، حداقل برایمان روشن می‌کنند که آیا باید توقف کنیم و گل‌های رز را ببوییم، یا اینکه خود را در جست‌وجوی گل‌های خوش‌بو‌تری که در آن سوی تپه هستند از پا درآوریم.

 

شاید ارزش بالارفتن از تپه را داشته باشد، شاید هم چیزی که به‌دنبالش هستید اصلاً گل رز نباشد. ولی جست‌وجوی بی‌پایان خوشبختی می‌تواند نتیجه‌ای معکوس داشته باشد: به‌جای رسیدن به زندگی عمیق‌تر و پرمعناتر، به چیزهایی برسیم که واقعاً نیازی به آن‌ها نداریم.

 

وسط قحطی پست‌های خوب، این پست و مقاله‌ای که توش معرفی شده رو از دست ندید. (به درد متاهل‌ها می‌خوره البته).

۱۷:۰۸

نامه‌هایی برای دخترم

  چند روز پیش ایده‌ای را به ذهنم رساندند که شاید شما هم دوست داشته باشید عملی‌اش کنید. راستش باید می‌نوشتم. باید حرف‌هایم را، دل‌مشغولی‌هایم را می‌نوشتم. باید از ضعف‌هایم می‌نوشتم، تا سبک شوم... و کسی درِ گوشم گفت چه کسی بهتر از دخترت؟

«نامه‌هایی برای دخترم» را کلید زدم. شبی یک نامه. حس متفاوتی است. احتمالاً چند تا از نامه‌ها را با شما شریک شوم.

 

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

نامه اول - برای تو-

  امروز، از پیِ انباشت‌های ذهنی‌ام در موردِ نوشتن - که افکارت را بنویس، که نوشتن خوب است، که برای خالی شدن ذهنت بنویس، که خیال‌پردازی‌هایت را با نوشتن مدیریت کن، که... - به ذهنم رساندند که نوشته‌هایم را با هر علتی که هست، خطاب به تو بنویسم. تو که از خودم برایم عزیزتر خواهی بود و حتی مادرت هم نمی‌داند که من چقدر تو را، حتی توی نیامده را، دوست دارم.

  زیباترین و شاید تنها تصویری که از تو در ذهن دارم آنجاست که در کنار ضریح بزرگ مرد مکتب نجف، خمینیِ دست نایافتنی، نشسته‌ام و ناگاه تو که با دیدن من دست مادرت را رها کرده‌ای از دور به سمتم می‌دوی و پشت سرت برادر کوچک‌ترت... و من با لبخند روی زانوهایم نیم‌خیز می‌شوم و دست‌هایم را در انتظار رسیدن و در آغوش کشیدن شما باز نگه می‌دارم، با لبخند.

  بگذار بی مقدمه برایت حرف بزنم. امروز که تو نیستی، من و مادرت مانده‌ایم و کلی کار نکرده (و البته حالا که دارم تمرین می‌کنم دست از خودتحقیری بردارم، بگذار اضافه کنم: و کلی کارِ انجام شده!).

  با خودم عهد کرده‌ام که از خودم برایت بنویسم. اگر قدمی برداشتم که مرا بزرگ‌تر مکرد و در آغوش خدا انداخت برایت روایت کنم، اگر هم خدایی نکرده روزی شیطان را بوسیدم برایت از لذت یا وحشتش بگویم، بی روتوش. هیییییییچ پاک کردنی هم در کار نیست. می‌خواهم آنقدر این نامه‌ها و اهمیت‌شان در ذهنم پر رنگ بشود که هر لحظه و قبل از هر کاری به این فکر کنم که آیا این کار از آن جنس کارها هست که بخواهم به نامه‌هایت اضافه کنم و بعداً بابتش خجالت نکشم یا نه؟

انگار کن نوعی مراقبه...

نوعی تأدیب نفس... .

دخترم...

  پدرت سرباز است. نمی‌دانم زمان شما سربازی پسرها چگونه می‌گذرد اما اینجا و در این زمان، آسان نیست. چه برای سربازهای به اصطلاح عادی چه برای سربازهای به اصطلاح نخبه... و فکر می‌کنم در سخت بودن این دوران تفاوتی بین زمان ما و شما نباشد. اگر دیدنت روزی‌ام شد، یادت باشد کلی از موهای سفیدم به این روزها بر می‌گردد.

  امروز هجدهم اسفند است و باید تا بیست و پنجم «ده هزار کلمه» برای نسخه آخر گزارش سربازی‌ام آماده کنم. نمی‌دانم می‌توانم یا نه، اما ناامید نیستم.

  امروز به حجامت رفتم. برای اولین بار. می‌ترسیدم، ولی به مادرت نگو! :) هرچه اصرار کرد با من بیاید قبول نکردم و تنها رفتم. چند روزی است تسلیم قرص و شربت و دمنوش اسطخودوس و حالا هم حجامت شده‌ام، بلکه بتوانم پرنده خیال و اژدهای آتشین و خانمان برانداز درونم را مهار کنم.

 برای امشب کافی است، نه؟ احساس ضعف دارم... باید پروژه سربازی را شروع کنم اما ضعف و کمی سرگیجه امانم نمی‌دهد. می‌روم کمی کتاب بخوانم.

پ.ن: امروز مسعود دیانی رفت... و من همین امروز با او آشنا شدم. و همین امروز هم تصمیم گرفتم برای تو بنویسم. تا حرف‌هایی که با دخترش می‌زد تمام نشود. تا صدایش قطع نشود. پس اجازه بده آخر نامه‌ها بگویم:

همین.

 

هجدهم اسفند ماه یکهزار و چهارصد و یک هجری خورشیدی

۱۰:۴۸

که گفته است که کوچک بمان و شاهی کن؟

بسم الله...

یاغی...!

برای یک بار هم که شده خودت را نکوب...له نکن.

تو کار بزرگی کردی...

تو دیشب وقتی با خودت گفتی دو راه هست...می‌توانم همینطور عصبانی بمانم و با ناراحتی به تهران بروم، می‌توانم هم بروم و تمامش کنم.

تو دیشب، وقتی به خودت گفتی من انسانم و خودم آینده را می‌سازم، وقتی بلند شدی، وقتی رفتی و به زوووووور، انگار که با جدا شدن غم، همه روحت داشت از تنت جدا می‌شد، به همسرت لبخند زدی و آشتی کردی، یک گام نه صد گام جلو رفتی.

فدای سرت که بعدش دوباره خراب شد و دوباره درستش کردی و دوباره خراب شد! تو بزرگ شدی.

تو وقتی امروز ساعت چهار و نیم صبح در ترمینال پیاده شدی و در سرما لرزیدی تا در نمازخانه را باز کنند، نمی‌لرزیدی، که داشتی بزرگ می‌شدی.

یااااااااغی، تو یک سال است که هر هفته برای کار، از شهرت به تهران آمده‌ای و برگشته‌ای و هنووووز کم نیاورده‌ای.

تو امروز وقتی که با بغض اما محکم، به مسئول پروژه سربازی‌ات گفتی «اگر از تعداد کلمات پروژه راضی نیستید حقوقم را ندهید، روزی دست خداست» بزرگ شدی.

کم نیست. به قول مصطفی، کم نبین کارت را. تو داری هم زمان چند کار مهم را جلو می‌بری. هم خانواده دو نفره و چالش‌های شروعش را مدیریت می‌کنی؛ هم در شهری دور به کار می‌روی و به شهر خودت راضی نشده‌ای چون مفید بودنت را در اینجا دیده‌ای و چند پروژه بزرگ را سالم به مقصد رسانده‌ای؛ هم پروژه سنگین و سخت و تللللخ سربازی‌ات را پیش می‌بری.

از همه مهم‌تر، در کنار تمام این‌ها هرررررر لحظه، هررررر لحظه در درونت خسته و خاک آلودِ جنگی تمام عیار با خودت بوده‌ای...با خودِ کوچکترت که می‌خواهد تمام شهوات و خواستنی‌هایش را با گریه و لوس بازی به زندگی‌ات تحمیل کند.

مدیریت این همه کار هر کسی نبوده...و نیست.

همه‌اش لطف خداست و با تمام پیروزی‌ها و شکست‌های تلخ، تو داری بزرگ می‌شوی. باید بزرگ شوی.

که گفته‌ است که کوچک بمان و شاهی کن؟

امیر باش و به حمامِ خون، کبیر بمیر...

یاغی!

به قول عین. صاد. «مومن نه دنیا را رها می‌کند و نه از آن فرار می‌کند، بلکه سوار دنیا می‌شود. رسّ دنیا را می‌کشد. اگر می‌گفتند دنیا را رها کن که مسئله‌ای نبود. به ما می‌گویند دنیا را بیاور. نمی‌گویند دنیا بد است. می‌گویند دنیا کم است، زیادش کن. و انسان باید دو چیز را زیاد کند: یکی دنیا را و یکی خودش را. با چی؟ با تجارت.

«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلَى تِجَارَةٍ تُنْجِیکُمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِیمٍ؟».

۱۱:۰۷

نان از تنور بیرون آمده را برداشت...

بسم الله...

نان از تنور بیرون آمده را برداشت و نان دیگری جایش چسباند و رویش آب پاشید.

در چرخش بعدی، این بار اول خمیر را در جای خالی تنور چسباند و بعد نان پخته را از تنور جدا کرد و روی پیشخوان مشبک جلوی مشتری‌ها انداخت.

در دور بعدی، وقتی با دو نانِ پخته روبرو شد، ماهرانه و طوری که انگار که از قبل پیش‌بینی کرده باشد، یکی از نان های پخته را برداشت و روی دیگری انداخت و بعد از چسباندن خمیر به تنور، دو نان پخته را، در آخرین لحظه، با هم از تنور برداشت و روی پیشخوان گذاشت.

و من که انگار اولین بار بود در عمرم به نانوا و طرز کارش دقت می‌کردم، با خودم فکر کردم که او حتی برای بیرون آوردن نان‌ها از تنور، برنامه دارد و حساب احتمالات را می‌کند و در مقابل هر نان واکنشی متفاوت دارد. آن وقت من، برای یک عمر زندگی‌ام، برنامه‌ای ندارم و با اتفاقاتی که هر کدام‌شان می‌تواند، به تنهایی، دنیا و آخرتم را به آبادی یا ویرانی بکشاند، در لحظه و بدون فکر روبرو می‌شوم.

باید بیشتر فکر کنیم...

به چه؟ نمی‌دانم...

تو بگو...

۰۱:۱۰

به ما هم، نگاهی

بسم الله...

همه چیز با تصورِ شناختنت آغاز شد.

از آن اولین نگاهی که انداختی و گفتی: نرو.

اما رفتم.

و بعد...آمدم، با گریه. 

خندیدی و با خنده ای که هنوز از لب هایت نرفته بود گفتی: نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟

در این سراب فنا چشمه بقات منم؟

باز هم اما رفتم.

این بار با لبخند دیگری بر لب سرودی:

وگر به خشم روی صدهزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم...

 

و من امروز به سوالی بی جواب رسیده ام:

مگر نه اینکه تو خدای قادری؟

پس خدای قادر!

خدای توانا!

تو باید در ازای هر نرو، یک پیشنهاد ایجابی برایم داشته باشی...نباید؟

پیشنهاد ایجابی ات کدام است؟

نمی روم...

اما بگو تنهایی ام را در کدام چاه گریه کنم؟

خستگی هایم را با کدام مرد یا زن قسمت کنم؟

از دلخوری ها و ترس هایم برای چه کسی حرف بزنم؟

 

من آنطور که باید آمنّا را نسرودم. قبول.

اما تو آنطور که باید "انیس من لا انیس له" بودی؟

 

+ چند وقتی می شد که از اسمم خجالت می کشیدم. از وقتی یاغی شده ام به یک مسلمان هم بیشتر شبیه‌ام! و از این عجایب در جهان بسیار است.

۰۱:۱۹

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan